سالروز شهادت «سهام خیام»/
دوشنبه, ۰۹ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۲۰
نوید شاهد: سهام دور از چشم مادر به این فکر افتاد که با تغییر لباس و به صورت ناشناس به هدف خود برسد؛ به بهانه شستن ظروف، به طرف رودخانه حرکت کرد.

ماجرای تغییر چهره دخترکی که عاشق شهادت بود!

به گزارش خبرنگار نوید شاهد در سالروز شهادت سهام خیام، دخترک ۱۲ ساله ای که با اعمال و رفتارش، دشمن را به ستوه آورده بود، به روایت گوشه ای از زندگی و شهادتش می پردازیم که در ادامه می خوانید:

 

سهم بزرگِ سهام کوچک از خوش فهمی

سهام خیام در روز ۲۵ بهمن ماه سال ۱۳۴۷ در شهر هویزه دیده به جهان گشود. نام پدر او کاظم و نام مادرش نسیمه بود و چهار خواهر و دو برادر داشت. او کودکی بسیار پر جُنب و جوش بود. وی دانش آموز درس خوان مدرسه بود و پنج سال تحصیل در دبستان را با نمرات بالا سپری کرد. در کلاس اول راهنمایی ثبت نام کرده بود، اما به دلیل آغاز جنگ تحمیلی و اشغال شهر هویزه، نتوانست به مدرسه برود. با وجود سن کمی که داشت، از بیشتر اوضاع داخلی شهر و کشورش با خبر بود. نماز می خواند و با قرآن مأنوس بود. در جلسات و دوره های مذهبی که در محل برپا می شد، شرکت می کرد. خوش رویی و اخلاق نیکوی او او باعث شده بود تا همه دوستش داشته باشند. بسیار کنجکاو بود و احساس مسوولیت، تمام وجودش را فرا گرفته بود. سهام خیلی می فهمید. او از همان کوچکی بزرگ بود. خیلی بزرگ.

 

آرزویش شهادت بود نه خوش رقصی مدادهای رنگی

او دلش نمی خواست در اتاقش بنشیند و مدادهای رنگی را روی کاغذهای سفید دفترش برقصاند و نقاشی بکشد. گرچه به قول اطرافیان دختر بود و نمی توانست تفنگ به دست بگیرد، فریاد می زد و بر دشمن لعنت می فرستاد. دامنش را پر از سنگریزه می کرد و بر وجود پوشالی دشمنان، باران وحشت می بارید. کار دیگری از دستش برنمی آمد، اما همین شجاعتش، نیروهای انقلابی را روحیه می داد. او هرگز از مبارزه و کشته شدن ابایی نداشت. می گفت:«بگذار مرا بکشند. بگذار شهیدم کنند. من عاشق شهادتم». آری سهام عاشق شهادت بود.

 

تیر دشمن و مُشت پر سنگ

رژیم اشغالگر بعث در همان روزهای آغازین جنگ از مرزهای دشت آزادگان گذشت و روز ششم مهرماه ۱۳۵۹، هویزه را به اشغال کامل خود در آورد.

نیروهای بعثی عراقی به غارت اموال دولتی پرداختند و از آزار و اذیت مردم شهر، ابایی نداشتند. سهام به شدت از این وضع ناراحت و عصبانی بود و مدام به عراقی ها دشنام می داد.

روز نهم مهرماه ۱۳۵۹، مردم هویزه که سه روز بود شاهد اشغال شهرشان توسط نظامیان عراقی و ارتش متجاوز صدام بودند، طاقتشان طاق شد و دست به قیامی سراسری زدند. کنار رودخانه، زنان و دختران هویزه به پرتاب سنگ و فحش دادن به سربازان دشمن پرداختند. تا اینکه سربازان دشمن به طرف آنها تیراندازی کردند.

 

میهمانی باشکوه با ظرف های آلوده!

آن روز مادر وضعیت شهر را ناامن دید؛ لذا کودکان خود را به کناری برد و خواست آنها را پنهان کند. همه در گوشه ای  جمع شده و نشسته بودند، ولی تنها کسی که ننشست و آرام نبود، سهام بود. در آن لحظه سهام رو به مادر خود کرده و می گوید:«اگر تمام درها را ببندی، من امروز باید از منزل بیرون بروم و حتما باید دفاع کنم. مگر فقط مردان می توانند دفاع کنند؟ من هم می توانم، من نیز از همین مردم هستم و باید دفاع کنم». دور از چشم مادر به این فکر افتاد که با تغییر لباس و به صورت ناشناس به هدف خود برسد. سهام پس از استحمام و تعویض لباس و مرتب کردن خود، گویی که می داند لحظات آخر را سپری می کند و می خواهد به میهمانی باشکوهی برود، بهترین راه و بهانه را که همان قطع شدن آب لوله کشی شهر بود، انتخاب کرد و جهت شستن ظروف به طرف رودخانه حرکت می کند.

 

از تلافی دشمنِ کلافه تا شهادت دخترک جسور

در مسیری که طی می کرد، درمانگاه هویزه قرار داشت. مادر با او برخورد می کند و به او می گوید:«برگرد، تو بچه هستی و توانایی مقابله نداری» و سهام انگار نه انگار که می شنود. در این حالت ظرف ها را روی زمین می گذارد و دو انگشت دست خود را به نشانه پیروزی بالا می برد و در این حالت می گوید:«پیروزی..» و این کلمات را تکرار می کند. به دشمن که رسید، تنها کاری که می توانست انجام دهد، شعار بر ضد نظامیان غاصب بود که در مقابل او قرار داشتند. او مرتب اظهار تنفر می کرد و از اسلام، شهر، حق مردم و کشورش دفاع می کرد. با این عمل سهام و اصرار ورزیدنش دشمنان تصور می کردند که او کودکی بیش نیست و نمی تواند کاری را از پیش ببرد. کمتر به او توجه می کردند تا این که این بار وی دامن خود را پر از سنگ ریزه کرده و به همراه جمعی از مردم، دشمن اشغالگر را سنگ باران می کند. او در حالی که سنگ می انداخت با صدای بلند می گوید:«مرگ بر صدام، بروید گم شوید». آن قدر این عمل را ادامه می دهد تا باعث برافروختن خشم آن مزدوران می گردد و به قول شاهد این صحنه ی تحسین برانگیز، در مقابل چشم های بهت زده اهالی، یکی از افراد نظامی ارتش بعث که از دست او به ستوه آمده بود، به سربازان خود می گوید:« این دختر از دیروز تا حالا ما را کلافه کرده است، او را بزنید». در این حال گلوله ای از سوی دشمن به سمت او که شجاعانه از دین و وطن دفاع می کرد، شلیک شد و سرزمین پاکش را به خونش رنگین کرد.

 

بازنشر از کتاب جاودانه ها؛ نشر شاهد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده