داستان «آقا محمد، من قولم را گرفتهام»
نویدشاهد؛ به سفارش اداره کل بنیاد شهید من و جمعی از نویسندگان مشغول مصاحبه و جمع آوری خاطرات شهدای مدافع حرم استان البرز بودیم. کار چند تن از شهدا بر عهدهام بود. سه تن از شهدا مفقود الاثر بودند. این مسئله خیلی ناراحتم میکرد که مادر شهیدی میگفت:« من پسرم را به خانم حضرت زینب سلام الله عليها هدیه کردم و خودش پسرم را بر میگرداند. پنجشنبهها خانواده شهدا بر سر مزار فرزندانشان میروند ولی من چه! من کجا بروم؟! با کی درد دل کنم؟!
اگر جسمش آمده بود، حتی به اندازه یک پلاک یا تکه ای از وجودش، برایم کافی بود تا آرام بگیرم پنجشنبه ها به اتاقش میروم و وسایلش را بغل میکنم، هنوز بوی پسرم را می دهند.»
یا اینکه مادری میگفت :«میخواهم برای دختر سه ساله ام بگویم پدرت مفقود الاثر است؛ اما خیلی سخت است. او درکی از این مسئله ندارد ای کاش مزاری داشت تا به دخترم میگفتم که با با اینجاست...»
عادت داشتم در مورد شهدا که مینوشتم عکسشان را روی کتاب خانه میز تحریر بچسبانم و بعد از اتمام کار به همراه دست نویس ها، عکس شهید را داخل یک پوشه بگذارم. شهید آخر، محمد اینانلو بود. کار که تمام شد، نوشته هایم را مرتب کردم میخواستم عکسش را بکنم. نگاهم به چشمانش افتاد. انگار داشت نگاهم میکرد. خواستم بگذارم عکس تا فردا باشد بعد بردارم.
با خودم گفتم خیالاتی شدم باز دارم زیاده روی میکنم یک روز کمتر و بیشتر نداره. نگران بودم که بعد از اتمام کار این شهید، آن ارتباطی که با او برقرار کردم کم رنگ شود و کمتر با او حرف بزنم. از زمانی که از طریق خانواده اش با شخصیت و منش او آشنا شده بودم در بیشتر کارهایم از او مدد میگرفتم.
مشکلاتم را برایش میگفتم و این او بود که با آن چهره آرامش، به من هم آرامش میداد تا با صبوری پیگیر مسائلم باشم. گوشیام را برداشتم عکس شهید محمد اینانلو روی صفحهام بود ولی حوصله گوشی را هم نداشتم.
گوشی را خاموش کردم و به کناری گذاشتم. از جایم بلند شدم نمیدانم چرا ولی دل آشوبه داشتم. ساعت سه بعد از ظهر بود در خانه بیدلیل قدم میزدم و دور خودم میچرخیدم نه میتوانستم بخوابم و نه میتوانستم کاری انجام دهم.
کلافه و سردرگم بودم انگار چیزی گم کرده باشم یا منتظر خبری باشم. باز هم سراغ گوشیام رفتم. یکی از دوستانم برایم عکسی فرستاده بود؛ تصویر یک تابوت خودش هم کنارش نشسته بود نوشته بود هیئت انصار الامام رزمندگان کرج، شهید مدافع حرم محمد اینانلو... تمام تنم یخ زد.
پاهایم بی حس شد. این چند روز اصلا سراغ هیچ رسانهای نرفته بودم که خبردار شوم همهاش سرم به نوشتهها و کتابهایم بود. خودم را سرزنش کردم که اگر درست باشد چرا این قدر دیر متوجه شدم با دوستم تماس گرفتم.
-سلام، خوبی؟ این عکسی که فرستادی، درسته؟ الان کجایی؟
-آره درسته. من تا پنج دقیقه پیش اونجا بودم؛ ولی الان تو راه برگشتم.
-باشه، خداحافظ.
-چرا این قدر عجله داری؟
-میخوام برم زیارتش.
یعنی بالاخره قرار است دخترش بابا محمدش را ببیند؟ فقط یازده ماهش بود که پدرش رفت. بی اختیار اشکهایم به راه افتاده بود یعنی پیدایش کرده اند؟! خدایا شکرت. اولین کارم وضو گرفتن بود. در حال وضو گرفتن بودم که نگاهم به آینه روشویی افتاد گفتم خدایا چه ایامی آمده، شهادت حضرت رقیه سلام الله عليها.
به سرعت لباسهایم را پوشیدم. سوار ماشین شدم و حرکت کردم. در راه میگفتم که حتماً خیلی شلوغ است، آقا محمد! کمک کن حداقل به اندازه یک قول گرفتن دستم به روی تابوتت باشد.
آقا محمد، از زمانی که با خانوادهات مصاحبه کردم تا خاطراتتان را بنویسم شما را آقا محمد صدا میزنم خانواده هر کدام شما را یک جور صدا میکردند، ولی ما بین صحبتهایشان همگی به شما میگفتند آقا محمد، من هم شما را این طور صدا میزنم؛ اجازهاش را از خانوادهات گرفتهام.
خبرنگار:فاطمه سعیدمسگری