حماسه های ناگفته

حماسه های ناگفته

حماسه های ناگفته ؛ پايداري اسرا (17)

دشمن،‌ در روزهاي پاياني اسارت،‌ يكي از برادران اسيرمان،‌كه از اهالي تهران و جوان و متعهد و شايسته اي بود...

حماسه های ناگفته ؛ شهيدي غريب (16)

دشمن ايشان را شناسايي مي كند و به هر حال ،‌ زير شكنجه دشمن،‌ ايشان مريض مي شود و كمتر از يكماه كه مي گذرد به شهادت مي رسد...

حماسه های ناگفته ؛ زيارت هديه اي الهي (15)

در نجف اشرف طوري شد كه قبل از ورد ما،‌ يك عده از مسؤوليني كه از بغداد آمده بودند،‌ اول رفتند، ‌داخل حرم را چك كردند كه كسي نباشد تا ما را وارد حرم كنند.

حماسه های ناگفته ؛ معلم شهيد اسارت (14)

برادران ما با سعي و تلاش و اخلاص در خدمت به يكديگر،‌آنجا را به يك محيط سالمي تبديل كرده بودند. كلاسهاي درسي كه برادران عزيزمان داير مي كردند براي اين بود كه از نظر رشد علمي و تقويت روحي و معنوي،‌ برادرانمان در اسارت تأمين شوند.

حماسه های ناگفته ؛ شربت گوارا (13)

در اردوگاه موصل پيرمرد بزرگواري بود كه بعد از نماز صبح مي نشست و دعا مي خواند. بعثي هاي پليد هم اگر كسي بعد از نماز صبح بيدار مي ماند و تعقيبات مي خواند،‌خيلي معترضش مي شدند.

حماسه های ناگفته ؛ چوب خيزران (12)

هرچه آن شكنجه گر اهانت كرد،‌او سرش را بالا گرفت.سرانجام،‌به خشم آمد و با كابل كشيد تو صورت آن برادر.

حماسه های ناگفته ؛ به خاطر آسايش ديگران (11)

اسير شهيد،‌ مجتبي احمد خاني،‌ در سال 59 اسير شده بود و حدود سه سال و اندي قبل از آزادي،‌در اردوگاه شماره يك موصل به شهادت رسيد؛ يعني،‌پس از اينكه هفت سال در اسارت بود.

حماسه های ناگفته ؛ مؤذن زنداني (10)

يك جوان هفده سالهْ‌ ضعيف و نحيف، يك زماني،‌ موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثي آمد و گفت :" چيه ؟ اذان مي گويي؟‌بياجلو"!

حماسه های ناگفته ؛ تحول دروني (9)

ايثارگريها آرامشي به جمع برادران ما در اسارت بخشيده بود. آنها به راحتي مشكلات اسارت را متحمل مي شدند

حماسه های ناگفته ؛ عارف شبهاي اسارت (8)

در شرايطي كه بيداري در دل تاريك شب، ‌برادارن ما را تهديد مي كرد،‌ فرزند برومند شهيد عالي مقام،‌ رهرو راه حسين(ع)،‌شهيد محمود امجديان،‌ بدون اعتنا اكثر شبها،‌ تا صبح بيدار مي ماند و در مقابل خستگي روز، ‌خواهش ما اين بود كه همانند بقيه برادرانت شب را به استراحت بپردازد

حماسه های ناگفته ؛ يك بسيجي و اين همه دشمن! (7)

در اردوگاه موصل بوديم. معولاً‌ گاه و بيگاه اردوگاه يا يك آسايشگاه را تنبيه مي كردند. مثلاً آْسايشگاهي كه صد و پنجاه اسير در آن زندگي مي كردند، ‌دستشويي را بيست و چهار ساعت روي اين صد و پنجاه نفر مي بستند

حماسه های ناگفته ؛ محبتهاي فراموش نشدني (6)

من هرگز حاضر نيستم كه او را اينجا بگذارم و خودم به ايران بروم و اصلاً‌ اگر بروم ايران، ‌ايران برايم زجرآور مي شود كه او در اسارت باقي مانده باشد؛‌ ولي خب چه كنم؟ ناگزيرم و دارم و مي روم.

حماسه های ناگفته ؛ ايثارگران گمنام (5)

من يادم هست كه يك نفر حتي مقيد بود كه در شب سرفه هم نكنند و اگر سرفه اش مي گرفت دستش را جوري مي گرفت جلوي دهانش كه با صداي سرفهْ‌ او مبادا كسي بيدار شود. تا اين اندازه برادران ما نسبت به هم احساس خيرخواهي داشتند.

حماسه های ناگفته ؛ رشد فضيلتها (4)

هر چه اسارت طولاني تر مي شد به جاي اينكه ناهنجاريها بيشتر شود و صبر و تحمل كمتر شود و اسارت و نگرانيهاي روحي بيشتري به بار بياورد ،‌انسان مي ديد كه درست،‌ عكس اين مسأله پيش مي آمد

حماسه های ناگفته ؛ روز خونين اسارت (3)

عصر بود كه صداري سوت آمار زده شد. دستهْ‌پنجاه نفري ما به صف ايستاده بودند. چند افسر عراقي از روي ليست نام بچه را مي خواندند و بعد از شناسايي مختصر:"سب الامام"

حماسه های ناگفته ؛ پيرمردي شجاع و لايق شهادت (2)

ارشد اردوگاه در آن وقت،‌ آقاي گودرزي بود اهل اصفهان و از درجه دارهاي متعهد و خوب. مي رود پيش افسر بعثي مي رود و مي گويد:" اين درست نيست. اين پيرمرد،‌ صورتش را خشك خشك بتراشد و تو هم تبعيدش كني...

حماسه های ناگفته ؛ شرمنده محبت (1)

يكي از ويژگي هاي اسارت روح خدمتگذاري و انسان دوستي در سطح بسيار عالي بود كه در بين برادران ما شكل گرفته بود و ابعاد مختلفي داشت كه به يكي از نمونه هايش اشاره مي كنم.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه