دوشنبه, ۰۸ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۰۰
«میگ و دیگ» مجموعه‌ روایت‌های کوتاه رزمندگان است که به کوشش «علیرضا پوربزرگ وافی» جمع آوری و تدوین شده است. این خاطرات با آنکه در فضای جنگ و جبهه­ است، درونمایه‌ طنز دارد. داستان جذاب «دیگ و میگ» از این مجموعه را می‌خوانیم.

 

میــــــگ و دیـــــگ

میــــــگ و دیـــــگ

 

نویدشاهد: او را با چهره‌ خندانش می‌شناختند و هیکل تنومند و در عین حال فرز و چابکش. در تخصص هم نظیر نداشت و باید بگوییم یکی از متخصصین تراز اول موتور بالگرد در کل هوانیروز بود. در هر جمعی هرگاه زمینه فراهم می‌شد، ابتدا لطیفه‌ای می‌گفت و بعد به موضوع دیگر می‌پرداخت. در زمین فوتبال و گل کوچیک وقتی می‌دوید، گوشت‌های بدنش به لرزه در می‌آمد، ولی به اندازه‌ یک آدم معمولی و لاغر تحرک داشت. پایین‌ترین وزنش 120 کیلو بود اما هرگز کوچیک‌ترین نشانی از تنبلی و سستی در زندگی‌اش نبود. از نظر خوراک هم واقعاً استثنایی بود؛ چرا که غذای یک وعده‌ او حدود غذای 10 نفر آدم معمولی می‌شد. خودش می‌گفت وقتی مادرم برای خواستگاری از دختری رفت، اول شرط کرده بود عروس خانوم بتواند از عهده‌ سیر کردن او برآید. با این حال به خاطر جنگ از صبح تا شب در پادگان مسجد‌سلیمان کار می‌کرد و شکایتی هم از کم غذایی نداشت.

در گرما گرمِ عملیات بیت‌المقدس یکی از پادگان‌های هوانیروز که نزدیک‌ترین یگان به منطق جنگی جنوب بود، پادگان مسجد سلیمان بود و جناب سرهنگ ابراهیم برزکار(ابرام) به شدت تلاش می‌کرد و در آماده کردن بالگردها نقش فعالی داشت. آن روزها کسی به فکر دفتر و محل کار و غذاخوری نبود، یعنی از اول صبح همه وارد آشیانه‌ای می‌شدند و تا آخر شب و گاهی تا نیمه‌های شب فعالیت می‌کردند. برای ناهار هم چند نفر سرباز، غذای نیروهای فنی را به آشیانه می‌آوردند. پرسنل فنی هم با ورود ناهار، بشقاب‌های خود را برداشته و به صف می‌ایستادند و پس از گرفتن ناهار، آن را در گوشه‌ای از آشیانه می‌خوردند.

در طول روز تنها چند دقیقه برای ادای نماز جماعت همه در کنار هم قرار می‌گرفتند و به غیر از آن دقایق، هر کس در گوشه‌ای مشغول کارش بود. موقعیت مسجد سلیمان به گونه‌ای بود که همیشه وضعیت زرد بود و فقط در مواقعی که هواپیماهای عراقی در آسمان منطقه ظاهر می‌شدند، وضعیت قرمز می‌شد. در آن لحظات هم، پرسنل به بیرون آشیانه می‌رفتند و در سنگرهای کوچکی که حتی نصف بدن را پوشش نمی‌داد، مستقر می‌شدند.

آن روز مشغول کار بودیم و کسی گذشت زمان را حس نمی‌کرد. ناگهان ماشین ناهار وارد آشیانه شد. بچه‌ها بشقاب‌های خود را برداشتند و برای گرفتن ناهار که استانبولی پلو بود، جلو ماشین صف بستند. من در کنار ابرام قرار گرفتم. او نگاهی به من کرد و گفت: آخه این درسته که من با این هیکل یک بشقاب غذا بگیرم و تو هم با این هیکل ریزه میزه‌ات همین قدر بگیری. گفتم: من چه کار کنم... گفت: هیچی ولی تو که دوست من هستی، بدان که من در ارتش هرگز یک شکم سیر غذا نخورده‌ام.

تقسیم کننده‌ غذا هنوز در قابلمه را برنداشته بود که صدای آژیر قرمز در فضای آشیانه پیچید، چون عراق بارها آشیانه‌ پادگان مسجد‌سلیمان را بمباران کرده بود، برای همین به محض اعلام وضعیت قرمز، همه از آشیانه خارج شدند و به سنگر می‌رفتند.

با توجه به اعلام وضعیت قرمز، پرسنل آشیانه بدون گرفتن جیره‌ ناهار به طرف سنگرهای بیرون آشیانه حرکت کردند. من هم به تبع بقیه بشقاب به دست به طرف بیرون آشیانه در حرکت بودم که متوجه شدم ابرام در همان نقطه‌ای که به صف ایستاده بود، ایستاده و از آشیانه خارج نشد. در حالی که خودم در حال خروج از درب بزرگ آشیانه بودم، بدون این‌که توقف کنم، نگاهی به ابرام کردم و با صدای بلند گفتم: ابرام... میگا... ابرام میگا! ابراهم لحظه‌ای به بشقاب دستش نگاه کرد و نیم نگاهی هم به دیگ غذا انداخت و گفت: «میگو ولش... دیگو بچسب!»

من حرف او را جدی نگرفتم و خودم را به سنگر رساندم. آن روز مدت زمان آژیر قرمز بیشتر طول کشید و غذا هم سرد شد و به قول معروف از دهن افتاد ولی مسئله‌ حفظ جان مهم‌تر از گرم بودن غذا بود. در هر صورت بالاخره وضعیت زرد شد و پرسنل فنی یکی‌یکی با همان بشقاب‌هایی که در دست داشتند، به داخل آشیانه آمدند.

بچه‌هایی که جلوتر از ما آمده بودند، متوجه شدند در دیگ باز است و بیش از نصف غذای آن دیگ که غذای 200 نفر را داشت خالی است. با این وضعیت همه می‌دانستند که این کار فقط کار ابرام است. او نصف دیگ را خورده بود و معلوم نبود کجا رفته است. دوستان به دنبال او، ابرام... ابرام کنان همه جا را گشتند اما او را پیدا نکردند. من با شنیدن صدای ضعیفی از کانال داخل آشیانه به آنجا رفتم و ابرام را که به رو در داخل کانال آب و روغن دراز کشیده بود، دیدم و گفتم: «بچه‌ها ابرام اینجاست.»

همه دور کانال جمع شدند و منتظر خروج ابرام بودند. ابرام اصلا تکان نمی‌خورد. از او خواستیم از کانال خارج شود ولی باز حرکتی نکرد. کمی جلوتر رفتم و گفتم: «ابرام حالا که گل کاشتی، چرا از کانال خارج نمی‌شوی؟» ابرام که به سختی نفس می‌کشید، با همان لحجه‌ آبادانی گفت: «نمی‌تونم!»

بالاخره چند نفر کمک کردند تا او را از کانال خارج کنند، ولی ابرام طوری گیر کرده بود که نمی‌توانست از کانال خارج شود. برای همین نفرات دیگر به جمع یاری دهندگان ابرام پیوستند. در نهایت 12 نفر با تلاش زیاد ابرام را که آن همه غذا خورده و شکمش باد کرده و او را گیر انداخته بود، بیرون کشیدند.

اولین جمله‌ای که ابرام پس از رهایی از کانال گفت این بود: «بالاخره من هم یک بار در ارتش سیر شدم.»

در این حال سرباز تقسیم کننده‌ غذا خودش را به جمع ما رساند و گفت: «حالا من چه خاکی به سرم بریزم! الان غذا کم میاد.

گفتم: «مگر غذای چند نفر را خورده؟»

گفت: «او غذای صد نفر را خورده، نصف دیگ خالی شده است.»

گفتم: «اشکالی ندارد، تا میگ‌ها نیامده‌اند غذا را تقسیم کن و اگر کم آمد دوباره از آشپزخانه بگیر.»

یکی از دوستان صحبت‌های قبل از آژیر ابرام را شنیده بود، رو به سرباز کرد و گفت: «حالا تا وضعیت قرمز نشده، غذای بچه‌ها را بده می‌ترسم در آژیر بعدی همه‌ دیگ را بخورد.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده