درجهداری که «عباس بابایی» را نشناخت
به گزارش نوید شاهد، آژير قرمز، با ضجه وحشتناكی نور سحرگاهی را دريد و تا دورها كشيده شد. حسن، جيپِ ارتشی را ماهرانه از روی چالههای وسط خيابان گذراند و نزديكِ ساختمان ويران شدهای ترمز كرد. در خيابان به جز چند بسيجی كم سن و سال كسی نبود. به مناسبت فرارسیدن سالگرد شهادت «عباس بابایی» خاطرهای از کتاب «پرواز سفيد» با محوريت زندگی شهيد «عباس بابايی» را در نوید شاهد میخوانیم.
غرش سهمگين هواپيماها آسمان را پُر كرد. حسن و عباس از ماشين بيرون پريدند و توی جوی خشكيدهای پناه گرفتند. چند لحظه بعد، صدای مهيبی زمين و آسمان را لرزاند. دود غليظی شهر را در خود غرق كرد. عباس سرش را از جوی بيرون آورد و به جايی كه دود از ميان شعلههای قرمز و زرد آتش بيرون میزد، خيره شد.
چند نفر به آن طرف دويدند و فرياد كشيدند. عباس با سر آستيناش صورتش را پاک كرد. بلند شد و سرپا ايستاد. هنوز زمين میلرزيد و بمبها يكی پس از ديگری منفجر میشدند.
سيل ماشينهای نظامی و آمبولانس به طرف فرودگاه شهر روان بود. موجی از هيجان و بینظمی محوطه فرودگاه را در بر گرفته بود. بعضی روی زمين ولو بودند و بعضی ديگر هم به كمك امدادگران، مجروحان را به داخل هواپيما میبردند. صدای آه و نالة مجروحان بلند بود و امدادگران و افراد داوطلب تلاش میكردند آنان را ساكت كنند و دلداری بدهند.
عباس خود را روی نيمكت لق و رنگ پريدهای انداخت و به چهره نظاميانی كه با هيجان و سر و صدا در رفت و آمد بودند، خيره شد. همه سعی میكردند خود را بیتفاوت نشان دهند ولی هيچ كس در اين كار موفق نبود. هر چند دقيقه يک بار، محوطه از آمبولاسهای گِل مالی شده پر و خالی میشد. تنها صدايی كه شنيده میشد، ناله مجروحان و فرياد امدادگران بود.
صدای حسن رشته افكار عباس را پاره كرد.
ـ تيمسار، بهتر نيست برويم مقدمات رفتنمان را فراهم كنيم؟
ـ تو برو...
حسن سر تكان داد و به طرفِ دفتر ستاد راه افتاد. عباس سعی كرد فكرش را به جای ديگری متمركز كند. چشمانش را بست و سرش را ميان دستانش فشرد. شانههايش لرزيد. ناگهان كسی به شدّت تكانش داد.
ـ چرا نشستی؟! پاشو... كمك كن مجروحها را داخل هواپيما ببريم. پاشو برادر...
عباس چشم باز كرد و به صورت بیموی جوان نگاه كرد. مانند بچهای سر به راه دنبال او به راه افتاد.
مسيرِ ميانِ آمبولانس و هواپيما را سريع طی كرد و مجروحان را به داخل هواپيما برد. هوای داخل هواپيما دم كرده بود. بوی خون و عرق سربازان مجروح، مشامش را آزرد. لحظهای چشمش به صورت يك مجروح بيهوش كه روی برانكارد افتاده بود، ثابت ماند. رنگ زرد جوان نشان از آخرين دقايق عمرش میداد.
ناگهان افسرِ خلبانی كه پشت سر هم عذرخواهی میكرد، دستة برانكارد را به زور از دستان عباس جدا كرد.
ـ بچهها شما را نشناختند... بايد ببخشيد.
عباس خود را كنار كشيد و بيرون رفت. غرش موتور هواپيمای سی ـ 130 همة صداها را در خود خفه كرده بود. خسته و درمانده روی زمين ولو شد و به اطراف نگاه كرد. ردِّ خون از آمبولانسها تا در ورودی هواپيما هر لحظه ضخيمتر میشد. دوباره قلبش شروع به زدن كرد و دستانی نامرئی گلويش را فشرد. خسته و بیتاب بود. تمام وجودش در آتش میسوخت.
با صدای حسن كه او را صدا میزد، به خود آمد. به داخل هواپيما رفتند. هوای مانده و گرم داخلِ هواپيما دلآشوبه میآورد.
عباس خود را روی اولين صندلی كنار در انداخت. هيكل ورزيدة خلبان هواپيما در قاب در نمايان شد. خلبان او را شناخت و با اصرار مجبورش كرد كه به داخل كابين مخصوص خلبانان برود، او هم بناچار رفت. هنوز صدای ناله و فرياد از بيرون شنيده میشد. فرياد كسی كه خلبان هواپيما را صدا میزد، اذيتش كرد.
به عقب برگشت. خواست چيزی به حسن بگويد امّا ساكت ماند. حسن آرام روی صندلی به خواب رفته بود.
در همين لحظه، درجهدار مسئول داخلِ هواپيما وارد كابين شد. با ديدنِ عباس كه با لباس بسيجی در كابين خلبان نشسته بود، ابروهايش را در هم كشيد و با صدای بلندی گفت: پاشو برو پايين. كی به تو اجازه داده بيايی اينجا؟
عباس آرام و بیصدا از جا بلند شد. مرد زير لب غر زد و بيرون رفت.
عباس هنوز درست در صندلیاش جابهجا نشده بود كه خلبان آمد و با ديدن او خواهش كرد كه به داخلِ كابين برگردد. او هم ناچار به سر جايش بازگشت.
هواپيما كه آمادة پرواز شد، درجهدار مسئول داخل هواپيما درها را بست و وارد كابين خلبان شد. همانطور كه نَفَس نَفَس میزد، بلند گفت: خدا را شكر. انگار داريم راه میافتيم!
با تكان شديدِ هواپيما كه قصد اوج گرفتن داشت، سر و صدای مجروحان بلند شد. مسئولِ داخل هواپيما كه در حال جابهجا كردن بستهای در بالای صندلیاش بود، با ديدن عباس دست از كار كشيد و به طرف او رفت. عباس جابهجا شد و لبخندی زد.
ـ مگر نگفتم جای تو اينجا نيست؟ بيا برو پايين. اگر يك بار ديگر اين جاها پيدات بشود، میزنم تو گوشَت...
خلبان سخت در حال كنترل هواپيما بود. عباس آرام و سر به راه از كابين پايين آمد و كنارِ حسن نشست. صدای خلبان از داخل كابين به گوش رسيد كه از مسئولِ داخل هواپيما میخواست تا از تيمسار بابايی پذيرايی كند. درجهدار كه دستپاچه شده بود، پرسيد: كدام تيمسار، قربان؟
خلبان برگشت و گفت: تيمسار بابايی كه در عقب كابين نشسته بود، كجا رفت؟
درجهدار كه هول شده بود، گفت: او تيمسار بابايی بود؟
ـ بله.
ـ چرا زودتر معرفی نكردی. بيچاره شدم، بندة خدا را دوبار پايين كشيدم.
درجهدار به طرف عباس رفت. رنگ به رو نداشت و لبهايش میلرزيد؛ به حالت خبردار ايستاد. چه میتوانست بگويد؟ آن هم با آن كار ناپسندی كه كرده بود.
عباس به بيرون خيره شده بود و ابرهای سفيد و كمپشتی را كه به سرعت از كنار پنجره هواپيما میگذشتند، نگاه میكرد. مرد جابهجا شد و آهسته گفت: خواهش میكنم بزنيد تو گوشم. من اشتباه كردم.
عباس كه متوجه مرد شده بود، بلند گفت: بله؟!
مرد خواست حرفش را تكرار كند كه عباس پريد ميان حرفش و گفت: مهم نيست، عزيز! من كی هستم تو گوش كسی بزنم. راحت باش.
عباس دست دراز كرد و او را روی صندلی كنار خود نشاند. هواپيما تكان خورد و ارتفاع را كم كرد. صدای مجروحان بلند شد و قلب عباس را فشرد.
درجهدار هنوز شرمگين و خجل سر به زير داشت.
اين كتاب چهارمين جلد از سری كتابهای «قصه فرماندها» است که به قلم زنده ياد «داوود بختياری دانشور» توسط نشر شاهد روانه بازار نشر شده است.
خبرنگار: آرزو رسولی