داستان «بامداد روز شانزدهم» شنیدنی شد
به گزارش نویدشاهد، کتاب بامداد «روز شانزدهم» در 15 فصل برای مخاطب روایت شده که از این فصلها میتوان به «جهنمی به اسم تموز»، «اردوگاه عنبر» و «در آرزوی فردا» اشاره کرد.
«فرامرز صادقی» در چهاردهسالگی با هدف دفاع از دین، سرزمین و ناموس، به نبرد با دشمنِ بعثی میرود. صادقی سال ۱۳۶۱ در عملیات محرم تا چندقدمی بهشت هم پیش میرود، اما سرنوشت برایش بهگونهای رقم میخورد که با پایی قطعشده به استقبال اسارت میرود. این کتاب حاصل ۴۵ ساعت گفتوگوی «رمضانعلی کاوسی» فرامرز صادقی است که با تقدیم سلامتی و اهدای پایش، درس ایثار و صبوری میدهد، با ایستادگی چندین ماههاش در اسارت درس استقامت میدهد و امروز با قلمش برای بیماران شهرش نسخهی شفابخش مینویسد.
در بخشی از این کتاب آمده است: آمبولانس وارد اردوگاه شد و روبهروی در بهداری ایستاد. دکتر مجید با خنده به استقبالم آمد و گفت: «بهبه، داماد کوچولوی ما هم که اومد. خوش اومدی، قهرمان. صفا آوردی.»
مثل دفعه قبل، فرج رحیمی مرا بغل کرد و داخل آسایشگاه برد. بیمارستان اردوگاه از بیست روز پیش خلوتتر شده بود. تعدادی از بچهها به آسایشگاه اسرای سالم منتقل شده بودند. محمدجعفر عابدینی هنوز روی تخت بود اما سعید عباسی به آسایشگاه 19 رفته بود.
گل لبخند روی لبهایم نقش بسته بود تا اینکه دکتر مجید پانسمان پایم را باز کرد. مثل دفعه قبل سگرمههایش را درهم کشید! حالت تهاجمی گرفتم و گفتم: «دکتر، اخم نکن که من دیگه تموز برو نیستم. اگه دوباره برم گردونی اونجا، دق میکنم و میمیرم.»
دکتر هادی هم آمد. چند دقیقه به زخم پایم نگاه کرد و گفت: «خوشبختانه عفونت برطرف شده، ولی دوباره باید بری بیمارستان تا زخمت را بخیه کنن.»
دست دکتر هادی را محکم فشار دادم و متلمسانه گفتم: «آقای دکتر، تو رو خدا خودتون هر کاری میتونید همینجا برام بکنید؛ من دیگه برنمیگردم توی اون خراب شده.»
فصل اول:
فصل دوم:
فصل سوم:
فصل چهارم:
فصل پنجم:
فصل ششم:
فصل هفتم:
فصل هشتم:
فصل نهم:
فصل دهم:
فصل یازدهم:
فصل دوازدهم:
فصل سیزدهم:
فصل چهاردهم:
فصل پانزدهم: