برگی از خاطرات جانبازان؛
«معجزه را با چشم باز میتوانستیم ببینیم که اگر یکی از آن آرپیجیها نامناسب قرار داشت به سوی سنگری مملو از نیروهای خودمان آتش میشد و همه خوب میدانید که پشت سنگر را زیاد محکم نمیساختند و نقطه قدرت سنگر رو به سوی دشمن قرار دارد. پس میتوان تصور کرد که جهت نامناسب آرپیجیها چه فاجعهای میتوانست ایجاد کند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات جانباز سرافراز «عمران ثقفی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۶۵۲۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۰۳
«عراقیها متوجه حضور نیروهای ایرانی شدند و با تیربار و آرپیجی روی نیزارها آتش میریختند. در آن لحظه شالباف با شجاعت تمام روی عرشه قایق ایستاده بود و با حال معنوی خاصی که داشت، این شعر معروف را میخواند کجاییدای شهیدان خدایی - بلا جویان دشت کربلایی ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۶۳۵۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۰۲
شهید «علیراست پیرحیاتی» یکم خرداد ۱۳۳۱، در شهرستان خرم آباد چشم به جهان گشود. پدرش برانازار، کشاورز بود و مادرش شاهپرور نام داشت. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و پنج دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. دوم خرداد ۱۳۶۵، در حاج-عمران عراق به شهادت رسید. پیکرش مدت ها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص دوازدهم مرداد ۱۳۷۹، در زادگاهش به خاک سپردند. در ادامه تصاویری از این شهید والامقام را می بینید:
کد خبر: ۵۷۶۲۱۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۳۱
برگی از خاطرات؛
«همهمهای از کوچه شنیدم و متعاقب آن صدای زنگ خانه برخاست. همسایهها بودند و هر کدام ظرف شکلات یا جعبه شیرینی در دست داشتند. آنها شیرینیهای خانگی که خودپخته بودند را میخواستند برای رزمندهها بفرستند ...» ادامه این خاطره از زبان «مریم قزوینی» یکی از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۶۰۳۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۹
«با یقین تمام میگویم که با تمام وجود مرگ را انتخاب کردهام و بدون کوچکترین واهمه و ترسی به استقبال مرگ میروم، دیگر دودل نیستم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۶۰۳۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۸
برگی از خاطرات؛
«مینها یکی پس از دیگری منفجر میشدند و هر لحظه ممکن بود آن پیرزن کشته شود، پیرزن در کنار حجم زیادی از آتش مینها نشسته و قادر به حرکت نبود در این حین آقای سعید مقدم یکدفعه از سنگر بیرون رفت و در شرایطی که هیچکس جرئت سر بر آوردن از سنگرش را نداشت دوید و آن پیرزن را به آغوش گرفت ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «علی صادقی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۶۰۲۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۸
«حاجاحمد غسال مثل یک پدر که بچهاش را بغل بگیرد، شهدا را میشست و غسل میداد. آنها که در معرکه شهید نشده بودند، غسل داشتند. مینشست زیر ناخنهای دستوپای شهدا را با سوزن تمیز میکرد و پاشنههایشان را سنگ میکشید! ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۶۰۲۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۸
قسمت نخست خاطرات شهید «سید محمد میرکمالی»
پدر شهید «سید محمد میرکمالی» نقل میکند: «من وضو گرفتم و رفتم مسجد. هیچکس با من نیومد. وقتی برگشتم توی سنگر، دیدم یا خدا! از بچهها یکی سالم نمونده! چند نفر شهید و چند نفر مجروح شده بودند! ولی من سالم مونده بودم. همونجا فهمیدم که واقعاً هرکس سرنوشتی داره؛ خدا باید شهادت رو قسمت کنه.»
کد خبر: ۵۷۵۸۷۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۷
برگی از خاطرات دفاع مقدس
«پس از نماز مغرب و عشاء طوفان خیلی شدیدی شد و یک بارانی هم گرفت. خیلی هم حالت وحشتناکی داشت. طوفان بهحدی شدید بود که قوطیهای کنسرو را با خودش میبرد و تقتق صدا میکرد. هوا مقداری بعد از باران خنک و لطیف شد. برای عملیات آماده شدیم. به شکل ستونی به ما مأموریت داده بودند و جناح راست را ما باید تأمین میکردیم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده «ولیالله محمدی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۵۷۴۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۵
«دخترم نیز با یک شور و حال خاصی لوله جاروبرقی را به دست میگرفت، میایستاد و قرآن میخواند. چهره مصطفی در آن لحظه دیدنی بود که چگونه با وجد و اشتیاق به فاطمه نگاه میکرد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «مصطفی حقشناس» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۵۷۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۵
مادر شهید «حمیدرضا میلانی» نقل میکند: «گفت: مامان! نکنه بعد از شهادتم ناشکری کنی. به خدا قسم اگه بعد از بیست سال دیگه از دنیا بری تا تو رو جلو نندازم، وارد بهشت نمیشم. بعد از شهادتش عدهای خوابش را دیدند که وارد بهشت نمیشد و میگفت: منتظر مادرم هستم.»
کد خبر: ۵۷۵۵۷۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۰۴
«یاسر را خوابانده بود روی زمین. یادداشتی برایم گذاشته بود «من رفتم ده روزه. دوهزار تومان هم برای شما گذاشتم. ده روز برمیگردم. ایشان رفتند و برگشتشان ده سال طول کشید. دقیق ده سال ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۵۵۴۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۱
«پیش من آمد و گفت چی کنیم اینکه نیرو را به منطقه نمیبرد. من یکدفعه راهی به فکرم رسید. به دوستم گفتم که برو به راننده بگو این دوست من که میبینی موجیه بعضی وقتا قاطی میکنه مراقب خودت باش کار دست خودت ندهی ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمندگان قزوین است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۵۵۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۱
«ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته و برای اینکه شناخته نشود، پارچهای نازک بر سر کشیده بود ...» ادامه این خاطره از همرزم شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۵۴۹۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۱
برگی از خاطرات شهید رئیسجمهور «رجایی»؛
«در جلسهای با آقای رجایی، خبرنگاران و عکاسان حضور داشتند و مرتب از ایشان عکس میگرفتند و فلاش میزدند. یکدفعه آقای رجایی دستش را بلند کرد و گفت دست نگه دارید هر فلاش شما مثل تیری به قلب من میخورد! ...» ادامه این خاطره از شهید رئیسجمهور «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۵۴۶۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۰
«در جلسهها خوراکی، میوه و ... میدادند. مسیب نمیخورد. میگفت تا وقتی همه نیروهای من از این پذیرایی استفاده نکنند من هم نمیخورم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «مصیب مرادیکشمرزی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۵۴۵۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۰
برگی از خاطرات شهید «بهتویی»؛
«سردار بهتویی همیشه گوش به فرمان مافوقش بود و برای انجام وظیفه زمان خاصی را نمیشناخت ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «رجبعلی بهتویی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۵۴۴۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۰
برگی از خاطرات؛
«یکی از ویژگیهایی که شهید میوهچین در اجرای آموزش نظامی داشت، این بود که در خطرها، خودش از همه جلوتر بود و آموزش بهگونهای بود که با حضور مستقیم خود او انجام میشد ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوهچین» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۵۳۰۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۱۸
«در حالی که حسابی وحشت کرده و ترسیده بودم با خودم نقشه میکشیدم که چگونه از کوه به پایین بروم. در همین فکرها بودم که پسر جوانی در مقابلم ظاهر شد و گفت عمه جان مرا نشناختی؟ من محمد هستم ...» ادامه این خاطره از زبان عمه شهید «محمد انصاریان» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۵۲۹۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۱۸
برگرفته از نامههای دانشآموزان به شهدا؛
«هیچ چیزی به جز یاد خدا دلها را آرامش نمیدهد پس به من بیاموز که، چون تو باشم و همچون پروانهها برای وصال معبودم، بسوزم و تا لحظهای که با آرامش نرسیدم، آرام نگیرم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۵۲۸۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۱۷