در قسمتی از کتاب «خیابان تبریز» که گذری بر زندگی و زمانه معلم شهید «قدرتالله چگینی» است، میخوانید: «شهید چگینی در بیمارستان بستری شد و بعد از مدتی به اتاق عمل رفت. بعد از اتمام جراحی، ناراحت و نگران بالای سرش ایستاده و منتظر بودیم بعد از چند ساعت بیهوشی چشمانش را باز کند. ذکر مقدس یا زهرا (س)، اولین کلامی بود که بعد از به هوش آمدن به زبان آورد ...»
در قسمتی از کتاب «الضاریان» که مجموعه سرگذشت و خاطرات مرتبط به شهید «محمد انصاریان» است، میخوانید: «برایش ماجرای شهید الضاریان تعریف کردم و گفتم برو گلزار شهدا و بر سر مزار شهید انصاریان و از او بخواه که مشکلات را حل بکند. او شبانه رفته بود سر مزار شهید و از او کمک طلبیده بود فردای آن روز که پیگیر کارش شدم گفت مشکلم حل شد ...»
در قسمتی از کتاب «با چشمان باز» که برگرفته از زندگانی شهید «سید علیاکبر (مصطفی) حاجسیدجوادی» است، میخوانید: «هر جا که بوی اخلاص میآمد پیدایش میشد. تشکیلات خاصی نبود که برای ما برنامهریزی کند. همینطور ناخودآگاه به هم میرسیدیم ...»
در قسمتی از کتاب «پرواز تا بینهایت» که مجموعه یکصد و ۴۷ خاطره کوتاه و جذاب به همراه وصیتنامه و عکس از سرلشگر خلبان شهید «عباس بابایی» است، میخوانید: «شهید بابایی، هنگام خداحافظی، به من، که در آن زمان مسئولیت پشتیبانی پایگاه را به عهده داشتم، سفارش کردند که از وضع کارگران غافل نباشم ...»
در قسمتی از کتاب «چشم در چشم» که با هدف روایت سرگذشت و خاطرات ۳ تن از همسران شهدای استان قزوین تدوین و منتشر شده است، میخوانید: «نیم ساعتی نشسته بودند و کاملا مستاصل که چه کنند. خسرو دستهایش را بالا برد و گفت: یا صاحبالزمان (عج) من همه تلاشم این بود که جشن نامزدیام در شب ولادت شما باشد، حالا خودت کاری بکن که آبروی من در خطر است ...»
در قسمتی از کتاب «کاش برگردی» که زندگینامه شهید مدافع حرم «ذکریا شیری» به روایت مادر است، میخوانید: «همین که ذکریا خواست با الهه شوخی کند و به فیلم دیدن او هم گیر بدهد، مهمانها رسیدند. زینب که ریز ریز میخندید، آرام در گوش ذکریا گفت: جرئت داری الان پیش عمو شوخی کن. ذکریا با چشم و ابرو فهماند که جلوی بزرگترها دست و پایش بسته است! کنار بزرگترها خیلی اهل رعایت بود ...»