لحظهای که خبر شهادت محمد را از رادیو شنیدم
به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «محمد ذاکری» هفدهم آبان ۱۳۳۸، در شهرستان میناب دیده به جهان گشود. پدرش یوسف، نظافتچی ساختمان بود و مادرش کلثوم نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. پاسدار بود. سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد. نهم اردیبهشت ۱۳۶۰، در بندرعباس مورد سوء قصد گروههای ضدانقلاب قرار گرفت و بر اثر اصابت گلوله به سینه، قلب و دست، شهید شد. پیکرش را در گلزار شهدای همان شهرستان به خاک سپردند.
نماز اول وقتش را به هیچ کاری ترجیح نمیداد
محمد، پسر سر به راه و مودبی بود و همیشه در کارها به من کمک میکرد. همیشه نماز و روزهاش را سر وقت به جا میآورد. یک روز، هر چه اصرار کردم اول غذایش را بخورد و بعد به نماز بایستد، راضی نشد. گفت: «پدر، اول نماز، بعد خواب یا غذا». وقتی نمازش تمام شد، با دست به شانهاش زدم و گفتم: «تو پسر من هستی و خدا نگهدارت باشد». او هیچ کاری را به نماز ترجیح نمیداد.
(به نقل از پدر شهید، یوسف ذاکری)
لحظهای که خبر شهادت محمد را از رادیو شنیدم
پسرم وقتی شهید شد، سن و سال زیادی نداشت. از طریق سپاه به سربازی اعزام شد. هر بار که به مرخصی میآمد، از جبهه و جنگ میگفت. همیشه میگفت: «برای رزمندهها دعا کنید». یک روز که در خانه نشسته بودم، برای لحظهای دلم برای محمد خیلی تنگ شد که اخبار رادیو اعلام کرد تعدادی از رزمندهها شهید شدهاند. دل تو دلم نبود. قرار بود عصر همان روز رادیو اسامی شهدا را اعلام کند. حسی به من میگفت که اسم پسرم هم جزء همین شهداست.
آن چند ساعت تا عصر برایم مثل چند سال گذشت. عصر آن روز برایم دلگیرتر از همیشه بود. همین که رادیو شروع به خواندن اسامی کرد، انگار قلبم از تپش ایستاده بود. اسم پسرم جزء اولین اسامی شهدای آن روز بود.
پسرم در راه خدا شهید شد. من افتخار میکنم که مادر محمد هستم. او با احسان و مهربان بود. وقتی خدمت سربازیاش تمام شد، به خانه برگشت و بعد از مدتی ازدواج کرد، اما هنوز رد حنا از روی انگشتانش پاک نشده بود که توسط منافقین به شهادت رسید. محمد غم خوار و هم زبان من بود.
هر هفته به زیارت مزار محمد میرفتم. یک هفته که پنجشنبه عید فطر بود، به شدت مریض شدم و نتوانستم به زیارت گلزار شهدا بروم. شمع و گلاب را که خریده بودم، به دست خواهرش دادم و گفتم: «دخترم، تو جای من زیارت کن». شب که خوابیدم، محمد بالای سرم آمد و گفت: «مادر، هرچه منتظر آمدنت شدم، نیامدی. خودم به دیدن تو آمدم». بلند شدم تا او را در آغوش بگیرم، اما او رفت و من برادرش را که در کنارم خوابیده بود بغل کردم و اشک از چشمانم جاری شد.
(به نقل از مادر شهید، کلثوم سالاری)