انتشار سه اثر تازه از سوی «نشر شاهد»
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، به کوشش «نشر شاهد» کتابهای «مهاجر آسمان» زندگینامه امیر خلبان شهید «علی کیارش» نوشته «فریدون کریمی والا»، «اسی انگوری» نوشته «اعظم حمزهیی خسرقی» و «آپولو» خاطرات چهار نفر از زندانیان سیاسی ارتش «قنبر راسخ عظمت»، «امیر اکبر فتورایی»، «مرتضی منتظر المهدی» و «ولیالله میران» منتشر شدند.
کتاب «اسی انگوری» قصه جوانی به نام «اسماعیل» را روایت میکند که تعمیرکار خودرو است و زندگیاش با جنگ تحمیلی و ایثار و شهادت گره میخورد. این کتاب با شمارگان یکهزار و 100 نسخه، در 200 صفحه و در قطع رقعی، به بهای 70هزار تومان منتشر شده است.
در بخشی از کتاب «اسی انگوری» میخوانید: «بنا بود آن تابستان از سال شصتوسه، گروه توی سفر خانه خدا باشد؛ ولی اسی انگوری گفته بود: «اگه من اسماعیلم، قربونگاه من همینجاست.» و قید سفر را زده و مانده بود توی منطقه جنگی «دشتِ عباس» تا خدمت کند.
ذبیح تا آخرین تعمیرکارش به مرخصی نمیرفت. رویش نمیشد به تهران بازگردد تا سری به کاروکاسبیاش توی گاراژ بزند و یا حالی از خانواده چشمبهراهش جویا شود؛ چرا که همه تعمیرکارها با دعوت و سرپرستی او به جبهه آمده بودند.»
کتاب «آپولو» هم که خاطرات چهار نفر از زندانیان سیاسی ارتش را روایت میکند، با شمارگان یکهزار نسخه در 159 صفحه و در قطع رقعی به بهای 65 هزار تومان منتشر شده است.
در بخشی از کتاب «آپولو» میخوانید: «آپولو صندلی مخصوصی بود که متهم روی آن مینشست، پاها و دستانش افقی میماند و یک بخشی شبیه چرخدنده داشت که روی ساق پاها قفل میشد. طوری که اگر شخص میخواست تکان بخورد، ممکن بود پوست بدنش را بکند. یک کلاه مخصوص شبیه کلاه فضانوردی هم داشت. اسم آپولو را از فضاپیمای آمریکایی گرفته بودند که همانطور که آپولو انسان را میفرستاد به فضا؛ این وسیله شکنجه هم روح را از جسم انسان جدا میکرد.»
کتاب «مهاجر آسمان» «فریدون کریمی والا» که زندگینامه امیر خلبان شهید «علی کیارش» را روایت میکند، با شمارگان یکهزار نسخه، 335 صفحه، در قطع رقعی و به بهای یکصد و30 هزار تومان منتشر شده است.
در بخشی از کتاب «مهاجر آسمان هم» میخوانید«: کار از کار گذشته بود، رفته رفته چشمان علی در حال بسته شدن بود! در حالی که دستانشرا در دست داشتم، با گریه و ناراحتی صحبت میکردم. لحظهای دستانم را فشار داد. در آن لحظه تمام سر و صورت علی غرق در خون بود. لبخندی زیبا بر لبانش نقش بست! دستانم را فشار داد. چشمانش باز شد و قطرات اشک، که با خون صورتش آغشته میشد بر صورتش میغلتید؛ لبخند با اشک خونین صحنهای زیبا و پرمفهوم ایجاد کرده بود. لبخند به آنچه میدید! و اشکی که از روی شوق بر دیدگانش جاری بود بر دیدگانش جاری بود. ناگهان چشمانش بسته شد و دستانم را رها کرد.»