نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات دهه شصت
مادر شهید «ایرج ابولی» نقل می‌کند: «از جبهه برایمان گفت. از فعالیت‌ها و کارش در آنجا. گفتم: مادرجان! اگه یک دفعه شلوغ شد تو فرار کن!خندید و گفت: برای چی فرار کنم؟ گفتم: تو که جلویی ممکنه کشته بشی. گفت: اگه من و بقیه فرار کنیم، پس کی بمونه و دفاع کنه؟»
کد خبر: ۵۶۵۸۴۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۰۸

مادر شهید «داود ملکی‌محمدپور» نقل می‌کند: «بهم گفت: مامان! چرا سراغ ساکم نمی‌ری؟ گفتم: ساک؟ کدوم ساکت رو می‌گی؟ گفت: همونی که بالای حمومه. از خواب که بلند شدم سراغ ساکش رفتم. همان‌جایی که گفته بود، پیدایش کردم. لباس‌هایش توی آن بود، همه خونی بودند و پاره.»
کد خبر: ۵۶۵۵۳۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۷

قسمت دوم خاطرات شهید «مهدی هروی»
مادر شهید «مهدی هروی» نقل می‌کند: «آرزو داشت بچه‌ای داشته باشد. با خودم گفتم: پاگیر بچه‌اش می‌شه دیگه نمی‌ره! اما مهدی دل پیش ما نداشت. پدرش بهم گفت: وقتی مهدی می‌گه: خدایا! مرگ من رو شهادت قرار بده، می‌ره! نمی‌دانم چرا حرف پدرش شد.»
کد خبر: ۵۶۵۵۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۷

قسمت دوم خاطرات شهید «محمدعلی اعرابی»
پدر شهید «محمدعلی اعرابی» نقل می‌کند: «وقتی محمدعلی شهید شد، خیلی ناراحت بودم. یک شب قبل از آوردنش به خوابم آمد. آمد داخل اتاق، مرا در آغوش کشید و گفت: باباجان! ناراحت نباش، خودم اومدم پیشت.»
کد خبر: ۵۶۵۴۵۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۶

دوست شهید نقل می‌کند: «گفتم: رضاجان! تو که مجبور نیستی این قدر هیزم جمع کنی. گفت: مجیدجان! کسانی که بچّه ندارن چشمشون به در مونده تا یکی براشون هیزم جمع کنه. گناه دارن.» با لبخند نگاهش کردم. خندید و گفت: «مگه نگفتی زنگ می‌خوره. بدو تا دیر نشده. خودش دوید، امّا من با تحسین نگاهش می‌کردم.»
کد خبر: ۵۶۵۳۱۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۳

قسمت نخست خاطرات شهید «سید علی حقایقی»
خواهر شهید «سید علی حقایقی» نقل می‌کند: «همه مشتاق شنیدن خاطرات سید علی بودند که رفت بیرون. دوری توی حیاط زدم و اتاق‌ها را یکی‌یکی گشتم. دست آخر توی پستو در حال نماز خواندن دیدمش. ایستادم تا نمازش تمام شد. گفتم: حالا نمی‌شد بعدا نماز می‌خوندی؟ مّهرش را بوسید و گفت: نماز اول وقت از همه چیز مهم‌تره.»
کد خبر: ۵۶۵۱۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۰

قسمت دوم خاطرات شهید «حمید برناکی»
برادر شهید «حمید برناکی» نقل می‌کند: «کنارت نشستم: چه آرام و راحت خوابیدی داداش کوچیکه. چرا این قدر آفتاب سوخته شدی؟ چه کار کرده آفتاب داغ تنگه با پاره تن ما؟ داداش کوچیکه! ته‌تغاری خونه! بلندشو دلم برات یه ذره شده! بلندشو حرف بزن!»
کد خبر: ۵۶۵۰۰۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۰

قسمت نخست خاطرات شهید «حمید برناکی»
پدر شهید «حمید برناکی» نقل می‌کند: «در تنگه چزابه، محشری به پا بود. بچه‌ها زیر رگبار بی‌امان دشمن، یاعلی گویان در خون خویش می‌غلتیدند. حمید گفت: «باید یه کاری کنیم. باید تیربارشونو از کار بندازم. بعد هم محکم و مصمم به دل دشمن زد. لحظه‌ای بعد صدای رگبار قطع شد و غریو الله‌اکبر و یاعلی حمید، تنگه را پر کرد.»
کد خبر: ۵۶۵۰۰۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۱۷

قسمت دوم خاطرات شهید «امرالله شهروی»
مادر شهید «امرالله شهروی» نقل می‌کند: «بهم گفتی: اگه فردای قیامت حضرت فاطمه جلوت رو بگیره چی؟ می‌گه چرا بچه‌ات رو نگذاشتی بره جبهه؟ مگه خون پسرت رنگین‌تر از خون پسر من بود؟  اینو که گفتی ساکت شدم. حالا مادرجان! منم یک چیزی ازت می‌خوام نه نگو، پیش بی‌بی فاطمه زهرا شفاعت من رو هم بکن.»
کد خبر: ۵۶۴۸۸۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۱۶

قسمت نخست خاطرات شهید «محمدعلی اعرابی»
خواهر شهید «محمدعلی اعرابی» نقل می‌کند: «هر وقت از جبهه برمی‌گشت، اگر عملیاتی انجام نداده بود، نمی‌گذاشت مادر او را ببوسد.‌ می‌گفت: کار شاقی نکردم. از بیت‌المال استفاده کردن و خوردن و خوابیدن که آدم رو خسته نمی‌کنه.»
کد خبر: ۵۶۴۸۸۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۱۶

قسمت چهارم خاطرات شهید «عسکری رضاکاظمی»
برادر شهید «عسکری رضاکاظمی» نقل می‌کند: «فراق یوسف، پدر رو پیر و بینایی‌اش رو از او گرفت. فراق و دوری برادرم کمر ما رو شکسته و مادرم رو پیر کرده بود.»
کد خبر: ۵۶۴۱۹۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۱/۳۰

قسمت سوم خاطرات شهید «حسن ممتازی»
هم‌رزم شهید «حسن ممتازی» می‌گوید: «سه‌شنبه‌ها بی‌تاب می‌شد و بی‌قراری در چهره‌اش موج می‌زد. هر هفته شب‌های چهارشنبه باید جمکران می‌رفت. نذری که کرده بود ادا می‌نمود. برایم عجیب بود. هرگز از نذر چهل روزه‌اش برایم نگفت.»
کد خبر: ۵۶۴۱۵۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۱/۳۰

قسمت نخست خاطرات شهید «امرالله شهروی»
خواهر شهید «امرالله شهروی» نقل می‌کند: «همسایه‌مون گفت: دیشب خواب دیدم امرالله کنار حوضی ایستاده. از من پرسید این حوض چیه؟ گفتم: حوض کوثر، حالا می‌شه به من هم از آب کوثر بدی؟ کاسه‌ای پر از آب کرد و طرف من نگه داشت، اما من هرچه تقلا کردم، نتونستم بگیرم.»
کد خبر: ۵۶۴۱۰۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۱/۲۹

برادر شهید «علی خسروی» نقل می‌کند: «گفت: می‌خوام برم جبهه، بابا و مامان نمی‌ذارن! گفتم: علی دیپلم گرفتی برو! گفت: جنگ تموم می‌شه، ما روسیاه‌ها می‌مونیم که چرا به جبهه نرفتیم، اونوقت شرمنده خانواده شهدا می‌شیم!»
کد خبر: ۵۶۴۰۶۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۱۵

قسمت دوم خاطرات شهید «حسن ممتازی»
هم‌رزم شهید «حسن ممتازی» نقل می‌کند: «همیشه می‌گفت: ما فرصت کمی داریم و باید در این مدت کوتاه تمام تلاش خودمان را بکنیم! وقتی همه در استراحت و آرام بودند، او می‌دوید و کار می‌کرد. گویی شهادت نقطه شروع آرامش او بود. امواج دل دریایی‌اش تنها در ساحل شهادت آرام گرفت.»
کد خبر: ۵۶۴۰۶۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۱/۲۹

قسمت سوم خاطرات شهید «عسکری رضاکاظمی»
هم‌رزم شهید «عسکری رضاکاظمی» نقل می‌کند: «پرسیدم: این جا چکار می‌کنین؟ از زیر زبانشان کشیدم که هر وقت فرصت پیدا می‌کنند به آن محل خلوت می‌روند. یکی به داخل قبر می‌رود و دیگری بالای سرش قرآن می‌خواند.»
کد خبر: ۵۶۴۰۳۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۱/۲۸

قسمت دوم خاطرات شهید «عسکری رضاکاظمی»
هم‌رزمان شهید نقل می‌کنند: «گفت: بچه‌ها! چند تا وصیت دارم، خواهش می‌کنم خوب گوش کنین. وقتی همه ساکت شدند، ادامه داد: اگه شهید شدم من رو توی آمبولانس نگذارین، چون آمبولانس من رو می‌گیره و حالم بد می‌شه. در ضمن اگه شهید شدم من رو با آب سرد نشویید که سرما می‌خورم.»
کد خبر: ۵۶۳۸۶۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۱/۲۵

برشی از کتاب «سه ماه رویایی»
هم‌رزم شهید «کاظم عاملو» نقل می‌کند: «تسبیحات حضرت زهرا را همیشه و با دقت بعد از نماز می‌گفت. در نماز جوری غرق می‌شد که غیر قابل وصف بود. اصلاً عرفانی‌ترین حالاتش را در نماز می‌شد دید. خیلی جدی با خضوع و خشوع وصف ناشدنی وارد نماز می‌شد.»
کد خبر: ۵۶۳۸۱۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۱/۲۵

قسمت دوم خاطرات شهید «سید محمد موسوی»
هم‌رزم شهید «سید محمد موسوی» نقل می‌کند: «شبی متوجه می‌شود که امام عصر(عج) در جلسه فردا شب حضور می‌یابند؛ مجلس دعا برگزار شد. می‌گفت: دعای آن‌شب جلوه دیگری داشت. هم‌چنان منتظر بودم تا آنکه به نام مقدس امام حسن عسکری(ع) رسیدیم.»
کد خبر: ۵۶۳۶۵۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۱/۲۳

قسمت نخست خاطرات شهید «سید محمد موسوی»
فرنزد شهید «سید محمد موسوی» نقل می‌کند: «کباب را لقمه می‌کرد و در دهانم می‌گذاشت؛ گاهی هم مرا می‌بوسید. مادرم گفت: این‌قدر زهرا را لوس نکن، چون وقتی شما نیستید بهانه می‌گیرد. پدرم گفت: لوسش نمی‌کنم، می‌خواهم برای آخرین‌بار خنده‌های شیرین دخترم را ببینم!»
کد خبر: ۵۶۳۵۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۱/۲۱