آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۶۹۰۹
۰۰:۰۹

۱۴۰۴/۰۵/۱۱
سردار شهید «قاسم حیدری نژاد» فرمانده گردان یاسین و معاونت ادوات «تیپ ۲۱ امام رضا (ع)»؛

این خون شهید است که رشد می‌آفریند و کمال می‌بخشد

«از خدا تقاضای رستگاری نموده‌ام که نهایت رستگاری، شهادت است و انشاالله نصیب این جانب خواهد شد. به خانواده‌ام می‌گویم که از شهادت این حقیر، دلگیر و محزون نباشید؛ چرا که اسلام، خون می‌خواهد و این خون شهداست که باعث رشد و پیشرفت می‌شود.» این تمام وصیتنامه شهیدی است که از پیش از انقلاب در مبارزات مردم مشهد تا پس از انقلاب در بسیج و کمیته و جهاد سازندگی و رودرروی قاچاقچیان مواد مخدر تا منافقین خلق و تا فرماندهی گردان و معاونت «تیپ ۲۱ امام رضا (ع)» در جنگ، نفس در هوای شهادت زد و عصاره آخرین نگاهش به شهادت و نسبتش با شهیدان، در این کلمات عارفانه خلاصه شد که اوج بلندای بینشی است که «شهید» می‌سازد، «شهادت طلبی» می‌آفریند و «شاهد» می‌پرورد...


اسلام خون می خواهد و خون شهدا باعث پیشرفت می شود/ زندگینامه فرمانده «قاسم حيدرى‏ نژاد»

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، هشتم مرداد 1362 در جریان عملیات «والفجر 3» و در منطقه عملیاتی «مهران»، شهیدی بر خاک خفت و به خون طپید و به خدا رسید که در وصیتنامه کوتاه و دو خطی خود، باور به شهادت خود داشت و یقین به رشدی که از خون شهید حاصل می‌شود و بقای اسلام را تضمین می‌کند. او از خانواده خود خواست از شهادتش محزون و غمزده نشوند چرا که در نگاه او شهادت است که جوهره تحول بخش و حرکت آفرین این دین است و تداوم آن نیز محتاج همین خونهای پاک است که شجره طیبه هدایت و نور و نجات را بارور و پرثمر می‌سازد. سردار شهید «قاسم حیدری نژاد» فرمانده «گردان یاسین» و معاونت ادوات «تیپ 21 امام رضا (ع)» شهیدی از یکی از روستاهای فریمان استان خراسان است. شهر کوچکی در قلب کویر که بزرگمردی چون «استاد شهید مرتضی مطهری» را در خود پرورده است. او در کودکی همراه خانواده به مشهد می آید و در کوران مبارزات منتهی به انقلاب، قد می‌کشد و قامت می‌افرازد و یکی از سرشاخه های حرکتهای انقلابی در مشهد می‌شود. شجاعت و همت او برخاسته از باوری عمیق و راسخ به حقیقت و حقانیت این انقلاب الهی و این نهضت نورانی است که جوانانی چون او را در مکتب تربیت معنوی و معرفتی روح الله (ره) به چنین تکاملی رسانده است. او پس از انقلاب نیز در همه صحنه ها حاضر است؛ از بسیج تا جهاد و از مصاف با سوداگران مرگ تا مزدوران خط خیانت و نفاق. جنگ که آغاز می‌شود، او هم مدافعی است در میان خیل مدافعان جان‌برکف میهن و با بروز شایستگیهای شخصیتی خود، به فرماندهی یک گردان و معاونت یک تیپ می‌رسد. تیپ 21 امام رضا (ع) که در مهمترین عملیات ها حضور موثر داشت و بزرگترین سازمان رزم زرهی سپاه در خراسان رضوی است. و سرانجام شهادت در مهران، نه ایستگاه آخر زندگی، که آغاز حیات جاوید است برای او که شهادت را چنین بلیغ و بلند در وصیت خود تفسیر کرده است و با خونش مفسر مجسم این طریق عاشقانه شد.    

 

 

خدمت کردن من مستحب است، اجازه گرفتن از شما واجب!

 

در روز چهارم ارديبهشت ماه سال 1341 شمسی در روستای حسين آباد از توابع شهرستان فريمان به دنيا آمد. دوران کودکی را در روستای محل تولدش سپری کرد و همان جا هم به مدرسه رفت، اما در هفت سالگي به علت ناامنی در روستا، مجبور به مهاجرت به شهر مشهد شد. در مدرسه نويد واقع در کوی طلاب به تحصيل ادامه داد و در کنار تحصيل در مغازه عقيق تراشي کار مي کرد، شب ها نيز نزد پدرش قران را فرا می گرفت. دوره راهنمايي را در مدرسه موثق عاملي گذراند و با نمرات عالي اين دوره را به پايان برد. سپس در هنرستان سيد جمال الدين اسد آبادی و در رشته برق پذيرفته شد و در سال 1359 موفق به اخذ ديپلم شد. قاسم از همان کودکی جوهره درون خود را آشکار کرده بود. انس با قرآن و ارادت و عشق به اهل بیت و اقامه عزای حضرت سیدالشهدا (ع) از همان سالهای اول زندگی، شخصیت او را شکل داد. مقید به اخلاق بود و اهل تقوی و تواضع و معنویت و اخلاص در عمل؛ پدرش نقل کرده است: «از سن شش سالگي به فراگيری قرآن پرداخت و در سن دوازده سالگی واجبات را انجام می‌داد و به فرایض و تکالیف شرعی، مقید بود. در روزهای تاسوعا و عاشورا در خيابانها و مساجد به مردم چای می‌داد و وقتی می‌خواست به مسجد برود، از من اجازه می‌گرفت. من می‌گفتم باباجان چرا اجازه می‌گيری؟ و او در جواب من گفت: خدمت کردن من یک کار مستحب است ولی اجازه از شما واجب!»

 

مادر! من چطور کت شلوار تنم کنم در حالی‌که....

 

مادر شهید، روایتی دارد که به روشنی، گویای روحیه مومنانه و سرشار از خلوص و معنویت اوست: «قاسم خيلی خوب بود، خوش اخلاق و با ايمان، نماز را هميشه اول وقت می‌خواند، وقتی برای نماز شب بلند می‌شد، برای اينکه ما متوجه نشويم، کفش‌هايش را به دست می‌گرفت و تا بيرون سالن می‌رفت. کم حرف می‌زد و بيشتر اهل عمل بود.»

روایتی دیگر از مادر را بشنویم در بیان روحیات شهید و حس همدلی او به افراد بی بضاعت و فقیر جامعه و نگاه و منش اخلاقی او: «يادم هست يک بار که مجروح شده بود و به او مرخصی داده بودند که برای استراحت به مشهد بيايد، راضی به استراحت نبود و با حال بدی که داشت، برای آمارگيری از عشاير، با جهاد سازندگی همکاری می‌کرد. قاسم، شلواری درست کرده بود که نظرم را گرفت. به او گفتم: مادرجان، می‌خواستی از همين پارچه کتش را هم درست کنی و او در جواب گفت: مادر تو چقدر ساده هستی! چگونه من کت و شلواری را بپوشم در حالی که جوانانی که بضاعت ندارند به من نگاه کنند و حسرت بخورند؟!»

 

اسم «رضاشاه» را در روز تولد «شاه»، پایین کشید

 

در جریان مبارزات انقلابی شهر مشهد، او یکی از فعالترین و پیگیرترین عناصر بود و در تمرکز بخشی و انسجام دادن به حرکتهای انقلابی در اشکال مختلف، یک رکن و محور به شمار می رفت. بسیاری از تظاهرات و تجمعات مردمی با هماهنگی و پیشگامی او شکل گرفت درحالی که او نوجوانی بود که تنها 16 سال سن داشت اما بلوغ و پختگی و کمال یافتگی بینش معنوی و اعتقادی او در جریان انقلاب، و در مدار جاذبه سلوک و شخصیت عارفانه و انسان ساز حضرت امام (ره) بعنوان جوهره این تفکر تعالی بخش و آرمانی، او را در مسیر یک تحول بزرگ قرار داد که خیلی زودتر در این تندباد تاریخی و کوران کشاکشها، راه خود را بیابد و با شناخت و باوری عمیق، تا پای جان همراه آن باشد. به شهادت پدر شهید، او در دوران انقلاب به مجالس و محافلی که توسط روحانيت مبارز انقلابی برگزار می‌شد می‌رفت و هميشه دنبال اخبار تازه بود. هربار پس از آنکه اعلاميه ای از رهبر انقلاب، حضرت امام خمینی به دست می‌آورد سريعا آن را به دوستان خود می‌رساند و در نشر و تکثیر آن بسیار همت و کوشش داشت. او همچنين در به تعطيلی کشاندن هنرستان و مدارس ديگر برای شرکت در را هپيمايی‌ها نقش مهم و موثری داشت. در چهارم آبان ماه سال 1356 او به همراه دانشجويان ديگر، تابلوی سر در هنرستان را که به نام رضا شاه بود، پايين کشيد و تظاهرات عظيمی به راه انداخت.

 

با مهری که خودش ساخته بود، همه جا روی «مجاهدین خلق» می‌زد: «منافقین خلق»!

 

پس از پيروزی انقلاب اسلامی، قاسم در چند عرصه بطور همزمان مشغول حفاظت و پاسداری از دستاوردهای انقلاب بود. در مسجد المهدی در سی متری طلاب، مشغول فعاليت شد و سپس به مسجد رضوی رفت و در بسيج منطقه يک مشهد، فعال بود و با دادگاه ويژه مبارزه با مواد مخدر همکاری نزديکی داشت و همچنين با جهاد سازندگی هم همکاری می‌کرد. او يکی از مخالفان سر سخت منافقين و گروهکهای معاند و محارب مارکسیستی و چپ ضد انقلاب بود و این مخالفت و ستیز او از سر یک شناخت و آگاهی عمیق و متکی به پشتوانه اعتقادی و معرفتی بود. در هر فرصتی سعی بر آن داشت تا ماهيت منافقانه و خائنانه آنها را به مردم بشناساند. وقتی آنها در سطح شهر، اعلاميه خود را پخش می‌کردند، او یک ابتکار جالب به کار برده بود؛ با مهری که خودش ساخته بود روی اعلاميه‌های آنها به جای عبارت «مجاهدين خلق»، عبارت «منافقين خلق» را حک می‌کرد!

 

فرمانده «گردان یاسین»

 

 با شروع جنگ تحمیلی در سال 1359، او اولين رزمنده بسيج مسجد رضوی بود که به جبهه اعزام شد و در جبهه «سراب گرم» و پادگان ابوذر مشغول به خدمت شد. او در اولين اعزام، بمدت سه ماه در جبهه حضور داشت و سپس عضو سپاه سرخس شد. قاسم، با شوق و انگیزه بسیار به سوی جبهه شتافت و هر بار که به جبهه می‌رفت، بيشتر مشتاق حضور در آن فضای معنوی عارفانه و مانوس با حالات روحانی رزمندگان عاشق شهادت می‌شد. در عمليات والفجر مقدماتی، والفجر 1 و والفجر 3 شرکت داشت و با سمت فرمانده گردان ياسين توانست ارتفاعات حساسی را از دشمن بگيرد. در عمليات والفجر مقدماتی دچار موج گرفتگی شد، در عمليات والفجر 2 نيز از ناحيه گردن، جراحاتی برداشت. توانمندی و تسلط او بر امر فرماندهی و هدایت نیروها موجب شد تا او فرمانده یک گردان و معاونت ادوات تیپ 21 امام رضا (ع) شود که بعدها به لشکر 21 امام رضا (ع) تبدیل شد. پیشینه شکل‌گیری این یگان به دی‌ماه سال ۱۳۶۰، در خلال جنگ ایران و عراق بازمی‌گردد این تیپ در عملیاتهای: فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، مسلم‌ابن‌عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر 1، والفجر 2، والفجر 3، خیبر، میمک، بدر و والفجر 8 شرکت داشت. پس از اجرای عملیات والفجر ۸ در سال ۱۳۶۴، تیپ ۲۱ امام‌رضا به لشکر ۲۱ امام‌رضا ارتقا یافت و در عملیات‌هایی نظیر کربلای 1، کربلای 4، کربلای 5، کربلای 8 و نصر 8، با استعداد یک لشکر پیاده شرکت کرد.

 

ازدواج نمی‌کنم چون می‌دانم شهید می‌شوم!

 

شهید قاسم حیدری نژاد، هیچوقت ازدواج نکرد و هر وقت به او پيشنهاد می‌شد که ازدواج کند، امتناع می‌کرد و می‌گفت: «من الان کسی را اسير خود نمی‌کنم و تا زمانی که جنگ تمام نشود، هرگز ازدواج نمی کنم چون می‌دانم شهيد می‌شوم.» او به شهادت خود تا این درجه اطمینان و یقین داشت و نمی خواست در این مدت کوتاه حیات، بندی از تعلقی به دنیا و زمین بر دست و پایش باشد و او را به این زمین و زندگی زمینی بکشد.

 

بچه ها به این میگن: «حاجی قاتی»!

 

شوخ طبعی و صمیمیت این شهید، یکی از صفات برجسته و شاخص او بود که حتی در کسوت فرماندهی، هیچ فرق و فاصله‌ای بین او با بچه‌های رزمنده تحت امرش نمی‌گذاشت. بسیاری از این روحیه شوخ طبع و شیرین او در جبهه گفته اند که خستگی را در سخت‌ترین لحظه‌ها از دل همه آنهایی که کنارش بودند، می‌زدود و به همه روحیه می‌داد. «محمدتقی حامد» از دوستان و همرزمان شهید روایت می‌کند: «یک روز شهید قاسم حیدری‌نژاد رو به من کرد و گفت: حامد برویم اهواز. یکی یا دو نفر از بچه‌ها را هم سوار کردیم و رفتیم. به اهواز که رسیدیم شهید حیدری‌نژاد گفت: یک آبمیوه‌ای بخوریم و بعد برای انجام کارهایمان برویم پادگان ۹۲ زرهی. و همین کار را انجام دادیم و رفتیم آبمیوه فروشی. قاسم به مغازه‌دار گفت: چهار تا آب هویج با بستنی قاتی کن. بعد که اینها را آورد با خنده گفت: بچه‌ها به این می‌گویند حاجی قاتی. چند وقت پیش آمدیم همین جا حاجی قاتی خوردیم، ولی موقعی که برگشتیم تصادف کردیم دنده‌های ماشین شد قاتی‌پاتی!»

 

از هیچکس جز خدا ترسی نداشت

 

از این حالات و روحیات معنوی شهید و روحی جهادی و جلودارانه او در همه عرصه‌های خدمت، حکایتها آنقدر زیاد است که مجال گفتن و نقل همه آنها نیست. به گفته «رضا آذر کمال زاد» از دوستان و همراهان شهید: «در عملياتي از ناحيه گردن مجروح شده بود و برای استراحت به او مرخصی داده بودند، ولی وقتی به مشهد آمد، با همان حال، هنوز نرسیده به پايگاه بسيج رفت. هميشه در گشت‌ها و ماموريت‌ها پيشقدم بود. همراه با جمع بود و در تقويت روحيه ديگران موثر بود. بسيار قانع، متواضع و فروتن بود و يکي از خصوصيات بارز قاسم، شجاعت و نترس بودن ايشان بود. او فقط از خدا می‌ترسيد و از هيچ کس ترس نداشت. در عمليات مهران، موقعی که دشمن نيروها را محاصره کرد، او با نيروهايی که داشت، ارتفاعات کله قندی را دور زد و نيروهای بعثی را به محاصره خود در آورد و شجاعت‌ها و دلاوریهای بسیاری از خود نشان داد.»

 

هرکه از جان گذرد، بگذرد از بیشه‌ی عشق...

 

و عاقبت، لحظه دیدار یار رسید. او بارها از شهادت خویش گفته بود و گویی خبر داشت که قرار نیست زمان زیادی در این زمین بماند. جان پاکش سودای افلاک داشت و تاب تن و تنگنای خاک، بند بر بال روح بلندپروازش شده بود. سرانجام در 8 مرداد 1362 در منطقه عملیاتی مهران و در حين عمليات «والفجر 3» در مقام فرماندهی گردان یاسین و معاونت تیپ 21 امام رضا (ع) مشهد، درحالی که بسیاری از نیروهایش شهید شده بودند و او بیقرار رفتن آنان بود، بر اثر اصابت ترکشی به سر، به شهادت رسيد. پيکر پاکش پس از پنج روز به مشهد انتقال یافت و در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.

 

گفت: دیگر تحمل ماندن ندارم... و ناگهان صدای انفجار!

 

«هادی سعادتی» از همرزمان شهید و شاهدان لحظه عروج و شهادت او روایتی شگفت دارد از این پرواز به بی نهایت: «صبح عملیات والفجر ۳ بعد از اینکه خط‌ دشمن شکسته شد، قاسم را دیدم و از او پرسیدم موقعیت چطور است؟ گفت الحمدالله خوب است. او با حالت گریه و بغض ادامه داد: اما نیروهای زیادی را از دست دادم. بچه‌ها همه رفتند. من دیگر تحمل ماندن ندارم. این جمله را گفت و از هم جدا شدیم. هنوز خیلی از من دور نشده بود که با شنیدن صدای انفجار به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که قاسم روی زمین افتاده و همان لحظه به شهادت رسیده است!»

 

نه! حتما شهید شده...

 

پدر شهید از رویایی صادقه، روایت می‌کند: «هر شب چهارشنبه در روستا دعای توسل برگزار می‌شد. یک شب که از کار برگشتم در دعای توسل شرکت کردم و بعد به خانه رفتم. آن شب خواب دیدم که در زمین کشاورزی من تشییع تعداد زیادی از پیکرهای شهدا است. صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول سر کار رفتم اما به دلیل درد شانه‌ام و اینکه قادر نبودم خرمن‌ها را باد بدهم تا کاه‌ها از گندم‌ها جدا شوند به خانه برگشتم. به خانه که رسیدم مادر قاسم گفت: چند نفر پاسدار آمده‌اند و با شما کار دارند. پس از احوالپرسی، یکی از آنها گفت: قاسم مجروح شده است. گفتم نه حتماً شهید شده! چون من دیشب خواب دیدم که در تشییع پیکر شهدا شرکت کردم. من افتخار می‌کنم که او به آرزوی خود رسیده و شهادت گوارایش باد.

 


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه