همسر شهید «محمد ابراهیم همتی»: او معلم من بود
نوید شاهد: «محمدابراهیم در انجام کارهاى فردى و اجتماعى، منظم و وقتشناس بــود. چند مــاه قبل از پیروزى انقلاب اسلامى کــه بــراى گذراندن دوره آموزشــى ناوچههاى موشکانداز «کاسکمـان» بـه فرانسه رفتیـم، یـک بـار خواستم نامهاى بـراى مــادرم در ایــران بنویسم. آن قـدر امـروز و فـردا کردم کــه «محمدابراهیـم» متوجه شد. او بـا مهربانى بــه مـن کمک کرد تـا نامه را بنویسم و براى مـادرم بفرستم. «محمدابراهیـم» بــراى مــن نـه تنهـا همسرى مهربان، بلکـه دوست، رفیـق و معلم بــود.» این، بخشی از صحبتهای «شهلا صحافی» همسر شهید امیر دریادار «محمدابراهیم همتی» بود که خواندید.
او دوست و رفیقم بود
«محمدابراهیم» رابطــه بسیار خوبـى بــا اعضــاى خانــواده، دوســتان، اطرافیــان و دیگــران داشت. بــه همــه مســائل توجـه مىکــرد. او دوســت داشــت دیگــران را شاد ببینــد و لبخنـد را بــر صورتهایشان بنشاند. ایــن ویژگىها موجب شــده بــود تــا دیگــران مجــذوب او شـوند.
«محمدابراهیم» در انجـام کارهاى فردى و اجتماعى، منظـم و وقتشناس بــود. چنـد مــاه قبــل از پیــروزى انقــلاب اسلامى کــه بــراى گذرانــدن دوره آموزشــى ناوچههــاى موشـک انداز «کاسکمـان» بـه فرانسه رفتیـم، یـک بـار خواستم نامهاى بــراى مــادرم در ایــران بنویسـم. آن قــدر امــروز و فــردا کــردم کــه «محمدابراهیــم» متوجــه شـد. او بــا مهربانـى بـه مـن کمـک کـرد تا نامـه را بنویسم و براى مادرم بفرسـتم. «محمدابراهیم» بــراى مــن نـه تنهـا همسـرى مهربان، بلکه دوست، رفیـق و معلـم بــود.
تلاش برای دیدار با امام در فرانسه
پیــش از پیـروزى انقلـاب اسلامى و زمانى کـه امـام خمینى (ره) در نوفــل لوشــاتو بودنــد، ما در شهر «شــربورگ» از شهرهاى بنـدرى شمال فرانسه زندگى مىکردیم. خیلـى علاقـه داشتیم بـه دیـدار امــام برویـم و ایشـان را ملاقــات کنیــم، امــا چــون همسـرم مجبـور بـود حـدود ۱۲ سـاعت در روز) از صبح تـا شب کار کنـد و در محـل کارش حضـور داشـته باشــد، ایــن امـکان بــراى مـا فراهــم نشـد.
بــا ایـن وجود، «محمدابراهیـم» در داخل ناوچه بــا استفاده از سیـستمهاى مخابراتى، رادیـویی ایران را مىگرفت. وقتى هم بــه داخل شهر مىرفتیم، دنبــال رادیو مىگشت تــا بتوانــد بـا اتصال بـه وسایل مخابراتى ناوچه، امواج رادیوى ایـران را بهتـر دریافت کند. او روزهاى یکشنبه کـه تعطیل بـود، مـن و تعـدادى از همکاران مـورد اعتمـادش را بـه ناوچـه مىبـرد و خبرهـاى مربـوط بــه مبارزات مـردم ایـران علیه رژیـم پهلوى را دنبال مىکردیم.
مــا سیاسى نبودیم، اما از یکى دو سال قبل از پیروزى انقلاب اسلامى بـا اطـلاع از وضعیـت ایـران فهمیدیـم کـه اتفاقـات مهمى در حال رخ دادن است. «محمدابراهیــم» نیروى نظامــى بــود و سوگند یاد کـرده بـود تـا بـه رژیـم شاهناهی وفـادار بمانـد، امـا حرکت انقلابی مـردم برایـش بسیار اهمیـت داشـت. اگر دیگران نظــر متفاوتی داشتند، او بدون تحمیل نظـرش بـا آنهـا صحبت میکرد و سـخنانش هـم اثرگذار بـود.
میترسم دریا تو را از ما بگیرد!
«محمدابراهیم» علاقه بسیاری بـه ورزشهای آبی مانند اسکی روی آب، شنا و موجسواری داشت. او وقت زیادی برای انجام این ورزشها صرف میکرد و تمام فکر و ذکرش دریـا و ورزشهای آبی بـود. در «شـربورگ» فرانسه کـه بودیم، او بـا وجـود هـوای سرد زمستان برای تمرین و آموختن موجپیمایی بـه دریا میرفـت.
یـک روز هم در خیابـان پاسداران تهران سوار بـر خودرویمـان بودیـم کـه یکبـاره چیـزی توجـه «محمدابراهیم» را بــه خــود جلـب کــرد. او ســریع ماشـین را متوقـف کـرد و پیـاده شـد و از مـن هـم خواست تــا آن را جابهجــا کنــم. «محمدابراهیــم» بــه داخــل یـک فروشـگاه وسایل ورزشی رفت. من جایی برای پارک ماشین پیدا نکردم، پلیس هــم مـدام اخطـار مـیداد کـه حرکت کنم. از ایـن وضعیت خیلـی شاکی شـدم و وقتــی برگشــت بــه او گفتــم: «شغلت دریا! خانهات دریا! ورزشات هــم دریا! آخر چقدر دریا؟ میترسم آخــر ســر همیــن دریــا تـو را از مـن بگیـرد.« امـا «محمدابراهیـم» لبخندی زد و با لحنی مهربانانه گفـت: «چـه بهتر از این؟ من که نمیخواهم در بسـتر بیماری و در سن پیـری بمیرم.
باید تا آخر بایستیم
پس از اینکه به ایران برگشتیم و تحرکات رژیم بعـث عـراق شروع شد و کشورمان در آستانه جنگ تحمیلی قرار گرفت، از همسرم خواستم کـه اگـر ماندن در ارتش برایش مشکل است به علاقهها و مهارتهای دیگرش مانند ترجمه زبان آلمانی و تحصیل در رشتههای نجـوم و ریاضی بپردازد، اما او گفت: «تازه کار اصلیمان شـروع شده است. برای ما هزینههای زیادی شده است. ما باید تا آخر بایستیم و از کشورمان با جان و دل دفاع کنیم.
زندگی در جنگ
جنگ کـه شروع شد، «محمدابراهیـم» بـه بوشهر رفـت. مـن از او خواستم تـا بـه آنجا بروم و در کنارش باشم، امـا او گفت: «اینجا منطقه جنگی است. خانوادههای کارکنان نیروی دریایی ارتش پایگاه را ترک کردهاند و کسی اینجا نیـست. شبها اینجــا خاموشــی برقــرار میشــود. منطقــه مســکونی نیــز از شــهر دور اســت. هیــچ ماشــینی هــم اینجــا نیســت کــه تــو را بــه شــهر برساند. آب و بـرق نیز مدام قطع میشود. اینجا چیزی جز بمب، آتش و گلولــه نیســت. بــرای چــه میخواهــی بــه اینجــا بیایــی؟ اینجــا خیلــی خطرنــاک اســت.»
«پـدر محمدابراهیـم» و دیگران هـم مخالف رفتن من بـه پایگاه «بوشهر» بودنـد. تـا اینکه بالاخره بــا پافشـاریهایم «محمدابراهیــم» قبــول کــرد تــا خانــهای در پایــگاه دریایــی بگیــرد و مــن بــه آنجـا بـروم. آبـان سـال 1359 بـا یـک پتـو، کتری، رادیـو و یک ساک همـراه بـا پدرشوهرم بـا اتوبوس بـه بوشهر رفتـم و حدود یک ماه آنجا ماندم.
در آن منطقه مسکونی تنها ما و یک خانم معلم بـودیم و هیـچ فـرد دیگـری نبـود. هنگام خطر و بمباران بـه انباری منزل میرفتیم. شبها خاموشی مطلق بــود. نیروهای بسیجی میآمدند و کنترل میکردند تا نوری از داخل منزل به بیرون درز پیدا نکند.
«محمدابراهیـم» یک شب میآمد و بعد به ماموریت میرفت و سـه چهار شـب نبود. هر وقت هم که میآمـد، از شدت خستگی دمِدر مینشست، کفشهایـش را بیرون میآورد و میگفت: «چند روز اسـت کـه ایـن کفشهـا را بیـرون نیـاوردهام! پاهایـم تـاول زده است و خیلــی اذیتـم میکند.» من به شهر میرفتم و برای او جوراب نخی میخریدم تـا پاهایش بیش از این اذیت نشود.
گاهی با دوچرخهای که آنجا بود به خرید میرفتم و چون با محیط آنجا آشنا نبودم، برخی وقتها راه را گم میکردم. یـک بـار بمبی نزدیک خانههای سازمانی منفجر شد. صدای ترسناکی داشت و شیشههای خانه ترک برداشت، اما من فکــر کردم ضدهوایی است. وقتی ابراهیم آمد و ترک شیشهها را دید و گفتم ضدهوایی بوده، گفت «چطـور متوجه تفـاوت صدای ضدهوایی با انفجار بمب نشدی.» و حســابی خندیــد.
عروج در سالگرد ازدواج
نهم آذرماه سالگرد ازدواج ما بود و طـبق قولـی کـه «محمدابراهیم» بـه من و مادرش داده بــود، قــرار شد به مرخصی بیایــد تــا آن روز را در تهران جشن بگیریـم. مادرش هـم غـذای مـورد علاقه او را یعنی سبزی پلـوی سـمنانی پختـه بـود. مـن بـا مادرم از حمام برگشـته بودیم. از خسـتگی خوابـم بـرد.
در عالم خواب تمام وقایـع جنگ در دریا برایم تداعی شد. دیـدم همه چیز در دریا از هم پاشیده است. همسرم تختهای گرفته و روی آب شناور است. من هم روی تختهای دیگر شناور بــودم و هرچه فریاد میزدم، صدایم به او نمیرسید. دائــم بــه او میگفتم: «هیـچ چیز تمام نشده و چراغهای شـهر روشـن اسـت؛ خیلـی بـا روشـنایی فاصلـه نداریـم.» سـعی داشتم صدایـم را بشـنود، امـا اصلا حواسـش بـه مــن نبـود و بــه جـای دیگـری نـگاه میکـرد!
از خواب که بیدار شدم با مادرم راهی منزل مادرشوهرم شــدیم. بیــن راه، از دکــه روزنامهفروشــی، روزنامــهای خریــدم. داخل تاکسی، در حال ورق زدن صفحات روزنامه بودم کــه چشمم به خبر درگیری «ناوچه پیکان با دشمن در اسکلهی «البکــر و االمیــه» و اصابت موشک به ناوچه» افتـاد. بدون اینکه بقیه خبر را بخوانـم، روزنامـه را بسـتم و در کیفـم گذاشــتم. بـه منـزل مادر شوهرم رسـیدیم. مـن چیـزی نگفـم، امـا به نظر میرسید اعضای خانواده پریشان هستند.
همگی منتظر آمدن «ابراهیم» بودییم، اما خبرها نگرانمان کرده بود. تا اینکه برادرم آمـد و قرار شد با برادرهای «ابراهیم» پیگیــر قضیــه بشــوند. از چهره آنها معلوم بود که اتفاقی افتاده، ولی من نه چیزی میپرسیدم و نه چیزی میشنیدم! باورم نمیشد برای ابراهیم اتفاقی پیش آمده باشد. پـس از اینکـه خبر غرق شدن ناوچـه را بـه مـا دادنــد، چــون خبرهـای دقیقـی از طـرف نیروی دریایی و کارکنان مجروح درباره «محمدابراهیم» و بقیه افــراد نداشتیم، فکـر میکردیم زندهاند.
مدتهـا بـه این امید بودیم که اسیر شدهاند و برخواهند گشت. زمانی که نخستین اسرای جانباز را مبادله کردنــد، بــه دیدنشان رفتیم و از ماجرای افــراد ناوچه پیکان پرسوجو کردیـم. عدهای گفتند کـه اسم «محمدابراهیم همتی» را شـنیدهاند، اما بعضـی از همرزمانـش میگفتنـد کـه همتی تا آخرین لحظـه روی پل فرماندهی بـود و به دیگران دستور ترک ناو را میداد.
منبع: شماره 196 – 197 ماهنامه فرهنگی تاریخی «شاهد یاران» (یادمان شهید امیر دریادار محمدابراهیم همتی)