ناگفته های جنگ (25)؛ در پيله انزوا
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۴۰
نوید شاهد: مرا در انزوا قرار دادند. بدون اينکه از صحنه ی نبرد معذور کنند، مرا کنار گذاشته بودند. هرکار ميکردم و به اينها ميگفتم: حاضرم در آنجا کمک کنم، حاضرم بروم مريوان از آنجا حمله کنم. نيرو هم از شما نميخواهم؛ جواب نميدادند. ميتوانم با نيروهايي که داريم، به دشمن فشار وارد کنيم...
مرا در انزوا قرار دادند. بدون اينکه از صحنه
ی نبرد معذور کنند، مرا کنار گذاشته بودند. هرکار ميکردم و به اينها
ميگفتم: حاضرم در آنجا کمک کنم، حاضرم بروم مريوان از آنجا حمله کنم. نيرو
هم از شما نميخواهم؛ جواب نميدادند. ميتوانم با نيروهايي که داريم، به
دشمن فشار وارد کنيم.
در منطقه ی پنجوين، شانهدري، دشت حلبچه ميخواستيم حمله کنيم تا دشمن
مجبور شود نيروهايش را کنار بکشد. هرکار کردم، قبول نکردند. طرحي نوشتم به
نام طرح والعاديات. گفتم ميروم با بنيصدر صحبت ميکنم. تلفني تماس گرفتم
که چنين طرحي دارم، اجازه ميدهيد بياورم خدمتتان؟
بايد اجازه ميگرفتم و از منطقه شمالغرب به جنوب ميرفتم. گفت: بياييد.
يک هليکوپتر برداشتم و با هليکوپتر رفتيم. چند ساعت طول کشيد تا خودمان را
به دزفول رسانديم. اولينبار بود که دزفول را ميديدم. مقر فرماندهي کل قوا
محسوب ميشد. يک زيرزمين چهاردهمتري، در لاستيکسازي آمادگاه دزفول، مرکز
عمليات بود. بنيصدر به من وقت داد و گفت: ساعت شش و نيم صبح بيا.
طرحم را بايد مي نوشتم. خدا کمک کرد و پاسي از شب گذشته، بيدار شدم. حال
خوبي داشتم. به نوشتن طرح پرداختم. همان طرح والعاديت. طرح دو ،سه صفحه
بيشتر نبود. آن را نوشتم و در بالاي آن هم آية هَل ادلکم را ذکر کردم. قرآن
را باز کردم، ديدم اين آيه آمد. آن را بالاي صفحه نوشتم که به او بفهمانم
ما فقط با خدا معامله داريم و با او تجارت ميکنيم.
صبح رفتم آنجا و کمي منتظر ماندم. رفتم سرميز. ايشان احوالپرسي کردند.
گفتم: من چنين طرحي دارم و ميشود اين کار را کرد. واقعاً اينطور نيست که
ما در عمليات به بنبست خورده باشيم.
گفت: خيلي خوب، شما طرحتان را بدهيد.
يک مشاور نظامي داشت. گفت: بدهيد من. نتيجهاش را به شما اطلاع ميدهم.
طرح را دادم و برگشتم. ديدم خبري نشد.
ببينيد چقدر وضع دور و بر بنيصدر خراب بود. بعد از مدتي، يکي از دانشجويان
دانشگاه که مرا قبل از انقلاب ميشناخت، زنگ زد و گفت که آقا، آن طرح شما
هم با شکست برخورد کرد.
گفتم: کدام طرح؟
گفت: همان طرحي که در دزفول به بنيصدر داده بوديد.
پرسيدم: تو از کجا ميداني؟
گفت: خوب، بالاخره ما يک ارتباطي داريم.
منظور، خودم نميدانستم طرح کجا رفته و بحث شده، ولي نتيجه آن را يک نفر از
کساني که بگويم، مثلاً آدم صلاحيتدار بسيجي است، ميدانست! اصلاً آن فرد
نظامي هم نبود.
از طرح، بد برداشت کرده بودند و آن را سندي براي بدگويي قرار داده بودند.
به دنبال صحنههايي که داشتيم، اينها ادامه پيدا ميکرد. جو فکري و روحي آن
زمان هم روي جنگ تحميلي متمرکز شده بود. توجه به جنگ کردستان افت پيدا
کرده بود. بنابراين، وضعيت ما در منطقه طوري بود که داشتيم شرايط را ثابت
نگه ميداشتيم. همين که پادگانها و شهرها دست خودمان بود و بيشتر محورها ی
مواصلاتي باز بود -شبها غيرقابل تردد بود و روزها در ساعتهاي معيني تردد
ميشد- اين را نگه داشتيم. منتها نگران آنجا بودم. اين بود که با برادران
سپاه در تهران صحبت کردم. گفتم: سپاه بايد سازماندهي شود.
شهيد کلاهدوز در همان روزها به عنوان قائممقام سپاه منصوب شده بود. از قبل
با هم دوست بوديم. روابط نزديکي داشتيم که براي همکاريها موثر بود.
در همان موقع، در جريان بودم که برادرانمان در منطقه ی جنوب، به خاطر شروع
جنگ تحميلي، از نظر امکانات و نيرو و وسايل متمرکز شدهاند ولي سازماندهي
گسترده ندارند. اين بود که شهيد کلاهدوز به دنبال جدول سازمان رزمي براي
يگانها بود. کمک خواست. گفتم: کمک ميکنم.
يک گردان نمونه از سپاه و تلفيقي از بچههاي ارتش که کادر متخصص ارتش
بودند، درست کرديم. فرماندهي گردان را برادر فروغي که در جبهه ی دارخوين به
شهادت رسيد، به عهده گرفت. آنها را آورديم در پادگان موجش.
آن پادگان براي آموزشهاي کشاورزي درست شده بود ولي چريکهاي فدايي خلق از آن
براي آموزش نظامي استفاده ميکردند. طي يک عمليات، آنجا را آزاد کرديم و
آن را مرکز آموزش نظامي خودمان قرار داديم. دومين واحدي بود که به آنجا
ميآورديم. اين گردان را آورديم آموزش ببيند و به صورت گرداني، به طرف
جبهههاي جنوب برود. اولين قدمهايي که براي کمک به جبهه ها برداشتيم، همين
بود.
تصميم گرفتيم يک گردان نمونه بفرستيم تا تقويت شوند. اين کار از جاهاي ديگر
هم انجام ميشد. مثلاً در پايگاه يا قرارگاه شهيد منتظرين گلف در اهواز،
کارهايي شروع شده بود.
براي اينکه سازماندهي مورد درخواست شهيد کلاهدوز را کامل کنيم، با يکي از
برادران جلسهاي در سرپلذهاب گذاشتيم. شهر سرپلذهاب زير آتش توپخانه دشمن
بود. بعضي از خانهها خراب نشده بود. برادر بسيار ارجمندي در ارتش داريم
که خودش را زياد ظاهر نميکند. ولي ميتوانم بگويم از کساني است که کمتر
کسي را داريم که از نظر تقوا به پاي او برسد؛ به نام آذربان که خيلي فداکار
است. از اول هم در سپاه کار ميکرد، يعني پانزده تا پايگاه در منطقه ی
غرب، از باويسي گرفته تا منطقه نفتشهر، در دست ايشان بود. من از پايگاه او
هم ديدن کرده بودم. با هم خيلي نزديک بوديم.
آمدم که به او سرکشي کنم و طرح خودم را راجع به سازماندهي بچههاي سپاه و سازماندهي رزمي آنها با او در ميان بگذارم.
وارد سرپلذهاب شدم و شب را با او جلسه گذاشتم. جلسه تا ساعت دوازده شب طول
کشيد. ايشان روحيه گرفته بود و خيلي هم آن طرح را تأييد کرد. با خوشحالي
خوابيدم تا صبح زود بلند شويم و برويم. ساعت دوازده خوابيدم و ساعت سه بلند
شدم. ديدم حال نوشتن و يادداشت کردن دارم. حالم با دعا توأم شد. از ساعت
سه تا ساعت شش صبح کار کردم. آنهايي را که به نتيجه رسيده بوديم، روي کاغذ
آوردم. ساعت شش صبح هوا تاريک بود؛ چون وسط زمستان بود. شهر زير آتش بود و
ديدم اگر چراغ ماشين روشن باشد، آنها بهتر نشانه ميگيرند.
حدود سه يا چهار ماه از شروع جنگ گذشته بود. پاييز را پشتسر گذاشته بوديم.
راننده ی خيلي ورزيدهاي داشتم. گفتم: با سرعت خيلي کم برو.
با سرعت شصت کيلومتر از سرپلذهاب خارج شد. شايد دويست يا سيصد متر نرفته
بوديم- به طرف کرمانشاه ميرفتيم- متوجه شدم که از مقابل يک چيزي با سرعت
ميآيد. فقط همين را يادم ميآيد. يک ماشين لندرور، از فرمانداري کرند، از
سمت چپ خودش حرکت ميکرد. ما از سمت راست حرکت ميکرديم. او از سمت ديگر
درست مقابل ما ميآمد. رانندهام با آنکه ورزيده بود، تنها عکسالعملش در
مقابل او اين بود که يک مقدار به سمت چپ برود تا او در همان مسير که
ميآيد، از سمت راست ما رد شود. منتها ديگر براي اين کار دير شده بود. به
اندازهاي که فقط توانست سر فرمان را به طرف چپ کج کند.
ما تقريباً در مقابل ماشين روبهرويي قرار گرفتيم. من در جلو نشسته بودم و
يک تفنگ ژ-ث قنداق کوتاه بين دو پا گذاشته بودم. دو ماشين به هم خوردند و
ديگر چيزي متوجه نشدم. ولي سر و بدنم از لگن گرفته تا مچ پاي چپم آسيب ديد.
همانجا بيهوش شدم. يکي از برادران سپاه به نام برادر اميني هم با من بود.
او پشت نشسته بود و کتفش در رفت. بعدها فهميدم مرا سريع به پادگان
سرپلذهاب بردند. در آنجا نتوانسته بودند خون را بند بياورند. مخصوصاً براي
مچ پا نتوانسته بودند کاري بکنند. شکسته بود و استخوانهايش به هم ريخته
بود. چيزي به قطع شدن نمانده بود. مرا با هليکوپتر به کرمانشاه ميرسانند.
در آنجا هم نتوانسته بودند کاري انجام دهند. به لطف خدا، يکي از خلبانان
هوانيروز که در کردستان با ما بوده، داوطلب ميشود و ميگويد: حاضرم با
هليکوپتر ايشان را به تهران برسانم؛ تا هواپيما بيايد دير ميشود.
توي راه به هوش آمدم. دراز کشيده بودم روي برانکارد و درد عجيبي داشتم.
اصلاً به نظرم نميرسد که انسان اينقدر درد بکشد. لگنم شکسته بود و رگ
سياتيک لابهلاي استخوانها، در حال قطع شدن بود. سوزش درد مچ پا که هيچي!
رسيديم تهران. عصر بود. هرچه شور کردند، به نتيجه نرسيدند. روز چهارشنبه
بود. گفتند: بايد شنبه شورا تشکيل شود. پزشکاني که ميخواهيم، شنبه هستند.
اگر ميخواست کار به شنبه بکشد، بدتر ميشد. اينجاست که ميگويم خداوند اگر بخواهد، انسان نجات مييابد.
يک پزشک آمد و گفت: من از طرف آقاي ناطقنوري آمدهام. ايشان مرا فرستاده و گفته صياد شيرازي را سريع برسانم به بيمارستان تهران.
ديدم که آن بيمارستان شخصي است. گفتم: صحيح نيست. اينجا بيمارستان ارتش است. بالاخره من ارتشي هستم.
فکر کردم که اصلاً نميگذارند بروم. ديدم با قاطعيت مجوز خروج از بيمارستان
را گرفت. آمبولانس هم آورده بود. سريع من را رساندند به بيمارستان تهران.
در اين ماجرا، آقاي رفيقدوست نقش زيادي در فراهم کردن امکانات داشت.
مخصوصاً آمبولانسي که تازه از خارج رسيده بود و آمبولانس مدرني بود، مأمور انتقال من کرده بود.
شبانه مرا براي عمل آماده کردند و صبح اول وقت يک عمل روي پايم صورت گرفت.
عمل بعدي را نميتوانستند انجام بدهند. عمل اول را روي پا انجام دادند که
پا از بين نرود، چون يکي از استخوانها بيرون آمده بود و مجبور شدند تا آن
را خارج کنند. عفونت کرده بود. به لطف خدا، با باقيمانده ی آن توانستند پا
را حفظ کنند. وگرنه بايد قطع ميشد.
يک هفته بعد، عمل دوم را انجام دادند. لگنم را پيچ کردند. الآن لگن من سه تا پيچ دارد.
من تا آن موقع خيلي گمنام بودم. کارهايي را که در کردستان و غرب شده بود،
يک عده ميدانستند ولي بيسروصدا انجام ميشد. به اين هم دلخوش بودم. يادم
نميرود، اولين کسي که به ملاقات من آمد، شهيد رجايي بود. او با حالتي آمد
که همه را غافلگير کرد. آن موقع نخستوزير بود. چشم باز کردم و ديدم شهيد
رجايي بالاي سرم است. در اتاق تنها بودم. البته يک محافظ آنجا بود. پرسيدم:
شما چطور آمديد؟
گفت: هيچکس نميداند که من آمدم داخل، اشکال که ندارد؟!
گفتم: خيلي هم بهتر است.
اين ديدار خيلي بر من اثر کرد. البته آيتالله خامنهاي هم محبت کردند و حدود دو ساعت آمدند و با من صحبت کردند.
به نظرم رسيد که بهترين جاي گزارش دادن همينجاست؛ چون توطئهها نسبت به
حرکت نيروهاي حزبالله در کردستان داشت شکل ميگرفت. ميخواستند بچهها را
يکي پس از ديگري از صحنه خارج کنند. براي اينکه سندي باشد و مردم بدانند
زحمتي کشيده شده و ارتش و سپاه و نيروهاي انتظامي دست به دست هم دادهاند و
کارهايي کردهاند، از صدا و سيما آمدند. خيلي هم سخت بود که بنشينم. به
سختي روي چهارپايه نشستم و تکيه دادم که معلوم نشود در بيمارستان هستم. ولي
اگر در چهره من دقت کنيد، معلوم ميشود که در حالت ضعف هستم و دارم صحبت
ميکنم. لباس چريکي هم به تن داشتم.
بعد از سانحهاي که برايم پيشآمد، حدود 25 روز در بيمارستان بودم. از
آنطرف، در اين مدت، يک بخش از اقداماتي که عليه تشکيلات مشترک ارتش و
سپاه، در منطقه ی کردستان، طراحي شده بود، اجرا شد. برادران سپاه، به صورت
فوقالعاده براي اينکه بتوانم وارد صحنه بشوم تلاش زيادي کردند؛ مخصوصاً
که زودتر و سريعتر به منطقه برگردم.
با اين وضعي که داشتم و حتي برايم راه رفتن با عصا امکانپذير نبود، با
تسهيلاتي که فراهم شد -که کمک آقاي رفيقدوست خيلي موثر بود، براي اينکه
زودتر به منطقه برگردم- آمبولانس مناسبي در اختيار گذاشتند و من راهي منطقه
شدم. با وارد شدن به سنندج و محبتي که برادران همرزمم در ارتش و سپاه و
استانداري ابراز کردند، روحيه ی خوبي پيدا کردم براي اينکه با همان شرايط
به کار ادامه دهم.
مدتها بود که نگران آزادسازي بوکان بودم ولي بوکان از حد منطقه ی ما خارج
بود و به منطقه ی آذربايجانغربي و شمالغرب مربوط ميشد. احساس مسؤوليت
کرده بودم که با فرمانده ی لشکر اروميه و برادران سپاه در منطقه ی مياندوآب
هماهنگ کنيم که اگر آماده هستند آنها از مياندوآب پاکسازي کنند و ما هم از
طرف سقز.
از سپاه برادري به نام صوفي در مياندوآب بود که خيلي پرشور و حال بود و با
ما همکاري ميکرد. خيلي علاقهمند و مشتاق بود که حرکت از مياندوآب به طرف
بوکان شروع شود. کار تا اين حد پيشرفت که ملاقاتي بين من و فرمانده ی لشکر
64 که سرهنگ زکيايي بود، صورت گرفت.
ايشان با اينکه اين اقدام خارج از محدوده ی فرماندهياش بود ولي چون چهره
ی متديني داشت، حرف ما را متوجه شد که بوکان بايد آزاد شود. همکاري دو طرف
لازم بود. اين بود که با هليکوپتر حرکت کردم به مياندوآب. جلسهاي در
اردوگاه يکي از يگانهاي لشکر 64 مياندوآب گذاشتيم. زمينه ، داشت آماده
ميشد.
آن موقع مصادف شده بود با زماني که زمزمه ی برکناري من از صحنه، قوت
ميگرفت. برگشتيم به سنندج. هنوز پاکسازي بعضي از راههاي کردستان مثل بانه و
سردشت مانده بود.
در آذربايجان غربي کار زيادي انجام شده بود. در آنجا، به صورت کلاسيک، فقط
لشکر 64 حضور داشت. شايد در شهرهايي که دست خودمان بود، عناصري از سپاه هم
تلاش مي کردند تا حضور داشته باشند ولي چون تمرکز نيرو و امکانات به صورت
گسترده ايجاد نشده بود -مثل کردستان- کاري از پيش نرفته بود. در حالي که
مسائل کردستان با آذربايجانغربي غيرقابل تفکيک است.
زماني بود که حتي بين جاده ی اروميه و خوي و آذرشهر -مخصوصاً بين اروميه و
قوشچي- در شبها اصلاً تردد نميشد. بين اروميه و سرو ناامن بود. بين
چهارراه چدي در محور سيرو تا ديزج سيلوانا به طرف زيوه تا اشنويه ناامن
بود. يک مقدار امنيت به وسيله ی بارزانيهاي پناهنده شده به جمهوري اسلامي
که اردوگاهشان آنجا بود، ايجاد ميشد. واقعاً قابل تأسف بود و کراهت داشت
وقتي که به آن منطقه ميرفتيم و تحت امنيت بارزانيها قرار ميگرفتيم. منطقه
یجمهوري اسلامي بود ولي بارزانيها براي ما امنيت ايجاد کرده بودند. چون
خلأ نيروهاي متشکل وجود داشت، اين کارها را انجام ميدادند.
در آن زمان، چند موضوع در پيشرويمان بود. يکي ادامه پاکسازيها در محورهاي
کردستان و حتي گسترش اين پاکسازيها به شهرهاي بوکان و منطقه آذربايجانغربي
بود. دنبالهاش بايد ادامه پيدا ميکرد.
يک قسمت نيز مربوط به جرياناتي بود که عليه ما شدت گرفته بود. البته من
زياد هم در جريان نبودم؛ چون اصلاً کارم کار سياسي نبود. فکرم، فکر سياسي
نبود. بچههايي که آنجا بودند، همه با هم مخلصانه کار ميکردند و در صحنه
بودند. هرکس که از بيرون کردستان به منطقه وارد ميشد، وحدت و يکپارچگي ما
را ميديد. هيچ دوگانگي وجود نداشت. با هم خوب کار ميکرديم. يک قرارگاه
واقعاً مشترک در محل ستاد لشکر 28 درست کرده بوديم و همه با هم نماز
ميخوانديم. از جمله اقداماتي که عليه اين تشکيلات انجام ميشد، اين بود که
تشکيلات را حذف کنند.
سومين محور، گسترش جنگ در جنوب و غرب بود که عراقيها شروع کرده بودند و
روزبهروز اوضاع وخيمتر ميشد و ما نگران شده بوديم. دشمن به نزديکيهاي
اهواز رسيده و آبادان محاصره شده بود. ديگر ذهن ما فقط در کردستان متمرکز
نبود. بنابراين، در بخشي از اقدامات فکريمان، در جلساتي که داشتيم، کارمان
را با آنجا ارتباط داده بوديم.
قبلاً هم اشاره کردم، تا اين حد با برادرهاي سپاه در مرکز هماهنگ کرده
بوديم و مسؤوليت پذيرفته بوديم که به صورت نمونه، حتي يک گردان هم که شده
سازمان و آموزش بدهيم. اقدامات عملي را براي کمک شروع کرده بوديم و خودمان
را از جبهههاي جنوب جدا نميدانستيم.
بعد از اين حادثه، يعني مجروحيت من، اين سه محور را با هم جلو ميبرديم.
يعني پاکسازي به طرف شمال گسترش يافت، بررسي راجع به جنگ تحميلي را آغاز
کرديم و کمکم آثار توطئه ی عله قرارگاه عملياتي و حذف من از صحنه پيدا
شد.
نامهاي آمد که به من ابلاغ شد: قرارگاه را به هم بزنم و به عنوان مشاور
فرمانده ی لشکر کردستان، در امر عمليات نامنظم، کار کنم. يعني مسؤوليت من
از فرماندهي منطقه ی کرمانشاه و کردستان، محدود به کردستان شد، سپس از آنجا
هم محدود به مشاوره شد. تمام يگانهايي را که تحت اختيار من بود، از کنترل
من درآوردند. البته همه ی اقداماتي که ما انجام داديم، درست بود. ميتوانم
با اطمينان بگويم که همهاش از روي صداقت و اخلاص بود. باورم هم نميشد که
در جمهوري اسلامي، وقتي يک عده دارند مخلصانه و بيريا ميجنگند و هيچ
توقعي از کسي ندارند، با دست خالي هم ميجنگند و کارها را به لطف خدا پيش
ميبرند، آنقدر مورد عنايت نباشند که حداقل بتوانند خدمتشان را ادامه
بدهند. سنندج، مريوان، ديواندره، سقز، بانه و سردشت در دست ضدانقلاب بود و
آزاد شد، محورها دست ضدانقلاب بود که در تأمين ما قرار گرفت و عمليات ادامه
پيدا کرد، سلطهاي که ضدانقلاب در منطقه داشت، از بين رفته و کمکم داشتيم
ضدانقلاب را در روستاها دنبال ميکرديم. حالا يکدفعه تشکيلات را به هم
ميزديم، در حالي که هنوز کار تمام نشده بود.
يادم ميآيد که براي اين مطلب نماز خواندم. وضو گرفتم و نماز حاجت خواندم.
در سه جمله جواب اينکه نوشته بودند قرارگاه را تحويل بدهم، نوشتم: ما به
دستور مرکز آمديم و به دستور مرکز خواهيم رفت. بايد شورايعالي دفاع دستور
بدهد تا ما برويم وگرنه همينجا هستيم.
اين جواب را به نيروي زميني دادم، چون نيروي زميني ابلاغ کرده بود که شما
قرارگاه را به هم بزنيد. توضيح دادم که کار تمام نشده. حالا يادم نيست
دقيقاً چه نوشتم. ولي کلاً اين بود که همچنان سرکار هستم و نميروم تا از
تهران و شورايعالي دفاع دستور برسد.
از حمايت و پشتيباني مرکز اطمينان داشتم. چون کار را غيرمعقول ميديدم. ولي
غفلت کردم که جملاتي را که نوشتم، از نظر نظامي حالت طغيان و سرپيچي و
تمرد دارد. اين مدرک ديگري شد. مستندترين مدرک که بنيصدر به تحريک
اطرافيانش همهجا بگويد: ببينيد، اين همان است که ميگفتم. طغيان و
تمردکرده.
بنيصدر نامهرا مستقيم برده بود خدمت حضرت امام که صيادشيرازي تمرد کرده.
حضرت امام مرا که نميشناخت. ايشان هم طبق همان اعتقادي که به اصول دين
داشتند، دستور داده بودند: با ايشان طبق مقررات رفتار کنيد.
مقررات يعني چه؟ نه تنها برکناري با قاطعيت، بلکه گرفتن درجه و حتي دادگاهي
کردن. البته اينها تا اين حد مسأله را غليظ نکرده بودند. ولي آماده بودند
که اقدام کنند و کاري انجام بدهند، منتها من نميدانستم در تهران چه
ميگذرد.
بعدها متوجه شدم که پيرو اين مسأله، در سراسر ايران پيچيد که چنين کاري شده
و همه اين را توطئه ی روشن بنيصدر ميدانستند. اين حادثه نقش عجيبي در
روشن شدن چهره ی بنيصدر داشت. حالا اينجا مسأله ی شخصي بود ولي عملاً يک
محور سياسي هم پيدا کرد. يعني دليل روشني به دست همه ی مسؤولان افتاد که
چقدر بنيصدر نسبت به کارهايش نادان است و يا واقعاً نسبت به اوضاع سوءنيت
دارد. اين مطلب خيلي مهم بود.
شايد هم بسياري از اين حوادث را من متوجه نشدم. ولي ائمه جمعه بزرگ آن زمان
مثل: شهيد آيتالله دستغيب، شهيد آيتالله مدني، شهيد آيتالله اشرفي
اصفهاني، آيتالله خادمي از اصفهان و شهيد آيتالله صدوقي از يزد خدمت امام
رفته بودند.
داشتند به شدت، با استفاده از آن سند، با من به عنوان متمرد برخورد
ميکردند. ديگر مسأله عوض شده بود. حتي يادم هست فرمانده لشکري که خود من
بر سر کار گذاشته بودم، چقدر دورو و مزدورانه عمل کرد. آمد و به من نصيحت
کرد: شما به حرفها گوش کن و بيا بغل دست من کار کن.
در صورتيکه با ايشان مسألهاي نداشتم که موضوع بغل دست کار کردن سخت باشد.
اصلاً ايشان اگر بالاي سرش نبودم، براي کار مشکل داشت و اگر خودم بودم، تا
اندازهاي ميشد از تخصصي که داشت استفاده کرد. به او محکم تذکر دادم: تا
روزي که من اينجا هستم، يادت باشد همچنان فرماندهي برقرار است و شما نبايد
کاري بکنيد.
حالا ديگر چه اقداماتي کرد، نميدانم.
در جواب نامه ی من هم يک تلکس آمد. طول پاسخ 94سانتيمتر بود! مطالب عجيب و
بدوبيراه گفته بودند. اين جواب از طرف نيروي زمينی آمده بود.
نيروهاي ما و نيروهاي حزبالله داشتند کلافه ميشدند.
خودشان را به آب و آتش ميزدند که مبادا فرماندهي از بين برود و من از صحنه
خارج شوم. براي اين کار، بچههاي سپاه در همهجا در تلاش و دوندگي بودند.
اين حالتي که عرض کردم، در مورد روحانيت هم وجود داشت؛ مخصوصاً ائمه جمعه و
نمايندگان خط امام و آن بزرگواران که نام بردم، خيلي تلاش کردند.
بعد از اين، نامهاي آمد که به صورت مختصر و مفيد نوشته بود: شما از امروز برکنار هستيد و بايد از منطقه خارج شويد.
همان موقع با سرهنگ زکيايي، فرمانده لشکر 64 در مياندوآب جلسه داشتم. خيلي
جالب بود. با هليکوپتر رفتم آنجا. هماهنگ کرديم و واحدي که بايد عمل
ميکرد، مشخص شد. به فرمانده ی واحد گفتم به مقر سپاه بيايد تا نسبت به
عمليات توجيهاش کنم. همچنين به او وقت بدهم که چه موقع وارد عمليات شود.
تيپ، فرمانده ی خيلي خوبي داشت. حداقل مرد بود و مروت داشت. در آن جلسه، من
روي ويلچر نشسته بودم و داشتم صحبت ميکردم. نقشه را نشان دادم. گفتم: اين
منطقه شماست و مأموريت شما اين است که برويد طرحريزي کنيد و آماده شويد.
بعد ميآيم طرحتان را ميبينم.
ديدم فرمانده ی گردان عملکننده با حالت حجب و حيا نگران است و ميخواهد چيزي را بگويد، ولي عقب مياندازد.
پرسيدم: تو چه ميخواهي بگويي؟
گفت: حقيقتاً يک نامه آمده که در منطقه شما هيچکاره هستيد و هيچ مسؤوليتي
نداريد. حالا شما اين دستور را به ما ميدهيد. ما نميدانيم چکار کنيم؟
فرمانده ی تيپ خيلي ناراحت شد و با يک حالت عصبانيت گفت: صحبت نکن، حرف نزن.
نگو او هم ميدانسته ولي روي احترامي که داشته و ميدانسته که بچهها چه
خدماتي کردهاند و من هم جزو آنها بودم، چيزي نگفته. حتي شنيدم وقتي بيرون
رفته بود، بگومگويي رخ داده، اصلاً ميخواسته فرمانده گردان را بزند که تو
چه جرأتي کردي اين حرف را زدي. اينها را من ميگفتم. تو چرا جلوي جمع گفتي.
البته در آنجا خودم را نگه داشتم و گفتم: اشکال ندارد. من هم الان دستور اجرا به شما ندادم. گفتم فعلاً برويد طرحريزي کنيد.
اينطوري توجيه کردم که آبروي همه حفظ شود.
بعدها فهميدم که همان فرمانده لشکر، اين نامه را حتي به آشپزخانه هم
فرستاده. يعني علاوه بر واحدهاي اجرايي و رزمي، تا رده ی آشپزخانه هم ابلاغ
کرده که صيادشيرازي هيچکاره است.
ديدم وضعيت خیلي خراب شد. البته قبل از آمدن به منطقه يک هماهنگي ضمني با
آيتالله خامنهاي داشتم. ايشان واقعاً پشتيبان من بود و راهنماييهايشان
خيلي اثر داشت. تماس گرفتم و گفتم که وضعيت به اينجا رسيده و نامه را
همهجا پخش کردهاند که هيچکارهام، بازهم بمانم يا نه؟
ايشان فرمود: ديگر درنگ نکن و آنجا نمان. سريع منطقه را ترک کن.
فهميدم خدمت حضرت امام هم رفتهاند و حضرت امام فرمودهاند: با او طبق قانون برخورد کنيد.
آنها بررسي کرده بودند که طبق قانون با کسي که تمردکرده چه ميکنند؟ درجه
اصليام سرگرد بود. دو درجه گرفتم و سرهنگ تمام شده بودم. ابلاغ شد؛ درجه
ی مرا پسگرفتند و از فرماندهي هم سلب شدم. چون مصدوم بودم، بايد خودم را
به ستاد مشترک معرفي ميکردم. يعني مرا از نيروي زمينی هم بيرون کردند.
با اين شرايط، همه چيز قابل تحمل بود ولي از نيروي زميني رفتن، خيلي مشکل
بود. هم علاقه داشتم در نيروي زمين بمانم و هم اينکه اين مطلب را گران
ميدانستم. مگر چه کار کرده بودم که مرا از نيروي زمينی بيرون کنند؟
با آيتالله خامنهاي مشورت کردم که تا اينجا همهچيز را تحمل کردم، اين
يکي را نميتوانم تحمل کنم. چه معني دارد که مرا از نيروي زميني اخراج
ميکنند؟
ايشان با خونسردي فرمودند: مسألهاي نيست. با حوصله و خونسردي اين را هم اجرا کن و خودت را به ستاد مشترک معرفي کن.
نظر شما