خاطرهای از خلبان شهید علی کیارش به روایت همسر
نویدشاهد: هر وقت علی ماموریت میرفت، من را خانه پدرم میبرد. در طول هفته حداقل یکی دوبار زنگ میزد. خانه پدرم با ما، تقریبا بیست دقیقه راه میشد و فاصله زیادی نداشت، چهار کوچه پایین تر بود. هروقت علی زنگ میزد، چون هنوز خانه ما تلفن نداشت، زنگ می زد خانه همسایه؛ و خانم همسایه که می دانست من، منتظر زنگ علی هستم؛ بلافاصله تا علی زنگ میزد سریع میآمد و من را خبر میکرد. چادرم را میپوشیدم و با خانم همسایه میرفتم. هربار بعد از سلام و علیک و احوال پرسی، کلی حرف میزدیم. ساعت از ده شب گذشته بود که خدیجه خانم، زن همسایه در خانه را زد و گفت: « شهناز خانم، علی پشت خط است!»
خیلی سریع آماده شدم، خودم را به تلفن رساندم، علی که از همان اول مثل همیشه دغدغه و دلواپسیهای من را میدانست فوراً گفت: «شهنازجان! این جا همه چیز خوب است. فقط بعثیها مزدور، مردم رو اذیت میکنند! و حملات وحشیانه آنان خواب را از چشم مردم منطقه گرفته است. باید تا شکست نهایی دشمن در منطقه باشم، از این که به موقع به مرخصی نمیآیم، مرا ببخش! و خوب میدانم، تو با آن دل وسیع و مهربانت؛ با همه چیز به خوبی کنار میآیی. انشاالله، به زودی بر میگردم، تا برای عروسی برادرم «مراد» به خرم آباد برویم!»
از صحبتهای علی خیلی خوشحال شدم، اما نمیدانم چرا این بار با تمام وجود و از ته دل احساس خوبی نداشتم؟! بلافاصله گفتم: «علی عزیزم دوستت دارم، تو را به خدا مواظب خودت باش!»
با علی خداحافظی و از خدیجه خانم تشکر کردم؛ و به خانه برگشتم. فردای همان شب، ساعت یازده صبح آقای «صیدی»، یکی از پرسنل هوانیروز و دانشکده پرواز و از دوستان علی را دیدم! بعد از احوال پرسی گفت:
«خانم کیارش! شماره تلفن خانواده علی را از خرم آباد میخواهم!»
تا این صحبت را از آقای صیدی شنیدم! ترس تمام وجودم رو گرفت و رنگ صورتم عوض شد! و احساس ضعف و بی حالی کردم. بلافاصله گفتم: چرا؟ مگه اتفاقی افتاده؟
آقای صیدی در حالی که سعی میکرد، همه چیز را عادی جلوه بدهد گفت:
«نه ! چیز خاصی نیست!»
او که می دانست باید به من توضیح بدهد، در حالی که بر لبانش یک لبخند خشک و ظاهری نقش بسته بود، گفت:
«عرض کردم، چیز خاصی نیست. فقط دست علی تیر خورده! که باید به خانواده علی خبر بدم!»
تا این حرف را شنیدم انگار تمام آسمان روی سرم ریخت، جیغ بلندی کشیدم؛ و دیگه ندانستم کجا هستم! چشم که باز کردم، دیدم بیمارستان هستم و سِرُم به دستم وصل است، برادرم هوشنگ و پدر بالای سرم بودند! احوال علی را پرسیدم؟! پدر که سعی میکرد من را آرام کند، گفت: «دخترم! حال علی خوب است. چیزی نیست، علی دستش تیر خورده!»
امّا برادرم هوشنگ شدت غم و اندوه، از چهرهاش نمایان بود! و قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود به پدر گفت:
«پدر! همسر علی باید واقعیت را بداند!»
درحالی که به همراه پدرم بلند بلند شروع به گریه کرد، گفت: «شهناز خواهر عزیزم، علی شهید شد!»
با شنیدن خبر شهادت علی! تمام دنیا در مقابل چشمانم به سیاهی تبدیل شد؛ من عزیزترین کَسَم را، شوهرم که تمام وجودم بود و به او عشق میورزیدم؛ و به وجودش افتخار میکردم، را از دست داده بودم! تمام خاطرات دوران آشنایی، خواستگاری، عقد، ازدواج و زندگی مشترک من و علی مثل فیلم جلوی چشمانم رد میشد؛ باورم نمی شد، علی را از دست دادم!
فردای آن روز، جنازهی علی را به اصفهان آوردند و برای آخرین دیدار با او بربالین سر علی رفتم؛ صورت آغشته در خون علی را دیدم! به آرامی نشستم و دو دستم را در دو طرف صورت زیبا و مردانهیِ علی گذاشتم! از همه خواستم دقایقی با علی خلوت کنم؛ کُلی با علی درد دل کردم:
«بعد از تو علی جان چه کنم؟! به خدا زندگی و دنیا بدون حضور تو برایم بی ارزش و پوچ است، چگونه بی تو بودن را تحمل کنم عزیزدلم؟! و....» بعد از گذشت چندین سال از آن روز و خبر شهادت علی، هنوز رفتن علی را باور ندارم! همنشین من تنها یادگار علی، پسرمان بابک عزیز است، که دلم به او و خاطرات علی خوش است، خاطراتی که هرگز فراموش نخواهد شد.