پس از 21 سال آرزویِ دیدن آسمان به دوستان شهیدش پیوست
نوید شاهد: بعضی داستانها ناتمام هستند و برخی پایانی تلخ دارند اما داستان جانبازی و مردانگی آنقدر زیباست که هم پایانی شیرین دارد و هم تکرارش لذتبخش است، داستان پهلوانی شهید «سیدمحمد کاشی» از همان داستانهاست که بخشی از آن را از زبان پسرش شنیدیم.
من هم در آسایشگاه کنار بابا زندگی میکردم
فرزند شهید ادامه داستان پهلوانیِ پدر را اینطور تعریف میکند: از سال 1365 که بابا ولیچر نشین شد تا سال 1370 در آسایشگاه ماند و گاهی به خانه میآمد. سال 1371 سال بسیار بدی بود. مادرم را از دست دادیم و سختیهای زندگی چند برابر شد. خواهرانم که یکی 12 ساله و دیگری 3 ساله بودند به خانه دایی و مادربزرگم رفتند، من هم در آسایشگاه یافتآباد کنار بابا ماندم. همانجا درس میخواندم و با بابا زندگی میکردم.
سال 1372 که آسایشگاه یافتآباد تعطیل شد، بابا تصمیم گرفت به خانه بیاید و دوباره خانواده دور هم جمع شویم. 3 سال همراه بابا در منزل خودمان ماندیم.
سال 1375 دانشآموز مقطع دبیرستان بودم و کارهای بابا را خودم انجام میدادم. بابا یک روز با موتور سه چرخش برای سر زدن به اقوام از منزل بیرون رفته بود که در جاده با نیسان تصادف کرده و به شانه خاکی جاده پرت شده بود. بعد از 8 ساعت مسافران مینیبوسی که از آن مسیر میگذشتند به طور تصادفی بابا را دیده بودند و با کمک مسافران، سوار موتورش شده بود و به خانه برگشت. لباسهایش خاکی بود، وقتی پرسیدیم چه شده، ماجرا را تعریف کرد. شب وقتی خواستیم بخوابیم بوی بدی به مشامم رسید، تن بابا را نگاه کردم و دیدم زخم بستر گرفته، پشت کمرش بر اثر تصادف و ماندن در خاک زخم شده بود. چند شب طبق روالی که در بیمارستان یاد گرفته بودم زخمها را پانسمان کردم اما من که چیزی از علم پزشکی نمیدانستم زخم بهبود پیدا نکرد. یک روز از مدرسه که برگشتم، دیدم همه درها باز است. نه از بابا خبری بود و نه از ویلچرش. از همسایهها که پرس و جو کردم، گفتند: پدرت با یک تاکسی رفت. بعد از 2 روز توسط راننده تاکسی، بابا را در بیمارستان ساسان تهران پیدا کردیم و فهمیدیم بر اثر تب و لرز ناشی از عفونت زخمها حالش بد شده و به بیمارستان رفته بود. وقتی به بیمارستان رسیدیم با گریه و زاری بابا را نگاه میکردیم، در حالی که بیهوش شده بود به اتاق عمل میرفت.
از تداعی این خاطرات اشک در چشمانش حلقه زده و ادامه میدهد: سال 1376 من که حالا دیگر 17 ساله شده بودم همراهِ بابا برای درمان به آلمان رفتم. 5 ماه آلمان بودیم، امتحانات نهایی سال آخر را در آلمان دادم و دیپلم را همانجا گرفتم. وقتی برگشتیم حالِ بابا خوب بود.
بیشتر بخوانید: داستان عجیب جانبازِ شهیدی که در مراسم هفتم خودش شرکت کرد
زندگی میگذشت و ما دلخوش به حضور بابا در کنارمان بودیم. سال 1377 در آزمون ورودی دانشگاه قبول شدم و این بهترین خبری بود که میتوانستیم بین آن همه سختی بشنویم اما شیرینی این خبر با شنیدن خبر فوت پدربزرگم«آقا سید رضا» که در محل «آسِد رضا» صدایش میکردند به کام همه تلخ شد. بابا خیلی به پدر بزرگ وابسته بود و با شنیدن این خبر حالش دگرگون شد، دیگر آن شادی که ماهها برای آن تلاش کرده بودیم در چهره بابا دیده نمیشد. از آن ماجراها 2 سال گذشت، اواخر سال 1378 باز هم بابا زخم بستر گرفت و خیلی اذیت میشد. من از دانشگاه مرخصی گرفتم و دوباره برای درمان به آلمان رفتیم. یک سال و چند ماه در «خانه ایران» در شهر «کُلن» بودیم منطقه «بادِن بادِن» بودیم و برگشتیم.
پای بابا را در بهشت زهرا(س) دفن کردم
یک روز از بیمارستان ساسان زنگ زدند و گفتند بابا را به اتاق عمل بردهاند. به بیمارستان رفتم، کیسهای مشکی رنگ روی صندلی روبهرویم گذاشته بودند که دکتر به آن اشاره کرد و گفت: مجبور شدیم یک پای پدرت را از زانو قطع کنیم. خیلی ناراحت شدم و وقتی دلیلش را پرسیدم، دکتر گفت: پدرتان دیابت گرفته و همین باعث وجود زخمهاست. پایِ بابا را با یک آمبولانس به بهشت زهرا(س) بردم و در قطعه جوارح دفن کردم. با فاصله چند ماه بقیه همان پا را قطع کردند و این ماجرا تکرار شد تا وقتی که بهار سال 1379 ساعت 10 شب از بیمارستان زنگ زدند و رفتم. حالا 22 سالم بود و طاقتم بیشتر شده بود. پای دوم را هم قطع کردند و باز من ماندم و پایِ بابا که باید برایِ دفن به بهشت زهرا(س) بردم. رفتن به اتاق عمل و از آنجا به بهشت زهرا(س) برایم عادی شده بود. بابا در قطعه جوارح سه پلاک دارد.
سید حسن کاشی که انگار تقدیرش را با تمام وجود باور داشت در ادامه از پدر گفت: اواخر تابستان 1379 دوباره به آلمان رفتیم. این دفعه به «خانه ایران» در «گودن هافتایم» که مخصوص بیماریهای عفونی بود رفتیم. خانه ایران مثل آسایشگاه بود، مریض را برای درمان به بیمارستان میبردند و دوران نقاهت بعد از درمان را در خانه ایران میگذراند. پرستاران و بهیارهایی ایرانی داشت.
این دوره درمان بابا یک سال و نیم طول کشید تا بابا سرحال شد. به خاطر بخشی از درمان بابا «کیسه کلستومی» داشت و ما با همان کیسه به ایران برگشتیم. متأسفانه به دلیل کامل نشدن دوره درمان زخمهای بابا التیام پیدا نکرد و حدود 6 سال دیگر هم با همین روال گذشت، تا جایی که دیگر حتی نمیتوانست روی ولیچر بنشیند، مجبور بود روی شکم بخوابد و دیدن آسمان برایش آرزو شده بود.
بابا بعد از 23 ماه از کُما بیرون آمد
از همان سال بابا در بیمارستان بستری بود تا اینکه سال 1381 عفونت ناشی از زخمها وارد خونش شد و بابا به کما رفت. ترس نبودنش همه وجودمان را میلرزاند، 23 ماه در کما بود و از یک جایی به بعد ما راضی شدیم که دستگاهها را از بابا جدا کنند تا بیشتر از این عذاب نکشد اما دکتر «فتحی» که دکتر بابا بود گفت: «مطمئن هستم که به هوش میآید.» بعد از 23 ماه بابا از کما بیرون آمد و به زندگی برگشت. در آن مدت موهای خواهرانم سفید شد. 23 ماه مدام به بیمارستان رفتیم، گاهی از پشت شیشه و گاهی نزدیکتر بابا را میدیدیم و گریه میکردیم.
سید حسن با آهی که نشان از حسرت بزرگ نبود پدر کنارش داشت ادامه داد: بابا قبل از جانبازی خیلی قوی بود. 198 سانتیمتر قد و 130 کیلو وزن یک پهلوان از او ساخته بود. بعد از جانبازی، با وجود نداشتن پا، تمام زورش در دستانش بود و خیلی قوی مسیرهای طولانی را ولیچر میزد.
آخرین عکسهای من و بابا
من و خواهرها به دور از بابا در خانه غصه نبودنش را میخوردیم. آن موقع من دانشجو بودم و خواهرانم هم مدرسه میرفتند. سال 1384 ازدواج کردم و در زندگی مشترک به دنبال خوشبختی میگشتم اما انگار مصیبت قرار نبود دست از سرمان بردارد. سال 1385 کُلیههای بابا مشکل پیدا کرد، کُلیه سمت چپش را جراجی کردند و بعد از آن دیالیز میشد. دیالیز یک مرگ چند ثانیهای دارد و زمانی که آخرین قطره خون از بدن خارج میشود زمانی بین 15 تا 25 ثانیه که دوباره قطره اول خون به قلب برگردد مرگ اتفاق میافتد. جلسه اول دیالیز بابا مرگ را تجربه کرد. با تمام وان دست راستم را فشار میداد، سکوت کرد و اشک میریخت. جلسه دوم دیالیز را هم با اصرا ما انجام داد. جلسه سوم دیالیز بود که من با همسرم قرار بود به مسافرت برویم، به بابا گفتم بابا من و سمیه داریم به مسافرت میرویم. بابا همسرم را پدرانه و حتی بیشتر از من دوست داشت و همیشه میگفت: «سمیه پریِ من است و خدا او را برای من فرستاده.» خداحافظی کردیم و رفتیم. چند روز بعد از مسافرت برگشتیم، اوایل شهریور 1386 بود. همراه همسرم برای دیدن بابا به بیمارستان رفتیم. خوابیده بود، سمیه گفت بیدارش نکنیم، اما من دلم برای دیدن نگاهش پر میزد. شروع کردم به اذیت کردنش تا بیدار شد. بیحال بود، پرستار گفت: «چند شب است حال خوبی ندارد.» خیلی بیحال حرف میزد. گریهام گرفت و گفتم: «بابا چرا اینطوری شدی؟» گفت: «گریه نکنی ها!» گفتم: «نه بابا شمال بودم خستهم»، ولی واقعاً انگار حسی در من فریاد میزد آخرین بار است که بابا را میبینم. کمی کنارش ماندیم، موقع برگشت گفتم: «آخر شب یا فردا از سر کار به دیدنت میآیم.» موقع برگشت شروع کردم عکس گرفتن از بابا. دم در دوربین را بالا گرفتم و گفتم: میخواهم یک عکس از دور بگیرم. بلند شد روی دستش ایستاد تا عکس بگیرم. آخرین جملههاش این بود: «مواظب پری من باش. گریه نکن، مواظب خودت و خواهرهایت هم باش.» از خندههای آخرش یک دل سیر عکس گرفتم.
خودم تا سرد خانه بردمش
با صدایی گرفته گفت: از بیمارستان تا خانه گریه کردم، وقتی رسیدیم حس کردم قلبم سنگین است. شب نتوانستم بخوابم و تا صبح عکسهایی که گرفته بودم را نگاه میکردم. صبح از بیمارستان ساسان تماس گرفتند و گفتند بابا حالش خوب نیست. وقتی رسیدم خواهرم با چشم گریان به ICU اشاره کرد. به زور وارد اتاق شدم. تلفن همراه را درآوردم، بابا را صدا زدم و فیلم گرفتم. 7 روز بعد یعنی 14 شهریور 1386 باز هم از بیمارستان زنگ زدند و رفتم. وقتی رسیدم گفتند دستگاهها را جدا کردیم، میتوانید بروید و پدرتان را ببینید. گفتم یعنی حالش خوب شده؟ صدای پرستار در گوشم میپیچید و دنیا دور سرم میچرخید وقتی شنیدم که میگوید: «پدرتان به شهادت رسید.» خودم بابا را به سردخانه بردم. آن شب نمیدانستیم در بیمارستان ساسان به کجا رو کنیم و کجا گریه کنیم؟ تمام امیدمان یک شبه ناامید شد.
در حالی که لیوان آب بالایِ سرش بود با لب تشنه به شهادت رسید
فرزند شهید کاشی مانند لحظه شهادت پدر منقلب شده بود و اینطور ادامه داد: حال بدی داشتم. یکی از پرستاران مرا صدا زد و گفت: بیا! میخواهم چیزی برایت تعریف کنم تا دیگر گریه نکنی. آخرین باری که به دیدن پدر آمدید، عصر پدرتان زنگ زد و گفت: میخواهم به حمام بروم. گفتیم حالت خوب نیست و نباید حمام کنید. اصرار کرد و گفت: امشب با پریها بروم. قبول کردیم و به حمام رفت، چون ملحفههای بیمارستان رنگی بود از ما خواست برایش ملحفه سفید بیاوریم. ملحفه سفید آوردیم و زیر و رویش پهن کردیم. ساعت 12 شب آب خواست اما نخورد، لیوان را دستش گرفت و گفت: کمی بخوابم، بیدار میشوم و میخورم. همان موقع به کما رفت و پس از 7 روز در 15 شهریور با لب تشنه به شهادت رسید.
بابا بعد از 21 سال ویلچر نشینی آرام گرفت اما تا روزی که زنده بود با همه مشکلاتی که داشت، با وجود سه بچه بی مادر، جانبازی و بستری بودن خودش در بیمارستان، زندگی را عاشقانه زندگی میکرد. خیلی صبور و با گذشت بود. هیچ وقت ندیدم گله کند، همیشه شکر میکرد. وقتی از زمین و زمان شاکی بودم و گله میکردم، زیرچشمی به من نگاه میکرد و لبخند میزد، با دیدن لبخندش از کارم پشیمان میشدم و با خودم میگفتم: بیست و چند سال است بابا نمیتواند راه برود و این همه درد را تحمل میکند اما شکایتی ندارد، ناخدآگاه آرام میشدم.
آن روزها به بزرگی روح پدرم فکر نمیکردم اما حالا میبینم هرکسی نمیتواند این کارها را بکند. اعتقادم این است هرچه در زندگی دارم از دعای خیر باباست. مادرم را خیلی زود در حادثهای از دست دادیم، درک زیادی از مادر نداشتم اما پدر را با تمام وجود درک کردم.
سید حسن کاشی در آخر صحبتش را اینگونه تمام کرد: ناگفتههای بسیاری با پدرم دارم که ناگفته بماند بهتر است از سال 76 جایگاه من و بابام عوض شد. پسری بودم که پدرِ پدرم شدم. بابا را خودم شستم و دفن کردم. در عملها، بیهوشی و کما کنارش بودم، نامردی بود که آخرین لحظه واقعی را کنارش نباشم. فارغ از پدر و پسری من و بابام رفیق بودیم، رفیق خوبی را از دست دادم. زمانی که بابا در خانه ابدیش میگذاشتم دلم میخواست یک خواب باشد و بیدار شوم.
قشنگترین قابی که از بابا در ذهنم باقی مانده لبخند دلنشینی است که همیشه روی لبش بود اما حیف و صد افسوس که این لبخند را حدود 14 سال است که نداریم.