حماسه های ناگفته؛ چوب خيزران (12)
نوید شاهد:
در اردوگاه،دشمن،يكي از برادران آزداهْ ما را زير فشار قرار داد كه او به امام خميني توهين كند. آن دشمن كينه توز مي گفت:"بايد به رهبرت اهانت كني وگرنه رهايت نمي كنم. هر چه فشار آورد،ايشان مقاومت كرد.
گفت:" اگر از اين بچه ها خجالت مي كشي، من به رهبرت اهانت مي كنم،تو فقط سرت را پايين بياور"!
هرچه آن شكنجه گر اهانت كرد،او سرش را بالا گرفت.(سرانجام،به خشم آمد و) با كابل كشيد تو صورت آن برادر.
افسر يعثي،كه خودش آمر و ناظر بود، دلش به رحم آمد و گفت:"جوان،چشمت دارد در مي آيد،سرت را بياور پايين"!
آن آزاده جواب داد"" من با خداي خودم عهد بسته ام كه تا آخرين قطرهْ خون و آخرين لحظهْ حيات، وفاداري ام را حفظ كنم".
آن افسر بعثي اين حالت را ديد، تا اينكه روز عاشورا فرا رسيد و ما روز عاشورا پابرهنه شده بوديم. آنها فهميدند كه اين پا برهنگي به عنوان عزاداري براي آقا حسين بن علي عليه السلام است. ناگهان، با كابل و چوب ريختند داخل اردوگاه.
همان افسر، يك خيزران دستش گرفته بود. ما تا آن روز(چوب) خيزران نديده بوديم. افسر بعثي،خيزران را محكم كشيد تو صورت همان برادري كه آن روز،زير كابل، آن استقامت را نشان داده بود.
نالهْ آن جوان بلند شد و صدايش تمام اردوگاه را در بر گرفت.
افسر بعثي يك مرتبه، متحير ماند و گفت:"تو همان كسي هستي كه آن روز، زير ضربه هاي كابل، صدايت در نيامد؟"
او هم جواب داد:
" آخر، امروز با خيزران شما ياد لحظه اي افتادم كه سر نازنين آقا حسين بن علي عليه السلام، ميان تشت بود و يزيد با خيزراني كه در دست داشت، به لب و دندان مباركش مي زد.