خاطرات شفاهی - صفحه 17

خاطرات شفاهی
گفتگوی تصویری با جانباز و آزاده کرمانشاهی؛

بعثی‌ها، شکست‌‌شان را با کتک زدن ما جبران می‌کردند

«علی میرزا عمی» می‌گوید: ‌زمانی‌که بعثی‌ها از ایرانی‌ها شکست می‌خوردند، اسرا را به شدت می‌زدند و ما هم می‌خندیدم. از ما می‌پرسیدند چرا می‌خندید به آنها جواب می‌دادیم که شما منبع خبری خوبی هستید چون از ما ایرانی‌ها شکست خوردید.
خاطرات شفاهی والدین شهدا

هر چه دارم از برکت خون شهید است

«اسماعیل پاشا بنی عامریان» پدر شهید«محمد رضا عامریان»، می‌گوید: از طرف بسیج وارد جبهه شده بود. آن زمان من راننده اتوبوس بودم همکارانم متوجه شده بودند که محمد رضا شهید شده به من گفتند؛ امروز به تهران نرو. من از ماشین پیاده و به سمت منزل راهی شدم، همین که رسیدم خبر شهادت را دادند و ما هر چه داریم از برکت خون شهید است.
خاطرات شفاهی همسران شهدا

شهید، بچه‌ها را به مسجد دعوت می‌کرد و به آنها آموزش قرآن می‌داد

«ملوک علی ویسی» همسر شهید «عزت الله پرویزی»، می‌گوید: هر زمان که از محل کارش به خانه برمی‌گشت به مسجد می‌رفت و دعای کمیل می‌خواند و بچه را جمع می‌کرد و به آنها آموزش قران می‌داد.
خاطرات شفاهی والدین شهدا

روایتی شنیدنی از 15 سال انتظار برای دیدن فرزند

«قربانعلی بابایی» پدر شهید «حمید بابایی»، می‌گوید: زمانی که فرزندم شهید شد، در خاک عراق بود. پیکرش فرزندم بعد از 15 سال به دست ما رسید. طی این 15 سال شبانه روز پیگیر فرزندم بودیم و هر بار بی‌نتیجه و ناامید می‌شدیم.
خاطرات شفاهی جانباز ایلامی؛

پیرو دستورات مقام معظم رهبری باشیم

جانباز اسد امیدی متولد ۱۳۴۷ شهرستان مهران چندین مرحله دواطلبانه به جبهه اعزام شد و در عملیات والفجر ۳ زخمی و به درجه رفیع جانبازی نایل آمد. او در پاره‌ای از صحبت هایش می‌گوید: پیرو دستورات مقام معظم رهبری باشیم و از اسلام و ممالک اسلامی دفاع کنیم. در ادامه این کلیپ تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطرات شفاهی مادر گرانقدر پاسدار شهید «رضایی»؛

مادر من وظیفه دارم از خاک وطنم دفاع کنم

شهید «محمود رضایی» از شهدای پاسدار دفاع مقدس استان ایلام است که تیرماه 1366 در جبهه منطقه سردشت به درجه رفیع شهادت نایل آمد. مادر شهید می گوید: محمود همیشه می گفت مادر من وظیفه دارم از خاک وطنم دفاع کنم و دوست دارم شهید شوم و نباید از نبود من ترس داشته باشید. در ادامه فیلم این مصاحبه منتشر می شود.
گفتگو با والدین شهید «محمد قربانی‌محمدآبادی»/ قسمت دوم

خداوند او را برای روزهای سخت نگه داشت

والدین شهید «محمد قربانی‌محمدآبادی» در این کلیپ نقل می‌کنند: «در کودکی تمام بدنش سوخت. اما خداوند او را برای روزهای سخت نگه داشت.»
آسمان، آبی‌تر

روایتی از مجروحیت در عملیات کربلای 5 / جانباز 70 درصد شهید «حاج محمدمهدی بمانی»

جانباز 70 درصد «حاج محمد مهدی بمانی اشکذری» پس از تحمل سالها درد و رنج ناشی از مجروحیت، دیروز شنبه 22 بهمن ماه 1401 دعوت حق را لبیک گفت و به همرزمان شهیدش پیوست. نوید شاهد کلیپ مصاحبه با این شهید والامقام را برای علاقمندان منتشر می کند.
گفتگوی تصویری با همسر شهید« علی اشرف شیرویی»

همسرم برای حفظ انقلاب جنگید و من راهش را ادامه می‌دهم

«شهناز شیرویی» می‌گوید: همسرم، سال 1358 در کرند غرب و با مسئولیت حفاظت از دکل‌های مخابراتی مشغول به خدمت بود. اوایل انقلاب ضد انقلابیون، به دکل مخابراتی حمله می‌کنند، شهید را به همراه یکی از همکارانش اسیر و بعد به شهادت می‌رسانند. لذا همسرم برای حفظ انقلاب و وطن جنگید و من هم هر جا که لازم باشد راهش را ادامه خواهم داد.
گفتگوی تصویری با پدر شهید«امیر قلی پرتوی فتح»

شهید، حضور در جبهه را به درس ترجیح داد

«حیات قلی پرتوی فتح»، می‌گوید: جنگ تحمیلی شروع شده بود. امیرمی‌خواست راهی جبهه شود، به اوگفتم پسرم دوره تحصیلی‌ات را تا مقطع دیپلم کامل کن و بعد برو،که در جواب پاسخ داد: جبهه الان به من احتیاج دارد نمی‌توانم بمانم دیر می‌شود.
خاطرات شفاهی روحانی جانباز 70 درصد؛

روحانی گردان بودم

جانباز «محمود عنایتی» در خاطرات خود از نحوه مجروحیت خود در جبهه‌های هشت سال دفاع مقدس گفت: «من در اعزامم به جبهه ابتدا به لشکر قدس رفتم اما چون عملیاتی در پیش رو نداشتند، من به لشکر 17 علی ابن ابیطالب رفتم؛ عملیات کربلای 5 پیش رو بود و من هم به عنوان روحانی گردان فعالیت داشتم.»
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛

جبهه، راه و عقیده من است

«غلامرضا اسلامی» پدر شهید «علی‌اصغر اسلامی» در خاطرات خود از نحوه اعزام پسرش به جبهه گفت: «علی‌اصغر 14 سالش نشده بود که می‌گفت؛ می‌خواهم به جبهه بروم و این راه و عقیده من است. علی اصغر جبهه رفتن را از درس خواندن مهم‌تر می‌دانست.»
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛

نامه آخر | «من دیگر برنمی گردم»

اقدس خانم مادر شهید "کرمعلی سیفی" در خاطرات فرزند شهیدش گفت:«پسر خوبی بود، قدرش را وقتی که رفت فهمیدیم. در نامه آخرش نوشته بود من دیگر بر نمی گردم. مادر تو نمی دانی اینجا چه خبر است و من باید بمانم و مانند بقیه رزمندگان بجنگم.»
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛

ای کاش از پسرم مزاری داشتم

جهان نام مادر شهید در توصیف اخلاق و رفتار فرزند شهیدش "محمد طاهر اسلامی" گفت: «بسیار بخشنده و رعوف بود . با کارگرهای خود بسیار خوب برخورد می کرد از حقوق خود به آنها می داد. یک روز با خود فکر میکردم چرا روستای حشمتیه شهید ندارد، همان روز خبر شهادت محمدطاهر را برایم آوردند. ولی هیچ وقت خبری از جنازه اش نشد.»
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛

شهادت فرزند ثمره تربیت اسلامی مادر است

رقیه سلطان شهید "حجت الله افسری" در خاطرات فرزند شهیدش گفت: «من حجت الله را از روز تولدش بسیار مواظبت می کردم با این تصور که این هدیه ای الهی است برایم و باید خوب او را تربیت کنم در نمازش ، اعمالش بسیار دقت می کردم که چه حلال است و چه چیزی حرام است. خدا رو شکر که فرد خوبی تحویل جامعه دادم.»
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛

مادر، نگران نباش با خدا باش و پادشاهی کن

حلیمه خاتون مادر شهید "حسین رستمی منش" در خاطرات فرزند شهیدش گفت: «حسین از یازده سالگی کار می کرد و بسیار معتقد به خدا و ائمه اطهار داشت. انقلاب که شد شب ها نگهبانی می داد و وقتی من گفتم نگرانت هستم در جواب به من گفت مادر نگران نباش با خدا باش و پادشاهی کن.»
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛

دو پسر عمو که با هم راهی جبهه شدند و با هم آمدند

جعفر پدر شهید «سعید افسریان» در خاطرات فرزندش گفت: «من در رفتن او به جبهه نه نیاوردم و او به جبهه رفت. او یک هفته در جبهه بود و بعدش خبر شهادت او را برایم آوردند. سعید و پسر عمویش را یکروز با هم تشییع کردیم.»
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛

داستان آن پانزده نفر از روستای خوگان

محمود در خاطرات فرزند شهیدش "علیرضا رضایی" گفت: «با اینکه سن کمی داشت و برادر بزرگترش جبهه بود، اجازه نداد من به جبهه بروم و خودش به همراه 14 نفر دیگه راهی آموزش و جبهه شدند. بعد از عملیات والفجر مقدماتی یکی از این 15 نفر شهید شد و دیگری اسیر و دیگر خبری از آنها نشد تا بعد از 15 سال جنازه هایشان را آوردند »
توسط انتشارات «راه یار»منتشر شد

خاطرات مردم روستای خانوک از پشتیبانی دفاع مقدس در «گردان نانواها»

کتاب «گردان نانواها» خاطرات شفاهی مردم روستای خانوک از پشتیبانی دفاع مقدس به قلم فاطمه ملکی و توسط انتشارات «راه یار» منتشر شد.

سنگر برادرم «عباس» نباید خالی بماند

شهید «باقر ملکی» نوجوان پانزده ساله‌ای بود که آرزوی رفتن به جبهه داشت و بعد از شهادت برادرش «عباس»، بار‌ها اقدام رفتن به جبهه کرد تا سنگر برادر شهیدش خالی نماند، سرانجام فروردین ماه ۱۳۶۴ بر اثر بمباران هوایی شهر ایلام همراه پدرش به درجه رفیع شهادت نایل آمد. در ادامه فیلم خاطرات شفاهی خانواده شهیدان «ملکی» تقدیم حضورتان می‌شود.
طراحی و تولید: ایران سامانه