ماجرای اسارت یک خلبان در سرزمین اجدادیاش
نوید شاهد: تاریخ سراسر رشادت هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران را میتوان به رشتهکوه پرهیبتی تشبیه کرد که قلههای پرشماری از ایثار و افتخار و سربلندی دارد. داستان حماسه و ایثار هرکدام از شهدا و آزادگانش درس جاودان و پرمعنایی از عشق، حماسه زندگی، شهادت و آزادگی مردانی است که برای خدمت به ملت زیستند و برای دفاع از ملت، شهید و مجروح شدند. یکی از این آزادگان سربلند هوانیروز ارتش، سرهنگ جانباز و آزاده خلبان «سیفالله اشرفی» است که خبرنگار نوید شاهد به مناسبت روز آزادگان با این جانباز دفاع مقدس گفتوگو کرد.
سرهنگ خلبان «سیفالله اشرفی» درباره روزهای اسارتش گفت: اسارت من با بقیه آزادگان کمی متفاوت است. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، شاهد سهم خواهی گروهکهای ضد انقلاب در استان کردستان بودیم. جنایات این گروهکها در سطح استان کردستان بر کسی پوشیده نبود و من از اسرای همین گروهک ضد انقلابی بودم. آن زمان جوانی بیستوچهار ساله بودم، هنوز مهاباد سقوط نکرده بود که عازم ارومیه شدیم؛ آن روز بر حسب اجبار و به علت بدی هوا نتوانستیم هوایی برویم. تصمیم بر این شد که زمینی عازم این شهر شویم که در همین مسیر گروهکهای ضد انقلابی ما را گروگان گرفتند. من هم جزء یکی از اسرای همین گروهک ضد انقلابی بودم. بسیار دوران مشقت باری بود. من در سرزمین خودم گرفتار اسارتی شدم که تلخی آن را برایم مضاعف کرد.
خاطرات روزهای اسارت
جانباز و آزاده «سیفالله اشرفی» با اشاره به روزهای سخت اسارتش، خاطراتش را برایمان تعریف کرد: زبانم از توصیف روزهای سختی که در اسارت بودم قاصر است، حتی یادآوری آن روزها هم درد بزرگی را روی سینهام میگذارد.
وی ادامه داد: در حد فاصله میاندوآب به مهاباد از مردم عادی پستوجو کردیم که با آمادگی به مسیر خود ادامه دهیم، اما بسیارجالب بود؛ هیچ کس از اتفاقتی که در این مسیر در حال وقوع بود خبری نداشت. وقتی به حد فاصل این سه راهی رسیدیم کم کم عکسهایی از عزالدین و قاسملو را که در جاده نصب کرده بودند مشاهده میکردیم.
این خلبان آزاده یادآور شد: آن زمان به شهید مشایخ که در این مسیر همراه من بود گفتم: «مشایخ کَلکِمان کَندَست؛ ظاهرا اتفاقی در حال وقوع است.» که متاسفانه همینطور هم شد. کمی جلوتر که رفتیم مینیبوسی جلویمان ایستاد و همه ما را گروگان گرفته و به مهاباد باز گرداندند. پایگاه نظامی مهاباد هم توسط این گروهک ضد انقلابی اشغال شده بود و از دست نیروهای خودی هیچ کاری بر نمیآمد.
وی گفت: در این 6 ماه و نیم که در سرزمین خودم به دست نیروهای ضدانقلابی اسیر بودم، هر زمان از من سوالی پرسیدند فقط به آنها میگفتم «شما یا اطلاعی از نظام جدید ندارید یا نمیدانید که یک نظامی به قیمت جانش هم اطلاعتی به کسی نمیدهد.» هر روز ما را از جایی به جای دیگر منتقل میکردند و نه تنها برای ما بلکه برای خودشان هم جا و مکان ثابتی نداشتند.
سرهنگ خلبان «سیفالله اشرفی» یکی از روزهای اسارتش را برایمان به تصویر کشید و ادامه داد: هر روز این گروهک ضد انقلابی تعدادی از مردم شهر را دستگیر میکردند و به اسارت میآوردند. ما در آلواتان که بودیم یک روز مینیبوسی پر از جمعیت آوردند. یک نفر با نام محمود و با محاسنی بلند از مینی بوس پیاده شد. من هم آن زمان ارشد گروه بودم. این فرد بلافاصله که از مینیبوس پیاده شد، دعا خواند و بعد شروع به بد و بیراه گفتن به عزالدین و قاسملو کرد. من سریع یکی از بچههای گروه را فرستادم تا او را پیش ما بیاورد. وقتی آمد ابتدا خودش را معرفی کرد. به او گفتم: « چرا خودت را هلاک کردی؟ باید عاقلانه رفتار کنی، تو اسیر اینها هستی، گاهی وقتها باید صبوری کرد.» گفت: «من عاشقم، نمیتوانم» از او خواستم عشقش را در دلش نگه دارد و آن را به موقع ظهور دهد. گفت: «الان چه کنم؟» به او گفتم تو از امروز دیگر بسیجی نیستی و سرباز پادگان 01 ارتشی. از بچههای گروه هم خواستم او را ببرند و کاملا با شرایط آنجا آشنایش کنند.
وی گفت: ما به دلیل خبرهایی که آن روزها از حزب دموکرات به گوشمان میرسید؛ سعی کردیم محتاط عمل کنیم.