خاطرهای از شهید فخریزاده به روایت فرزند
نویدشاهد: خاطرهای از دوران بچگیام در کرج همیشه یادم هست، چون دقیقاً روز شهادت بابا این خاطره برایم تداعی شد. هر وقت بابا خانه بود میرفتیم خرید میکردیم؛ همیشه با هم میرفتیم. چهارم دبستان بودم. رفته بودیم بیرون خرید کنیم، مهدی و بابا این طرف خیابان بودند، من و مامان و هانی آن طرف خیابان. هانی چهار پنج ساله بود. یادم نیست مامان چه چیزی میخواست بگیرد، به من گفت برو به بابات بگو فلان چیز را نگیرد من گرفتم. آمدم از خیابان رد شوم تنها چیزی که یادم هست نور یک ماشین را دیدم و دیگر هیچ چیز یادم نیست؛ تا لحظهای که فهمیدم توی آمبولانس هستم. شانسی که آورده بودم آمبولانس به من زده بود.
در مسیر بیمارستان بابا بالای سرم بود. گویا دکتری که توی آمبولانس بود به او گفته بود که نگذار بچه بخوابد. اگر بخوابد معلوم نیست به هوش بیاید. خوب یادم است بابا موهایم را میکشید، چشمهایش پر از اشک بود. میگفت نخواب. میگفتم بابا ترا خدا فقط یک دقیقه بگذار بخوابم. هیچوقت آن چشمها و آن صحنهها از خاطرم نمیرود. میزد زیر گوشم میگفت نخواب. تا اینکه به بیمارستان رسیدیم و بقیه مراحل انجام شد. عین این صحنه روز شهادت بابا برایم تکرار شد؛ منتها جایمان عوض شده بود! من آن شب به حرف بابا گوش دادم و نخوابیدم. روز شهادت در آمبولانس و هلیکوپتر با صدای بلند این خاطره را برایش تکرار میکردم، ولی هرچه در آمبولانس و هلیکوپتر از او خواهش کردم نخواب و بمان...
همان شب حادثه در بیمارستان چمران به ملاقات سرتیم رفتم. تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود. سرتیم حفاظت نقل میکرد: «پدرتان افتاده بود زمین، چهارتا تیر خورده بود. مادرت نشسته بود بالای سرش.»
میگفت پدرتان از اول هی داد میزد: «به بچههای تیم بگو پایین نیایند، اینها با من کار دارند، اینها آمدند فقط مرا بزنند، به بچهها بگو نیایند، آنها خانواده دارند.»
بابا بارها به من میگفت:«حامد اگر اتفاقی برای اینها بیفتد من چه طوری سرم را جلوی خانوادهشان بلند کنم؟»
همیشه نگران تیم حفاظتش بود. چون خودش میدانست که بالاخره یک روزی این اتفاق خواهد افتاد. سرتیم میگفت وقتی افتاد زمین چادر مادرت را داد دست من گفت: «سریع او را از اینجا ببرید!»