دانش آموزی که وعده شهادتش را از شهید بهشتی گرفت
شهیده سیده طاهره هاشمی انچپلی در یکم خرداد 1346 در شهرستان آمل، در خانواده ای مذهبی و متدین دیده به جهان گشود. از کودکی با قرآن، نهجالبلاغه و سایر کتب روایی شیعی انس و الفت پیدا کرد و در اداره برنامههای فرهنگی مدرسه نیز بسیار موفق بود و بسیاری از برنامههای فرهنگی، اجتماعی و حرکتهای سیاسی مدرسه بر عهده او بود. در برخورد با دانشآموزانی که تحت تأثیر تبلیغات گروهکهای منحرف قرار گرفته بودند، بسیار مهربان، باحوصله و دلسوز بود و از فرط مهر و دوستی، آنها را به خود جذب میکرد. سرانجام در غروب روز ششم بهمن سال ۱۳۶۰ در حالی که ۱۴ سال بیشتر نداشت، در حالی به کمک نیروهای مدافع شهر شتافته بود، در درگیری خونین گروهکهای معاند انقلاب با نیروهای بسیجی و مردمی، با اصابت دو گلوله به فیض شهادت نائل آمد.
یکبار مرد و زنده شد
شهیده سیده طاهره هاشمی در یکم خرداد ۱۳۴۶ در شهرستان آمل و در روستای شهید آباد ( شهربانو محله ) در یک خانوادهای شلوغ و پرجمعیت چشم به جهان گشود. پنج ماهه بود که با یک بیماری سخت دست و پنجه نرم کرد. تا آستانهی مرگ پیش رفته بود. همه در دل شبهای تار برای سلامتی او دعا کردند. سرانجام معجزه رخ داد و او به زندگی برگشت. سرنوشت نه این گونه مردن که مرگ زیبایی برایش رقم زده بود. سیده طاهره در خانوادهای متدین، مذهبی و طرفدار انقلاب، تحت تربیت پدر و مادری بزرگوار که هر دو از سادات منطقه هزار جریب ساری بودند، رشد و پرورش یافت. از کودکی با قرآن، نهجالبلاغه و سایر کتب روایی شیعی انس و الفت پیدا کرد و به دلیل جو فرهنگی و مذهبی خانواده روح تشنهاش با عمیقترین مفاهیم دینی و معنوی سیراب شد. او دختری مهربان، دلسوز و دانشآموزی نمونه و موفق و درسخوان بود.
هرگز در ادای تکالیف واجب دینی، کوتاهی نمیکرد و مستحبات را تا جایی که میتوانست، به جا میآورد. در کارهای هنری چون خطاطی، طراحی، گلدوزی، نگارش مقاله، تهیه روزنامه دیواری و نیز اداره برنامههای فرهنگی مدرسه بسیار موفق بود و بسیاری از برنامههای فرهنگی، اجتماعی و حرکتهای سیاسی مدرسه بر عهده او بود. در برخورد با دانشآموزانی که تحت تأثیر تبلیغات گروهکهای منحرف قرار گرفته بودند، بسیار مهربان، باحوصله و دلسوز بود و از فرط مهر و دوستی، آنها را به خود جذب میکرد.
خواهر شهیده به خاطره ای از سیده طاهره در زمان حیاتش اشاره کرد و گفت: «طاهره نفس نفس میزد. از او قطع امید کرده بودیم. از صبح نگران بودیم که نکند طاهره هم مثل دختر همسایه بمیرد. دختر همسایه صبح مرده بود و صدای گریه هنوز از خانهشان میآمد. مادر مرا فرستاد دنبال زن عمو. با گریه آوردمش. زن عمو وقتی دید طاهره نفس نمیکشد، پارچهی سفیدی روش انداخت. من و مادر به گریه افتادیم. صبر کردیم تا همه بیایند و دفنش کنیم. نیم ساعت که گذشت دیدم پای طاهره تکان میخورد. از خوشحالی زبانم بند آمده بود. مادر و زن عمو را صدا زدم. مادر پارچهی سفید را برداشت و با گریه، طاهره را بغل کرد. خدا روح تازهای در جسم خواهر کوچولویم دمید.»
از اعتراض به رژیم پهلوی پا پس نکشید
وی اظهار داشت: «پنج سال از طاهره بزرگتر بودم. ما شش خواهر بودیم. من دختر شلوغی بودم؛ اما طاهره خیلی کم حرف میزد. طوری که مادرم گاهی متوجه نمیشد او توی خانه هست. دائماً میگفت: طاهره کجاست؟ وقتی میدیدش، بهش میگفت پس چرا حرف نمیزنی؟ میگفت: چی بگم؟ حرفی ندارم. در عین آرام بودن خوشرو و خوش خلق هم بود. حتی بعضی از بچههای بیتفاوت هم جذب این اخلاقش میشدند.» پدرمان غلامحسین، برنج فروش بود و به شعر و ادبیات بسیار علاقه داشت. شبها گاهی دورش جمع میشدیم و او با صدای گرمش برایمان شعر میخواند. قرآن و نهجالبلاغه هم یادمان میداد و برای ما جایزهای در نظر میگرفت. طاهره دوران ابتدایی را در مدرسه مهرگان و راهنمایی را در مدرسه خاکی گذراند. شوق او برای یادگیری حیرت معلمها و خانواده را بر میانگیخت. شاگرد ممتاز کلاس بود. همیشه نظرات انتقادی خود را صریح و بیپرده با معلمها در میان میگذاشت و هیچگاه از بیان حقایق نمیترسید. با اوج گیری انقلاب سعی کرد درتظاهرات شرکت کند. وقتی منظره شهادت مختار رضایی (یکی ازشهدای آمل) را دید، مصمم شد هیچ گاه ازشرکت در راهپیمایی ها و فریاد علیه رژیم پهلوی پا پس نکشد. بعد ها هروقت از انقلاب و تظاهرات مردم حرفی به میان می آمد، خاطره تلخ شهادت برادر رضایی را به زبان می آورد.
خواهر شهیده عنوان کرد: یک بار طاهره همراه من و خواهرانم به تظاهرات آمده بود. پلاکارد کوچکی را دستش دادم و فرستادمش جلوی صف. یکی سرم داد کشید که بچه به این کوچکی را برای چه آوردهای تظاهرات؟ تیراندازی میکنند و او را میکشند. نمیدانم از اعضای کدام حزب بود که فریاد کشید و توهین کرد. من هم با عصبانیت گفتم: همین بچههای کوچک فردا بار این انقلاب را به دوش میکشند. برادرم (قاسم) که دانشجوی معماری دانشگاه علم و صنعت بود، گاهی کتابهای فخرالدین حجازی و شهید مطهری را با خودش میآورد و به ما میداد. ما هم مطالب کتاب را به طاهره میگفتیم. با این حال، طاهره که شیفته اطلاعات تازه بود، گاهی کتابها را از ما میگرفت و خودش میخواند. ما در آمل یک گروه بودیم که نوارها و اعلامیههای حضرت امام را دست به دست میچرخاندیم. طاهره اعلامیهها را زیر چادرش میگذاشت و شبهای روی دیوارهای کوچه میچسباند.»
عباس هاشمی برادر شهیده در خاطره دیگر گفت: با پیروزی انقلاب در انجمن اسلامی مدرسه به فعالیت پرداخت و توانست عده ای از دانش آموزان بی طرف را به سوی انقلاب راهنمایی کند؛ اما این کار طبع پرشور و روح انقلابی او را راضی نمی کرد. گاهی در مدرسه به فروختن و امانت دادن کتاب های مذهبی می پرداخت. او هم چنین با شوق در انجمن اسلامی شهربانو محله ثبت نام کرد. رفتار و عمل او الگوی دیگران بود. همه جا با لباس ساده و حجاب اسلامی ظاهر میشد. روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه میگرفت و نماز اول وقت را به دیگران توصیه میکرد. یک بار مرحوم دشتی در تکیه آملی به خاطر شرکت در کلاس عقیدتی، کتاب حجاب شهید مطهری را به او هدیه داد.
همیشه به من آرامش میداد
وی ادامه داد: روز انتخابات ریاست جمهوری بود. روزی که شهید رجایی با اکثریت آرا به ریاست جمهوری ایران انتخاب شد. غروب وقتی به خانه برگشتم، دیدم بچههای کوچک دم در خانه ما صف کشیدهاند. طاهره هم وسط حیاط ایستاده بود. جعبه کوچکی شبیه صندوق رأی روی میز کنار طاهره بود و بچهها یکی یکی برگهای را داخل صندوق میانداختند. از طاهره پرسیدم: این صندوق چیه؟ گفت: این بچهها به سن قانونی نرسیدهاند و نمیتوانند رأی بدهند. این صندوق را درست کردم تا بچههای کوچه شیرینی رأی دادن را بچشند. با تعجب نگاهش کردم. با این سن کم، کارهای او همیشه به من آرامش میداد. یادم میآید در دبیرستان وحیدی آمل که طاهره آنجا درس میخواند، کتابخانه کوچکی بود که منافقین آن جا را آتش زده بودند. طاهره با اعضای انجمن اسلامی مدرسه دست به کار شد و با کسبه بازار حرف زد و از آنها کمکهای نقدی دریافت کرد. با همه آن پولها کتاب خرید و دوباره کتابخانه را راه انداخت.
این برادر شهیده افزود: شیفته هنر گرافیک بود و رمز و راز این هنر را از برادرم قاسم میپرسید. در دبیرستان با برپایی نمایشگاههای عکس، طراحی، خطاطی، نقاشی و کاریکاتور دانشآموزان را با این هنرها آشنا میکرد. طاهره در نوجوانی برای بچهها با کاغذ و مقواهای رنگی، قایق، عروسک و گل میساخت و ذوق هنری خود را به رخ خانواده میکشید. در تابستان سال ۶۰ برای برپایی یک نمایشگاه طراحی ذوق شکوفای خود را به نمایش گذاشت. او در این نمایشگاه طرحهایی درباره جنگ و پیروزی انقلاب از خود به یادگار نهاد. همیشه پای طرحهای خود کلمه«طاها» را مینوشت. طاها اول نام و نامخانوادگیاش بود. میگفت: دوست دارم اسم سوره قرآن پای نقاشیهایم باشد. چند نمونه از هنرخوش نویسی اش به یادگار مانده که در برگه هایی جملاتی از امام خمینی (ره) را به خط خوش نوشته است. شاید بتوان از گزینش این جمله ها احوالات درونی او را دریافت. دربرگه ای نوشته است: «بکوشید تا هرچه نیرومند شوید درعقل و علم. اگرعلم باشد و تزکیه نباشد همان رژیم سابق پیش می آید.» طاهره نیز خود را با عقل و علم و هنر نیرومند کرده و در پیوند روح خود با تزکیه به این سفارش امام خمینی(ره) جامه عمل پوشانده بود. درجای دیگر نوشته است: « این فکر را که نمی توانیم خودکفا باشیم ازسر بیرون کنیم» مسلما کسی که این جمله امام را از میان هزاران سخن ارزشمند بزرگان برمی گزیند، حتما خود نیز به اهمیت خودکفایی آگاه است و می داند که انقلاب نوپای ایران نیازبه خودکفایی درهمه ی زمینه های اقتصادی و سیاسی دارد.
وی اظهار داشت: دلش برای حضرت امام میتپید. در طرحهایش این شیفتگی را به تصویر میکشید. در لحظههای دلتنگی با کشیدن تصویر امام، شادی را در دلش میریخت. به پیامهای او اهمیت می داد. پیامهای شانزدهگانهاش را به دانشآموزان نکته به نکته رعایت مینمود. آرزوی دیدار امام در دلش موج میزد. یک روز دوان دوان از مدرسه به خانه برگشت. کفشهایش را درآورد و پرید توی اتاق. نفس نفس میزد. از خوشحالی زبانش بند آمده بود. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده. چند لحظه صبر کرد و بریده بریده گفت: قرار است چند روز دیگر بچههای مدرسه را به دیدار امام ببرند.»
سیدعباس هاشمی ادامه داد: طاهره با اعضای انجمن اسلامی دبیرستانهای دخترانه آمل در جماران به دیدار حضرت امام(ره) شتافت. در بهشتزهرا کنار مزار آیتالله شهید بهشتی میثاق بست که در مسیر روشنشان گام بردارد. خاطرات این سفر روحانی مدتها در یادش سبز بود. بعد از بازگشت از این سفر یک شب خواب دید سفرهای گستردهاند و شهیدان دور تا دور سفره نشستهاند. طاهره به صورت تک تک شهدا چشم دوخت. شهید فضلی و شهید قدیر را که از شهدای انجمن اسلامی محل بودند، بینشان دید. آیتالله بهشتی چند دقیقهای برای آنها حرف زد. وقتی دید طاهره گوشهای ایستاده به او هم تعارف کرد سرسفره بنشیند. وقتی صبح کنار سفره صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت: من شهید میشوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت.
حکم راهنمای مرا پیدا کرد
یکی از خواهرانش درباره روز حنابندان خواهرش گفت: برای طاهره لباسی دوختم که عروسی تنش بپوشد. او لباس و پول هفتگی اش را که از پدر گرفته بود توی بقچه ای گذاشت و برد به ستاد نماز جمعه و گفت: این لباس و پول را به یک فرد نیازمند بدهید. بعدا ازش پرسیدم: پیراهنت کو؟ به لباسش اشاره کرد و گفت: من که لباس دارم. لباس نو را دادم به یک فرد نیازمند. کسانی پیدا می شوند که محتاج این لباس ها هستند. من که خدا را شکر چیزی کم ندارم. هروقت ششم بهمن می شود یاد این خاطره می افتم. صبح روز ششم بهمن با تعطیلی مدرسه، طاهره به خانه برگشت و خبر درگیری را به خانواده داد. پدر از بستر بیماری برخاست و کیسههای برنج را گوشه حیاط خالی کرد و به بچهها گفت: اینها را ببرید و برای بسیجیها سنگر بسازید.
مینا حسینی، دوست صمیمی و هم کلاس طاهره درباره آن روز گفت: از مهرماه سال ۶۰ من و طاهره هم کلاس بودیم و روی یک میز مینشستیم. خیلی زود با هم صمیمی شدیم و او حکم راهنمای مرا پیدا کرد. او فرزند بزرگ خانواده نبود و برادرها و خواهرهای بزرگترش او را راهنمایی میکردند؛ ولی من فرزند بزرگ خانواده بودم و کسی نبود که در زمینهی فعالیتهای اجتماعی راهنمایم باشد. به همین دلیل وقتی دیدم او مشغول این گونه فعالیتهاست، علاقمند شدم که در کنارش باشم و کمکش کنم. یادم هست یکی از همکلاسیهای ما به شدت تحت تأثیر خواهرش قرار داشت که عضو منافقین بود. طاهره سعی میکرد با آرامش و محبّت، حقایق را به او بفهماند. پدر این دختر از تحصیل کردههای سرشناس آمل بود. تلاشهای طاهره را برای روشنگری بچهها میدیدم و هزاران سوال در ذهنم مطرح میشد که تا آن روز به آنها فکر نکرده بودم.
وی افزود: روز ۶ بهمن ۶۰ رفتم مدرسه و دیدم مدیر اعلام کرد که مدرسه تعطیل است و برگردید به خانههایتان. شهر شلوغ بود و آنها هیچ مسئولیتی را در قبال حفظ جان ما قبول نمیکردند. ما در خانه تلفن نداشتیم و نمیتوانستم به خانوادهام اطلاع دهم که سالم هستم. از طرفی هم به شدت ترسیده بودم و نمیتوانستم تنهایی به خانه برگردم. طاهره گفت: نترس، من تو را میرسانم. اول میرویم خانه ما، بعد با هم به خانه شما میرویم. به خانهی طاهره که رسیدیم مادرش گفت: بچههای سپاه به ملافه و باند و مواد ضدعفونی و دارو نیاز دارند. با طاهره به خانه همسایه رفتیم و این چیزها را جمعآوری کردیم. بعد طاهره گفت: بیا برویم خون بدهیم. رفتیم به درمانگاه آمل و دیدیم صف طولانی جلوی درمانگاه آمل تشکیل شده. مدتی ایستادیم، دیدیم فایده ندارد و به این زودیها نوبت ما نمیشود. به خانه طاهره برگشتیم. مادرش گفت: بروید برای بچهها نان تهیه کنید.
مینا حسینی اظهار داشت: رفتیم و نان خریدیم و برگشتیم. در خانهشان جنب و جوش زیادی دیده میشد و هر کس به نوعی درگیر کاری بود. دوباره به ما گفتند باید نان بخرید. من گفتم: خیلی دیرم شده و خانوادهام نگران خواهند شد. طاهره گفت: با هم ناهار میخوریم و بعد به خانهی شما میرویم و به آنها خبر میدهیم که سالم هستی. از همان جا هم نان میخریم و با هم بر میگردیم و شب را خانه ما میمانی. ناهار که خوردیم خواهرش یک اسکناس بیست تومانی به ما داد و گفت: همه را نان بخرید. با هم راه افتادیم و به خیابان آمدیم. از وضعیتی که در شهر بود به شدت وحشت کرده بودم. از هر طرف صدای تیراندازی میآمد. آقایی به ما اشاره کرد که برویم داخل آن چاله. بعدها فهمیدیم که آن مرد، محمد شعبانی، فرمانده سپاه آمل بود. هر دو روی زمین دراز کشیدیم. نمیدانستم طاهره چه وضعیتی دارد. من به دیوار نزدیکتر بودم و طاهره طرف دیگر بود. ناگهان احساس کردم طاهره صدایم میزند. سرم را آرام برگرداندم و دیدم طاهره روی زمین است.
فقط 14سال داشت...
وی ادامه داد: آقای شعبانی گفت: بلند شوید و از این جا بروید. من آرام آرام خودم را روی زمین کشیدم و خیالم راحت بود که طاهره هم پشت سرم میآید. بلند شدم و رفتم پشت دیوار. یکی از بچههای محلهمان را دیدم. گفت: چرا ایستادهای و نمیروی؟ گفتم: منتظر دوستم هستم. گفت: دوستت از آن طرف رفت، تو برو خانهتان. خیالم راحت شد. آن آقا مرا رساند به خانهمان. وقتی رسیدم خانه، متوجه شدم پدرم هم زخمی شده و کسی نمیداند او را کجا بردهاند. چون تلفن نداشتیم، آن شب نفهمیدم بالاخره طاهره به خانهاش رسید یا نه. وقتی خوابیدم خواب دیدم آرام از پلههای درمانگاه آمل بالا میروم. طاهره بالای پلهها با لباس بسیار قشنگی ایستاده بود. همین که مرا دید، لبخندی زد و دستش را به نشانه خداحافظی برایم تکان داد.
مینا حسینی در پایان گفت: صبح که بیدار شدم، مادرم میخواست برود از پدرم خبر بگیرد. من که وضع روحی مناسبی نداشتم در منزل ماندم. مادرم بعد از این که فهمید پدرم را در بیمارستان امیرکلای بابل بستری کردهاند، به خانه طاهره رفت و از خانوادهاش سراغ او را گرفت. آنها فکر میکردند طاهره شب را در منزل ما مانده، با نگرانی پرس و جو کردند و متوجه شدند طاهره شهید شده و او را به بیمارستان بابل بردهاند.
سرتیپ سیدحسام هاشمی در ادامه به اتفاقات بعد از شهادت خواهرش اشاره کرد و گفت: بعد از مشاهده جنازه خواهرم متوجه شدم که یک تیر به شاهرگ او خورده و تیر دیگری هم به پهلوی او اصابت کرده است؛ سردار شعبانی که یکی از فرماندهان وقت سپاه و از ناظرین صحنه شهادت خواهرم بود، برایم تعریف کرد که در روز حادثه در محدوده دادگاه انقلاب آمل نیروهای مردمی مستقر بودند و در روبروی دادگاه که باغ دکتر هاشمی بود، ضد انقلاب و منافقین سنگر گرفته بودند؛ طاهره در حال تردد بین این دو مسیر در وسط خیابان توسط منافقین به رگبار بسته شد و به شهادت رسید. سرانجام در غروب روز ششم بهمن سال ۱۳۶۰ در حالی که ۱۴ بهار بیشتر از عمر کوتاهش نمیگذشت، با اصابت دو گلوله به فیض شهادت نایل آمد.
برادر شهید طاهره هاشمی ادامه داد: در آن دوران بنده به دلیل حضور در جبهه مجروح و در بیمارستان بستری بودم و مدت هشت ماه بود که خواهرم را ندیده و در جریان تماس های تلفنی هم به دلیل آنکه هشت خواهر و برادر دیگر داشتم، فرصت صحبت کردن با فرزند هشتم خانواده هیچگاه برایم فراهم نمی شد به همین دلیل بعد از شهادت خواهرم از دوست همراهش در لحظه شهادت شنیدم که به او گفته بود که احساس می کنم برادرم را هرگز نمیبینم.
وی با اشاره به سرمشقی که می توان از شهدا و به خصوص شهید طاهره هاشمی گرفت، گفت: عفت و حجاب او نمونه بود که می تواند برای نسل جوان سرمشق باشد؛ مادرم می گفت طاهره بدون اینکه به کسی بگوید دوشنبه ها و پنجشنبه ها روزه می گرفت و فقط لحظه اذان مغرب بود که همه متوجه می شدند که او روزه است. اهل مطالعه بود و همیشه در نوشته هایش در این مساله اشاره می کرد که اگر برادران ما در جبهه ها می جنگند، جنگ ما با قلم ما است.
بنابر آرشیوهای به جا مانده از شهیده سیده طاهره هاشمی، وی در مقاله نویسی هم دستی داشت. درمقاله ای با عنوان ایمان چیست؟ با ایمان کیست؟ چنین نوشته است:
ایمان همانند قله ای است پربرف و راهی که به آن ختم می شود پرپیچ و خم و خطرناک است. انسان باایمان باید آن را باتمام مشکلاتش طی کند. ازخصوصیات دیگر مومن این است که باید آینه مومن دیگر باشد و اگر دید دوستش اشکال دارد باید در همان وهله اول با امربه معروف و نهی از منکر سعی کند او را ازخطر انحراف دور کند. همان طور که اگرانسان درآینه نگاه کند تصویرخود را در آن می بیند. اگرچیز بد و زشتی دراو بود، آینه آن را نشان می دهد. امروزه سعی می شود ازطرف دشمنان ولای مثبت را تبدیل به ولای منفی و ولای منفی را تبدیل به ولای مثبت نمایند. یعنی مومن را وادارند که با دشمن خود دوست باشد و با دوستش دشمن که این را از طریق مدرنیزه کردن و آزادی بی قید و شرط و بی بند و باری به افراد جامعه تحمیل می کند و مومن بی آن که متوجه باشد ممکن است در آن گرداب غرق گردد.
همچنین چند نامه از او به یادگار مانده است. در نامه محبت آمیز او به پاسداران انقلاب اسلامی چنین میخوانیم:
ای دلیران ایران که چون آسمان سرافراز و بزرگید! شما را سپاس می گویم. شما را سپاس به فداکاری تان و جانبازی تان، سپاس به مکتب تان، ایمان تان، ایثارتان. برترین نمونه ی ایثارشهادت است ؛ شهادت طلبی و ایثار جان جهاد است و جهاد همانا دری از درهای بهشت است. ایمان به خدا و ایثار، جهاد در راه اوست که سبب پیدایش حرکت های عظیم اجتماعی و دگرگونی های بنیادی می شود و بی جهت نیست که می بینیم کسانی که می توانستند در کنج خانه ها راحتی را برگزینند، به طرف مشهدشان می روند تا شهادت دهند به مظلومیت عصرشان. همان طور که شهادت دادند به مظلومیت حسین علیه السلام. حال ما شهادت این نامداران را باید به گوش جهانیان برسانیم که آن ها می گویند به پیش ای دلاوران آینده سازفردای انقلاب! پیش به سوی افزایش توان و استعدادها و امکانات! پیش به سوی آرامش و اطمینان قلب های امت! پیش به سوی دانش وسیع مکتب اسلام، غنای فرهنگی، ایدئولوژی سیاسی! به پیش ای پاسداران اینده این انقلاب!
در نامهای دیگر برای کسی که در سنگر به مداوای مجروحین جنگی میپرداخت، چنین نوشت:
«حتی یک لحظه شاید نتوانی به این نامه نظر بیفکنی، چون مجروحان در جلویت صف کشیدهاند و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند. ای کاش میتوانستم با تو به جبهه آیم و مسلسلها را در آغوش گیرم؛ اما میدانم که چه خواهی گفت. من سنگر دیگری دارم و آن را هم چون تو حفظ خواهم کرد؛ هم چون تو که با وسایل اولیهی بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبههای. شاید بر من عیبگیری که چرا به آگاهی دوستان و هم شهریانم نمیپردازم. باید به اشخاصی آگاهی داد که چشمها را بسته و گوشها را پنبه نموده و به شعار دادن بر سر چهار راهها مشغولند. شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست. میگویند باید در این جنگ حق با باطل سازش کند. باید میانجیگری را پذیرفت. آنها با شایعهسازی میخواهند مردم را گول بزنند. اما قرآن دستور داد: ملعونین اخذواقتلوا (برای شایعه سازان، قتل و اسیری و لعنت است)
میدانم که تو تا آخرین قطرهی خون خواهی جنگید، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه برضد ستم میشوریدند. تو هم مثل آنها پیروز خواهی شد؛ زیرا اماممان- این بت شکن عصر- گفت: آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند.
نگرانی من و تو ای خواهرم! این است که مبادا سازشی صورت گیرد و خونهای شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم که ندای امام همان ندای اسلام است. اما میدانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت؛ زیرا تمام ارگانهای مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است.
من و تو ای دوست! با هم به جنگ اسراییل که فلسطین را اشغال کرده است میرویم و دوباره فلسفهی شهادت را زنده خواهیم کرد. صفهای طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزهی خون خواهیم گرفت.»
او در این نامه پیامی را نیز خطاب به رئیس جمهور وقت ایالات متحده گوشزد کرده است:
به نام خدا
نامهای مینویسم برای تو دوست در جنگم، ای دوست جان بر کفم، ای دوست شریفم.
نامهای که شاید از آن کوه مشکلات که بر سرت فرود آمده است، بکاهد. هر چند که این نامه برایت سودی ندارد، برای تویی که در سنگر به مداوای مجروحان جنگ اعم از ایرانی و یا غیر ایرانی میپردازی.من این نامه را در حقیقت برای دوستانم میبایست مینوشتم اما روزگار را چه دیدی باید نوشت برای تو که حتی یک لحظه شاید نتوانی به این نامه نظری بیفکنی، چون مجروحان در جلویت صف کشیده و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند.ای کاش میتوانستم با تو به جبهه آیم و مسلسلها را در آغوش گیرم، اما میدانم که چه خواهی گفت، بله من سنگر دیگری دارم و سنگرم را همچون تو حفظ خواهم کرد، همچون تو که با وسایل اولیه بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبههای. شاید بر من عیب بگیری که چرا به آگاهی دوستان و همشهریانم نمیپردازم. میدانم اما آگاهی دادن به کدامین مردم؟ به مردم جان بر کف شهرم! نه میدانم که نمیگویی! زیرا باید به اشخاصی آگاهی داد که چشمها را بسته و گوشها را پنبه نموده و به شعار دادن در سر چهار راهها مشغولند.شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست! میگویند که باید در این جنگ، حق با باطل سازش کند؛ باید میانجیگری را پذیرفت و ملتی را که بیست سال زیر ستم بعثیان بود تنها گذاشت.آنها با شایعهسازی میخواهند مردم را گول بزنند، اما قرآن دستور داد برای شایعهسازان قتل و اسیری و لعنت است.
میدانم که تو تنها برای ملت ایران نمیجنگی بلکه برای ملت عراق هم میجنگی و ملت جان بر کف و شهید داده ما و عراق پشتیبان تو هستند. اگر تو شهید بشوی صدها نفر بعد از تو میآیند و سنگرت را حفظ خواهند کرد.ملتی که برای هر قطعه از این میهن خونها فدا کرد، دیگر سازش با نوکران آمریکا و شوروی این دشمنان اسلام را جایز نمیداند. میدانم که تو تا آخرین قطره خون خواهی جنگید، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه بر ضد ستم میشوریدند و تو هم مانند آنها پیروز خواهی شد زیرا اماممان، این بت شکن عصر گفت: «آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند» و در جای دیگر گفت: «ما مرد جنگیم».آقای کارتر نباید ما را از جنگ بترساند. البته به یاری خداوند؛ زیرا این خداوند بود که آمریکا را در حمله نظامی به ایران در طبس نابود کرد؛ شنهای بیابان این مأموران الهی چون ابابیل بر سرش ریخت و تمام آن تجهیزات را نابود کرد و این بار هم کید شیطان بر هم ریخت چون خداوند در قرآن فرمود «ان کید الشیطان کان ضعیفا» بلی حیله شیطان ضعیف است زیرا در این زمان هم به یاری خدا و هوشیاری ملت و بیداری ارتش و جان بر کفان سپاه و بسیج مانع رسیدن آمریکا به هدف شومش گردید.
من به تو خواهرم و برادرم که در سنگرید، پیام میدهم که خواهم آمد و انتقام خونهای نا به حق ریخته را خواهم گرفت. نگرانی من و تو ای خواهرم این است که مبادا سازشی صورت گیرد و خونهای شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم که ندای امام همان ندای اسلام است.اما میدانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت، زیرا تمام ارگانهای مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است و من و تو ای دوستم با هم به جنگ اسرائیل که فلسطین را اشغال کرده است، میرویم و از آن جا به ساداتها و شاه حسنها و حسینها و ملک خالدها خواهیم گفت که به سراغتان خواهیم آمد و دوباره فلسفه شهادت را زنده خواهیم کرد و صفهای طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزه خون خواهیم گرفت.
والسلام
سیده طاهره هاشمی
انتهای پیام/