سعی کنید نسبت به انقلاب بیتفاوت نباشید
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید غلامعلی صداقتی» یکم فروردین ۱۳۳۳ در روستای بق از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش عباسعلی، کشاورز بود و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سی و یکم اردیبهشت ۱۳۶۵ در مهران توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به گردن، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. برادرش محمدعلی نیز به شهادت رسیده است.
زن و شوهر مکمل هماند
با شنیدن اسمم، از خواب بلند شدم. غلامعلی را روبهرویم دیدم. گفت: «پاشو سحر شده!» بلند شدم. باید غذا و چای را آماده میکردم.
گفت: «چرا هول شدی؟ چه خبره؟»
شتاب زده همانطور که از اتاق بیرون میرفتم، گفتم: «غذا و چای رو آماده نکردم!» این را گفتم و به سمت آشپزخانه رفتم. با چشمان حیرت زده دیدم که غذا روی اجاق و قوری چای هم روی سماور است. صدایش کردم و گفتم: «کی بلند شدی؟ خجالتم دادی! غذای سحر رو هم که درست کردی!»
همانطور که کمکم میکرد سفره را بیندازم، گفت: «زن و شوهر مکمل هماند!»
(به نقل از همسر شهید)
مؤمن باید تمیز و پاکیزه باشه
جلوی آینه موهایش را شانه میزد. خندیدم و گفتم: «کجا میری که به خودت میرسی؟»
گفت: «میرم بیرون.»
گفتم: «میدونم که داری میری بیرون، جای خاصی میری؟»
همانطور که شانه را داخل جیبش میگذاشت، گفت: «نه!»
گفتم: «پس چقدر به خودت رسیدی؟»
گفت: «مؤمن باید تمیز و پاکیزه باشه!» همیشه لباسهایش اتوکشیده و موهایش شانه شده بود. وقتی هم داخل منزل چیزی را برمیداشت، دوباره سر جایش میگذاشت.
(به نقل از همسر شهید)
خواب شب قبل، مثل فیلم از جلوی چشمانم میگذشت
«وصیتنامه غلامعلی رو بده به من!» وقتی این جملات را از دهان پدر شوهرم شنیدم، زانوانم خم شد. گیج و مبهوت نگاهش میکردم. روی موزاییک حیاط ولو شدم.
روبهرویم نشست و سراسیمه گفت: «دخترم! برو وصیتنامه رو بیار!»
خواب شب قبل، مثل فیلم از جلوی چشمانم میگذشت. همان شب بود که هوا طوفانی شد و باد دو درخت بزرگ جلوی در حیاطِ ما را شکست. زمزمه کردم: «این هم از صبح! باید خبر شهادت همسرم رو بشنوم.» وقتی صدای مرا شنید که از شهادت همسرم حرف میزنم، او هم دستهایش را جلوی چشمانش گذاشت و گریه کرد.
(به نقل از همسر شهید)
جبهه به نیرو نیاز داره
او را در میان چند نفر دیدم که داشت صحبت میکرد. نمیتوانستم زیاد بمانم. به منزل برگشتم. بعد از ساعتی به خانه برگشت. گفتم: «پسرم! معرکه گرفته بودی؟!»
گفت: «چطور مامان؟»
گفتم: «توی خیابون امام(ره) دیدمت. برای بچهها صحبت میکردی. راستی چی میگفتی؟»
گفت: «داشتم بهشون میگفتم که جبهه به نیرو نیاز داره.»
(به نقل از مادر شهید)
بازنده کسانی هستن که انقلاب رو قبول نداشتن
همیشه میگفت: «این جنگ تموم میشه و بازنده اونهایی هستن که به انقلاب، دهانکجی کردن و انقلاب رو قبول نداشتن! سعی کنین نسبت به انقلاب بیتفاوت نباشین!»
(به نقل از سعید صالحزاده، همرزم شهید)
باید هنگام شهادت با لب خندان از دنیا برم!
به دوستانش میگفت: «من باید هنگام شهادت با لب خندان از دنیا برم!»
یکی از بچهها گفت: «برای چی؟»
گفت: «میخوام اول به شما لبخند بزنم، دوم به شهادت و مرگ!» وقتی هم شهید شد، لبخند به لب داشت و آرام بود.
(به نقل از حبیب خورزانی، همرزم شهید)