آقای مربی؛ کتاب «دو بنده خاکی»
نویدشاهد, باید روی باسکول میرفتم، دل نگران بودم. اسمم را صدا زدند: «ابراهیم امامی»، دوان دوان به سمت وزنه رفتم. حسابی عرق کرده بودم. مسئول وزن کشی پرسید: «اسم مربیت چیه بچه؟»
- آقای منافی زاده، میشناسیدش؟
- حرف نزن پسر، سرت رو بالا بگیر بذار وزن درستت دربیاد. آقا منافی خودش کجاست؟
- جبهه ست، شاید چند روز دیگه بیاد.
- پس همون پسری که گفتن اصغرآقا معرفش بوده و مربیشه، تویی؟
احساس غرور میکردم. با اعلام وزن 47 کیلو کنار بچههایی که هم وزن و رقیب بودند، ایستادم.
بلندگوی سالن اعلام کرد که مسابقۀ وزن 47 کیلو فردا ساعت ده صبح شروع میشود.
فردا مسابقه داشتم و باید آماده می شدم. کنار زمین مهدی فهیمی، یکی از هم وزن ها و رقیب فردایم را دیدم. با هم حال و احوال کردیم و وقتی فهمید اصغر آقا جبهه ست گفت: «نگران نباش داداش، مطمئنم از پس کشتی روی تشک برمیای، کافیه فنای پرتابی رو که آقا منافی یادت داده، بزنی. من یکی که به همون ثانیۀ اول خاک میشم.»
فکر میکردم مهدی برای دلخوشی من این حرف ها را میزند. کمی تمرین کردم و به خانه رفتم. آبجی تا چشمش به من افتاد، گفت:« چیشد اِبی؟ بردی یا باختی؟»
- امروز وزن کشی بود، فردا مسابقه ست.
- میخوای دو بنده ت رو بشورم؟
- نه، ولش کن، می ترسم خراب بشه.
- خراب نمی شه، بده بشورم. راستی امروز رفتم سوغات شاه عبدالعظیم رو دادم در خونۀ آقا منافی زاده. خانمش و پسرش خونه بودن. هر وقت که زهره خانم رو میبینم از اصغرآقا تعریف میکنه. هیچ وقت ندیدم بد این مرد رو بگه.
- آخه اصغرآقا واقعاً آدم خوبیه و به نظرم بدی نداره. تو مدرسه معلم ما که بود هیچ وقت عصبانی نمیشد. تو باشگاهم همینه. امروز روز وزن کشی، هیچ مربی و کشتی گیری بدش رو نمی گفت. به خدا آبجی امروز اسمش که میومد رقیب و رفیق تعریف میکردن و یه سری از هم وزنیا حسرت می خوردن.
- خدا خیرش بده داداش، راستش میخواستم برای بله برون دعوتش کنیم؛ ما که فامیل زیادی نداریم.
- بله برون؟
- آره، با داداش عباس که حرف زدم گفت آخر هفته میاد، آقام گفت قرار بذاریم اشرف خانم و خواهرش جمعه بیان خونۀ ما.
- خوب آخه اصغرآقا معلوم نیست کی بیاد، من که از خدامه باشه.
- نمی دونم، ولی ایشالا که برسه و البته دعوت ما رو قبول کنه. زهره خانم میگفت اصغرآقا خیلی اهل رعایته، توی مجلسی که بِزن و بِکوب باشه اصلاً نمیاد؛ مخصوصا بعد از اینکه منافقا محسن آقاشون رو شهید کردن، خیلی بیشتر مراعات میکنه. خب اِبی ما هم بِزن و بکوب نداریم؛ آخه داداش اشرف خانم پنجاه شصت روزه شهید شده، طفلک خیلی جوون بوده، دوتا بچۀ کوچیک داره...
آن شب با خیال اینکه صبح فردا کنار تشک اصغرآقا ایستاده و مراقب است تا بدل فن را از حریف نخورم و به موقع فن روی فن بزنم، خوابیدم.
صبح اول وقت بیدار شدم. باید صبحانه را در ورزشگاه میخوردم؛ اما آبجی صبح زود بیدار شده و سماور را روشن کرده بود. سفره را توی ایوان انداخته و آقام را هم با صندلی چرخ دار به آنجا آورده بود؛ میخواست سه نفری صبحانه بخوریم. دوست نداشتم دلش را بشکنم؛ برای همین کنار سفره نشستم و یک استکان چای داغ را درنعلبکی ریختم و مثل بچگیهایم حبه قندی درآن انداختم و با ته استکان، آن را در نعلبکی حل کردم، یادم نبود آبجی از این کار متنفر است، برای همین سرصبح با نیمچه فریادی گفت: «اِبی، تو نمی خوای بزرگ بشی؟ گاهی فکر می کنم فقط هیکلت گنده شده،عقلت هنوز چهار ساله ست! پاشو.... پاشو برو می خوام از زیر قرآن ردت کنم.»
از جا بلند شدم. پیشانی آقام را بوسیدم و به او التماس دعا گفتم. اصغرآقا به ما میگفت قبل از مسابقه حتما به پدر و مادرتان بگویید تا برایتان دعا کنند. خودش هم احترام پدر و مادرش را داشت. با اینکه پسر بزرگ خانواده نبود؛ اما بیشتر مسئولیتها با او بود. گاهی که برادرش مرتضی را همراه خود به مدرسه میآورد ما به رسم همۀ دانشآموزها تلاش میکردیم زیر زبان او را بکشیم و اسرار مگوی زندگی معلممان را از برادر کوچک تر بپرسیم. اصغرآقا هوای مرتضی را خیلی داشت؛ جوری که گاهی ما به او حسادت میکردیم.
آبجی، مرا از زیر قرآن رد کرد و چهار قل خواند و پشت سرم فوت کرد. سر خیابان اصلی که منتهی به کوچۀ اصغرآقا میشد، حجلۀ شهیدی را علم کرده بودند. ضبط صوت توشیبای بزرگی وسط حجله گذاشته بودند که عکس شهید به آن تکیه داده بود. پاهایم سست شد. با خودم فکرکردم شاید اصغرآقا شهید شده. آهسته جلو رفتم. صدای ضربان قلبم را توی گوشم احساس میکردم. نگاهم به عکس شهید که افتاد، نفس راحتی کشیدم؛ اما تصویر را شناختم، پسر دریانی بود؛
همان پیرمرد بقالی که مردم او را حاج اسدالله صدا میزدند. خرمایی از دیس گل سرخی داخل حجله برداشتم و فاتحهای خواندم و بعد به سمت سالن مسابقه حرکت کردم.
جمعیت داخل سالن کیپ تا کیپ نشسته بود. صدای طبل و بوق و شیپور به بلندترین شکل ممکن زیر سقف سالن می پیچید و باعث میشد صدا به صدا نرسد.
دو کشتی اول نوبت من نبود؛ اما با دقت به کشتی گیرها نگاه می کردم. برندۀ آنها باید با من مسابقه میداد. یادم بود که نباید به نقطۀ آسیب دیدۀ حریف ضربه بزنم. بچههایی که برنده میشدند، روی دوش مربی خود به سالن استراحت میرفتند.
نوبت بازی من رسیدم. پسر جوانی که کمی درشت هیکل تر از من بود، مقابلم ایستاد. داور بدن هر دوی ما را کنترل کرد. اظطراب داشتم. مربی حریف پشتِ سر هم او را تشویق میکرد. من روی تشک تک و تنها بودم. چقدر دلم میخواست اصغرآقا آنجا کنارم بود. با خودم گفتم: «عیب نداره اِبی، الان آقا منافی و داداش عباس تو جبهه دعات میکنن.»
با سوت داوربازی شروع شد. در سرشاخ همۀ تلاشم این بود که گارد حریف را بشکنم. آقا منافی به خوبی یادم داده بود که چه موقع بارانداز بزنم؛ بنابراین وقتی حریف با سوت داوردر خاک نشست، دست راستم را دست به ستون کردم و موفق به کمرگیری شدم. داور تا این لحظه امتیازبازی را هرچند نزدیک؛ اما به من داده بود.، وقت استراحت فرا رسید. حریف به سمت صندلی ای رفت که مربی اش کنارآن ایستاده بود. وقتی نشست، مربی بطری آب را به او داد و سپس با حولۀ قرمز رنگی بادش زد. با خودم گفتم:«کاش اصغر آقا اینجا بود.» تنها روی صندلی نشسته بودم، چشمهایم را بستم تا خودم را آرام کنم. کشتی را تا آن لحظه برده بودم، نباید باخت میدادم. احساس کردم نسیم خنکی به صورتم میخورد. چشمهایم را که بازکردم، صورت خندان اصغرآقا مقابل صورتم بود. باورم نمیشد، گفتم: «میشه یه چَک به من بزنین؟» اصغرآقا که با لباس خاکی آمده بود، گفت: «پاشو قهرمان، وقت دوم داره شروع میشه، میخوام ازت یه کشتی جوانمردانه ببینم.»
از تعجب سرجایم خشکم زده بود؛ نمیدانستم خوابم یا بیدار. وقتی آب خنک به صورتم پاشیده شد، تازه فهمیدم بیدارم و اصغرآقا از جبهه برگشته و قبل از اینکه به خانهاش برود، به سالن آمده تا مربی من باشد.
وقت دوم، حریف به تشک چسبیده بود؛ اما آن قدر آمدن اصغرآقا به من روحیه داد که اگر قویترین کشتیگیر جهان هم مقابلم بود، میدانستم باید برنده بشوم. برای همین فن بارانداز را تمام و کمال زدم. سالن از تشویق تماشاچیها منفجر شد. امتیاز نهایی را گرفته بودم. داور، کشتی را سرپا داد. چهار ثانیۀ آخر بود؛ چهار، سه، دو، یک...تمام .... داور سوت پایان را به صدا درآورد و من به یک قدمی مدال رسیده بودم.