پاهای خون آلود از شدت ضربه کابل ها ... بدن هایی که دیگر حسی در آن ها نمی دیدی ... اما ذکری که آرامش خاصی داشت و دردها را تسکین می داد و قلب آرام می گرفت .... امان از دل زینب (س) ...
تقديم به دوست عزيزم كردم اي كاش هيچ آشنائي وجود نداشت كه جدائي به دنبال داشته باشد و غم هجران به همواره افسوس كه قانون طبيعت اين است كه هر غم آه و افسوس هميشه بعد از دلخوشي و ناكامي به سوي انسان مي آيد...
در كودكي عروج را برايم بالا رفتن معني مي كردند و من با همين مفاهیم بزرگ شده ام براي من عروج همان بالا رفتن است ولي نه فقط طي كردن مسيري، من اينجا عروج را به مانند سر كشيدن شربت شهادت ديدهام. اين كلمه نه تنها جدا شدن روح از بدن را معني مي كند بلكه به نحوه جدائي نيز اشاره دارد. كاش بودم و ميديدم كه چگونه به اين آساني از شهر و ديار و زن و فرزند و تمام وابستگي ها دل مي كنند...
ای جوانها شما در شهر چه می کنید... بیایید ببینید چه کسانی در اینجا می جنگند.
ای رهبر عزیز! ما جان بر کف و اماده و گوش به فرمان تو هستیم.
من میدانم که تو بر حق هستی. تو نوری از ایمان و جهاد هستی. ما در ظلمت بودیم و تو نوری بودی که در ظلمت ما درخشید و ما را نجات داد تا اخرین قطره خونم راه شهیدان را ادامه میدهم...
داداش یادته شب 24 بهمن 94 که شب تولد حضرت زینب بود می خواستی از خون بری بهم گفتی: دیدی بالاخره حضرت زینب حاجتمو داد. یادته مامان با گریه قرآن گرفت رو سرت و تو از زیرش رد شدی تو حیاط رو سرم بوسه زدی و گفتی دادا من دارم میرم سوریه و ان شاء الله شهید می شم...
خدايا واقعاً اين بار دلم شور ديگر دارد، طپش سنگين قلبم گواه مي دهد كه سنگيني روح در جسم به نهايت رسيده است ولي گناهان گناهاني هستند كه بالهاي پرواز روح را گرفته و او را زجر مي دهند. چگونه مي توان اين مارهاي پليد و كثيف را از لوح زرين نفس كه بواسطه اينها كور شده ...
جوانان پر وشور و محبت را می بینی که ندای تکبیر را با صدای رسای خویش سر می دهند، تو گویی اینان انسانهای واقعی بشریتند، در روی زمین.
آدمی را با گفتارشان و با اعمالشان مبهوت و دست به دهان می کنند...
ولي عصر امام زمان شمشير جد خود را به ما به امانت بسپرد و بفرمايد كه : پيروان من اين گوي و اين ميدان . چه زيباست با سرود الهي در خون غلطيدن . چه زيباست پيكر دشمنان اسلام را چونان برگ خزان ريزان بر دشت كربلا نگريستن ...
آخرين باري كه ميثمي را ديدم، در «پنج ضلعي» بود.آتش دشمن از همه سو مي باريد. آسمان، زمين، بالا، چپ، راست، شرق و غرب. ايشان وضو داشت و من مشغول وضو شدم. از او خواستم كه منتظر من نماند و به سنگر پناه ببرد. اما هرگز شهامتش بدو اجازه نداد كه مرا تنها ترك كند.