راهيان نور راهشان را پيدا مي كنند
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۸۷ ساعت ۰۰:۰۰
مي گويند هرجا كه ياد خدا در آنجا باشد ، آنجا همانند مسجد است .من معتقدم هرجا كه آدمهاي خدايي در آنجا باشند آن مكان از مسجد هم مقدس تر است.
اگر باور نمي كنيد شما هم با ما فقط لحظاتي رهسپار مكان هاي مقدس شويد كه روزي منزل مردان بزرگ بوده است .
سرزمين نور، تاريخ و جغرافيايي به شكوه عشق و حماسه مردمي است كه دل و قلب خود را از عشق معبود آكنده و روح و جان خود را به معشوق هديه كردند. سرزمين نور، قطعه اي از بهشت است كه رهروان كوي دوست را به خود مي خواندو آن گونه كه خود مي داند آنان را با راز و رمز معرفت و تقرب الهي آشنا مي سازد. سرزمين نور خاكي اما خدايي است، عاشقان عارف و آگاهان طريق را جذب مي كند و شعور ايمان، جهاد و شهادت را در گوش آنان نجوا مي كند و نور در كام و دل و جانشان مي افشاند تا آنها هم خاكي اما خدايي شوند.
دل تكاني
هم زاد كويرم تب باران دارم
در سينه دلي شكسته پنهان دارم
در دفتر خاطرات من بنويسيد
من هر چه كه دارم از شهيدان دارم
شهر تمام شد، اينجا هر قطعه اي يك منطقه است و هر منطقه يك ايستگاه بهشتي، يادمان باشد فرصتمان كوتاه است و تا بازگشتن فاطمه چنداني نيست. اگر بخواهيم پيش از بازگشت از هر آنچه بوده ايم بازگرديم بايد خيلي حواسمان جمع باشد. شهدا آدم هاي عجيبي نبودند فقط حواسشان خيلي جمع بود. شايد سالهاست كه خيلي هايمان دنبال بهانه اي براي خوب شدن هستيم، حالا وقتش رسيده است. شايد همين مسافرت بتواند رفاقت با شهيدان را به ارمغان آورد. شب اول شب غريبي بود. آن شب، اضطراب عجيبي تمام وجودم را فرا گرفته بود. به فكر فردا بودم و اين سفر بهانه اي براي برگشتن، دل تكاني، يعني مي شود...
طلائيه، طلائيه...
روز اول صبحانه نخورده از مدرسه بيرون زدم و سوار ماشين شدم. روز اول قرار است به طلائيه برويم و تو چه مي داني طلائيه كجاست...
در 80 كيلومتري جاده اهواز خرمشهر و در سمت راست تابلويي را مي بيني كه نشانگر شهداي گمنام نام آشناي عمليات رمضان است، باورت مي شود جاده شهيد شاه حسين را كه بروي تا به بقيع برسي با دوازده سنگ بوسيدني غريب، سرزميني گمنام تر از گمنام و پاسگاه زيد كه شهداي آن لب تشنه جان دادند و هنوز خيلي از آنها در موانع و خاكريزهاي مثلثي جا مانده اند. وقت نبود. براي پيدا كردن مزار فاطمه(س) بايد كمي خسته تر مي شدي راه مي رفتي و از شدت گرما سراب مي ديدي. كوشك را كه بگذري در حاشيه دژ مرزي شهيد ساجدي بوي فاطمه همه جا را مي گيرد. آري! اينجا فاطميه طلائيه است. طور سينايي كه در آن بي اختيار كفش ها را به دست مي گيري و باورت مي شود تو در اينجا در طلائيه روي آيينه ها و زير بارش خورشيد پياده راه مي روي.
اي عطش نوشان بزم ظهر عاشورا سلام
بچه هاي انتقام سيلي زهرا سلام
خاك را كه نگاه مي كني همه تسبيح است. دانه دانه مثل اشك، راه رفتن روي اين خاك ها حس عجيبي دارد، مزه مرگ مي دهد حين زندگي! ظهر و شيميايي و بوي دود و بادام تلخ و ماسك كه باور كني يا نكني؛ به تعداد بچه ها نبود و سرفه ها كه تمامي ندارند.
تازه اينها همه گوشه اي از اين خاك است، دست را كه سايبان چشم ها كني هشت كيلومتري جايي كه خورشيد غروب مي كند جزيره ها را مي بيني و از خود مي پرسي واقعاً چرا مجنوني؟
دقيق تر كه نگاه كني ـ البته چشمي اگر باشد ـ هد هد مجنون طلائيه را مي بيني؛ همو كه آهنين بودنش را احاديث خبر داده بودند، همو كه وقتي پر كشيد همت شهيد شد. مي فهمي؟ همت! و خدا مي داند چه حسي داشتند بچه هاي اينجا وقتي خورشيد منبر طلائيه غروب كرد، ديگر ناي ايستادن نداري، زانو كه بزني تازه ياد گردان يا مهدي(عج) مي كني و مهدي... باز هم بگو باكري درس جامعه شناسي و تاريخ نخوانده بود؛ اما من سر عقيده ام هنوز هستم، براي اينكه باكري را ينجا ببيني واقعاً مهم است بداني جزو كدام دسته اي؟ از خودت كه مطمئن بشوي دست ها دراز مي شود. كمي خاك كه با همين دست ها بلند كني ياد خيبر زنده مي شود و ذعلمداري كه دست از دست داد، خاك را ورق مي زني. با آنكه مي داني شهيد غلامي و گروه تفحص وجب به وجب اين خاك ها را گشته اند اما مگر مي شود. آخر نشانه اي، پيامي، حرفي. چقدر مي خواني من آن شميم كه خاكستر ندارم. به چشم انتظاري مادرت قسم، ديگر بس است چقدر گلايول خسته روي قبر خالي!
اين حرف هايت كه ته بكشند و نتواني راضي شان كني، دلت سجاده مي شود و در كنعان دلدادگي به يك كرب و بلا ستاره پرپر طلائيه فكر مي كني. آنگاه در همسايگي معنويت، آن طرف تر از روضه بي كسي شهر مدينه، به يك سه راهي مي رسي؛ سه راهي سعادت، يعني همان سه راهي شهادت و اين مي شود نقطه آشتي ما با خدايي كه تازه او را شناخته ايم. اگر شانس هم بياوري مثل من جانبازي مي بيني كه طلائيه بر طلائيه مي شود.
كنار مزار شهدا، روي چرخ دلتنگي روزگار نشسته بود. چفيه اي بر دوش، سر قبرشان گريه مي كرد. خيلي درم مي خواست با او حرف بزنم تا شايد اين دل ابريم باراني شود. گفتم هر چه بادا باد! رفتم كنارش نشستم، سلام دادم، سريع گريه اش را سر بريد. جوابم را داد، بعد دوباره سكوت كرد. در كوچه هاي باراني چشمانش هيچ پرنده اي به جز پرنده ياد برادرش! پر نمي زند... بعد كه آرام شد و فهميد تنهايي اش لو رفته است؛ دفترچه خاطراتم را به دست گرفت و شروع كرد به خواندن. مدتي نگذشته بود كه شروع كرد به صحبت كردن. از جنگ گفت كه هنوز تمام نشده است! از شهدا كه خيلي غريبند و ما كه عقب مانديم از كاروان و قطعنامه كه پدر همه ما را درآورد. گفت امام كه رفت شبيه يتيمان بي علي(ع) شده بوديم اما خوش به حال ما كه دوباره صحب پدر شديم! بعدب ي انكه دلش بخواهد از دشمن گفت، صدامي كه دشمن انسان بود و بمبهايي كه خودشان روسي بودند و فيوزشان آمريكايي!
گفت: ما مستكبران عالم را براي هميشه خاك بر سر كرديم. گفت ما با اسرائيل وارد جنگ خواهيم شد. هر كس با ماست بسم الله، هر كس نيست خداحافظ. ديگر بايد مي رفتم. دير شده بود. چقدر دلم مي خواست امروز تمام نمي شد. كاش اين آفتاب تشنه رفتن كمي درنگ مي كرد. اي دنيا با چه زباني بگويم من فردا را نمي خواهم. تو را قسم به امروز و فردا شدنت بگذار چند روز امروز باشد، بگذار چند روز...
هويزه به بوي علم الهدي مي آيد
غروب آن روز در پروانه آباد، شمعهاي جان سوخته بوديم. هويزه را مي گويم، همان خاكي كه در آن يك كهكشان ستاره خفته است. اينجا مقتل شهيد سعيدي است كه نه تنها براي خودش كه براي همه اعجوبه اي بود از آن دانشجوهايي كه مي دانند دنبال چه هستند. علم الهدي مرد خدا بود، بيست و سه سال بيشتر نداشت اما به همه درس مي داد. راه پرواز را خوب مي دانست و ظهرها در راديو اهواز تفسير نهج البلاغه مي گفت. آري اينجا هويزه است؛ با آسماني كوتاه و آسان ياب. اينجا همه را به يك اسم مي شناسند. «ذبيح الله» اينجا همان جايي استكه به چشم خود ديد چگونه ياران سيد تن به تانك! آري تن به تانك، تا آخرين لحظه ايستادگي كردند و حسين گنه حتي پيكر بي جانشان زير شني تانك ها تسليم شد. همه پرپر شده بودند. چه محمدحسين قدوسي كه نوه علامه بود، چه خود سيد كه اصلاً قابل شناسايي نبود اگر قرآن جيبي اش فرياد نمي زد. به راستي اينان اصحاب آخرالزماني سيدالشهدايند. چقدر سخت است گريه كردن با ماهيان اين تنگ هاي كوچك سر سفره! چقدر به چشم هايمان التماس كردم فقط چند قطره، بي فايده بود. انگار آنها هم مي دانستند گريه بر زنده روا نيست، شايد آنها كه براي سيد و ياران دانشجويش گلوله تانك مي فرستادند، نمي دانستند؛ اما من كه مي دانم تمام شعله هاي عالم از سوختن ققنوس وجود آنهاست. آن طرف تر بالاي سر مزار سيد اگر خانم ها اجازه بدهند مي شود به مادر همه اين شهدا هم سلام كرد، مادري كه از ابتدا تاب دوري فرزندش را نداشت، آمده بود همين جا كنار حسين و بقيه، فرصت براي گريه بسيار است، بگذار به ياد مادرت يك پياله چاي بريزم براي سيد، اين روزها چقدر پيدا شده اي؟
اينجا در هويزه دلت را كه دخيل مزار سيد كني و حمدي بخواني، سيد را مي شنوي! دلت مي خواهد همه عمر قرآن بخواند و تو بشنوي، هنگام وداع به قبرهاي تهي از مرگ و سرشار از زندگي نگاه مي كردم و به گل هايي كه دسته دسته سر مزار شهدا مي آورند «فكه»، قطعه اي از بهشت. در فكه بوديم.
همانجايي كه اذن دخولش تشنگي است. تا چشم ها گواهي مي دهد رمل است و ذغربت و مظلوميت. جايي كه خيلي راحت مي شود دست خدا را ديد، آن را گرفت و بالا رفت. جايي كه روي تمام سنگ هايش نوشته اند: يادمان نرود قمقمه ها هميشه بوي مشك عباس مي دهند.
ديار تشنه لباني كه به آب، به سقا و به حسين ايمان داشتند. واي كه چقدر در فكه نسيم حسين مي وزد! نسيمي كه مويه كنان بوي كربلا را مي آورد و سخن سالار شهيدان عالم كه «شيعتي! مهما شربتم ماء عذب فاذكروني» فكه ديار خضريان. مرگ، مرگ است ديار آويني سيرتان لاله رنگ. چقدر اينجا آويني مي بارد! سيدي كه خوشه هاي خاطرخواهي خدا را چيد و بالاخره همين جا پرنده شد. «تا آنجا كه حكومت زمين در كف يزيديان باشد داغ كربلا تازه است، هيچ كس را تا به بلاي كربلا نيازموده اند دنيا نخواهد برد، حرم عشق كربلاست و چگونه در بند خاك بماند. پرواز آموخته است و راه كربلا مي شناسد.»
فكه همان جايي است كه به دعاي آويني يك مين بلند گفت: آمين و او در رنگي از اسماعيل سر داد و ما در گرماگرم گريه باران و اشك دمادم ابرها به مين ها و آمين ها فكر مي كرديم. به سيدمرتضي آويني گفتم تو خود بگو عالم شهادت به چه شهادت مي دهد كه نامي اين چنين بدان نهاده اند. اصلاً بلاي كربلائيان عصر حاضر چيست؟ تو را قسم به جدت، قسم به لباس عزاي غريب مدينه دعايم كن. دلم نمي خواهد فردا كه نداي «هل من ناصر حسيني»، بلند شود جزو هلهله سرايان اسيري بچه هاي فاطمه باشم. وقت برگشتن به بچه ها گفتم هر چند فكه مكه نيست ولي حجتان قبول. شب، راه رفته را برنگشته رسيديم اهواز.
اروند، خاكريز آبي
«امروز منتهي اليه حاشيه اروند مركز تاريخ است. از اينجاست كه عاقبت زمين معني مي شود. اگر نه به من بگو كه در كدامين نقطه كره زمين حادثه اي از اين عظيم تر در جريان است. آيا قرن پانزدهم هجري، قرني است كه در آن كشتي طوفان زده تاريه به ساحل آرام عدالت مي رسد؟!» اين نوشته هيا شهيد اهل قلم است دقايقي قبل از شروع والفجر هشت؛ والفجري كه انگار از روز ازل با اروند همسايه بوده است. قبلاً قشنگ ترين شبي كه اروند به خود ديده شب بيستم بهمن 64 بود. آن شب، بعثت ديگر بار انسان بود، بعد از ان همه اشك و توبه و انابه، خداوند بار ديگر انسان را برگزيده بود. نزديك ايام فاطميه، با باران رحمت، كنار نيستان هاي نيايش خدا و همين نخل هاي شهيد كه آن شب چه گريه ها و چه نوشته ها و چه شور و حالي را كه نديدند و تو چقدر دلت مي خواهد حتي شده يك سال از عمرت را بدهي و در عوضش آن شب پيش آن بچه ها بودي. اما حيف كه هيچ قطره اي از زندگي دوبار از زير يك پل رد نمي شود. اروند، آرامش بي درنگي داشت؛ شايد او هم مثل من، مثل مردان مردي فكر مي كرد كه آن شب به آب و آتش زدند، بچه هايي كه معجزه شان عبور از اروند بود. بچه هايي كه با همين آب بي آنكه صدايشان دربيايد به خليج فارس پيوستند و ديگر پيدايشان نشد، شوخي كه نبود، بايد نشان مي دادند خليج فارس، خليج فارس است نه يك كلمه كمتر نه يك كلمه بيشتر.
آن طرف رود را كه نگاه كني فاو را مي بيني كه شنيده بودم وقتي بچه ها آزادش كرده بودند همه دنيا مانده بودند چه بگويند. دوستداران ايران همه جاي دنيا حتي در كانادا و آمريكا براي اين پيروزي شيريني پخش كرده بودند.
خرمشهر، با وضو بخوانيد
دير شده بود، اما خرمشهر، دلمان مي خواست مسجد جامع را ببينيم، تازه دلمان هواي شلمچه هم كرده بود، در اين فاصله كوتاه تا برسيم به شهر خرم، راوي كارون داستان ها گفت ا زحماسه هاي اين شهر. از فهميده اي كه قبل از تكليف به تشييع رفت، بهنام ممدي كه روزهاي اول مسئول توزيع فانوس بين تاريكي اي شهر شده بود، بعد شد مسئول شناسايي. اينكه بچه سيزده ساله چطور مي رفت شناسايي بماند. بهنام 6 روز مانده به سقوط شهر تاب نظاره اسيري خرمشهر را نياورد و پر كشيد. از شيخ شريف قنوتي هم گفت كه به قول آقا اگر شهيد نمي شد اصلاً خرمشهر از دست مي رفت. از امير رفيعي آخرين مقاوم شهر كه در فلكه فرمانداري براي هميشه در تاريخ ماندگار شد و بالاخره جهان آرا كه هر چه فكر مي كني نمي شود نامش را آورد و صلوات نفرستاد! محمد نبودي ببيني شهر آزاد شد...
ياد شهيد رداني پور بخير! با دست شكسته براي آزادي خرمشهر در بيت المقدس چقدر زحمت كشيد و برادرش حاج حسين كه مي گفت: ما اگر بغداد را هم بگيريم مردم از ما خرمشهر را مي خواهند. وقتي رسيديم بوي اذان همه شهر را گرفته بود. مسجد جامع را كه ديديم راستش را كه بخواهيد بدنم يخ كرد، باور نمي كردم اينجا همان مسجدي باشد كه حاج آقاي ابوترابي آن را سنگر تمام سنگرها مي دانست و آويني آن را مادري سروده بود مظهر ماندن و مقاومت. بعد از نماز همه مسجد را گشتيم اما رنگي از آن روزها نديديم. صد حيف! كاش مسجد را با همان حال و هوا نگاه مي داشتند، با آثار همان گلوله اي كه گنبد را شكافت و شبستان را روشن كرد.
از شهر بيرون زديم افق كاملاً معلوم بود «بسيجي آنجا انتهاي افق است، من و تو بايد پرچم خود را در آنجا در انتهاي زمين بيفرازيم، هر وقت پرچم را در آنجا زمين زدي آن وقت بگير راحت بخواب». امتداد را كه باز كردم تازه «نهر عرايض» را با «پل نور» رد كرده بوديم؛ نهر عرايضي كه نقطه آغاز كربلاي چهار بود، عملياتي كه لو رفته باشد حتماً شهيد زياد دارد. نهر عرايض داغ زياد ديده همين!
شلمچه رنگ غريبي دارد
چي كار مي شد كرد. خوب همه، هواي شلمچه كرده بودند. هنوز خيلي فاصله داشتم. پاي پياده و جاده و ذكر حسين، آخرش بود و دور حرم دويده ام... همه راست مي گفتند غروب شلمچه رنگ ديگري داشت، اصلاً شلمچه خود رنگ غريبي دارد. نمي دانم چه رازي است اصلاً تا نام شلمچه را مي نويسي دستي مي آيد و كلمه ها را مي برد سمت بي قراريها، چقدر مظلوميت اينجا پيدا مي شود؛ مظلوميتي كه آفتابي ترين مفهومي است كه هيچ وقت پشت ابر نمي ماند.
به مقر قافله گمنامان آشنا كه رسيديم سمفوني باران شروع شد، عطر خيس خاك و قرآن هاي جيبي حال و هواي ديگري داشت. هر چقدر كه بيشتر فكر كني بيشتر به اين معنا مي رسي كه در شلمچه هميشه حق با سكوت است، اينجا سكوت كه كني تازه گوش هايت مي شنوند. صداي مناجات آسمان ها و زمين كه به نداي داوودي شهيدان لبيك مي گويند، آري اينجا شلمچه است. به يادماندني ترين كربلاها، جايي كه در آن لهجه لحظه ها فرق مي كند. بين همه قشنگي هاي شلمچه، مادر شهيدي را ديدم كه عابر يادش حتي يك لحظه كوچه پس كوچه هاي دلم را ترك نمي كند. درياي چشمانش ابري بود، مي خواست ببارد اما صبر مي كرد. خيلي سخت است 14 سال تمام انتظار، راستش را بخواهيد حتي نمي شد. لحظه اي شريك غم او بود. به راستي از صبر ايوبيان هم خارج است. زينب مي خواهد اين راه! عكس پسرش را به من نشان داد، چشمان قشنگ پسرش مي خنديد، مي گفت: پسرم را نمي بخشم، شيرم را حلالش نمي كنم. پرسيدم چرا؟ گفت: ديگر به خوابم نمي آيد.
نمي دانم آن دنيا يادم مي كند يا نه، مي بخشمش اگر شفيعم باشد. خيلي عقبم! راستش را بخواهيد حرفش باوركردني نبود، اين همان مادري است كه براي شهادت بچه اش نذركرده بود. دلش را هم نگاه كردم، به وسعت آسمان ها بود؛ اما براي نارضايتي هيچ جايي نداشت، پر بود از گل اميد، چادرش بوي رضايت مي داد. گفتم: نرسيدن خبر نشونه خوش خبريه، به خدا بسپارش. اگر تو نمي توني پيشش باشي خدا كه مي تونه... بلند شدم، ازآن هاجر كوير گزيده خداحافظي كردم در حالي كه ايمان پيدا كردم مهر مادري هرگز پير نمي شود. از آنجا تا دروازه «فاخلع نعليك» راه زياد بود. شايد اين قدم زدنها بتواند از سختي وداع با شلمچه بكاهد؛ اما فقط شايد...
دوكوهه، معبري به آسمان
صبح روز بعد، عقربه هاي ساعت از 11 گذشته بود كه رسيديم دو كوهه. دوكوههاي كه طعم غريب پرواز مي دهد، دوكوههاي كه هنوز صداي «گلستاني» در آن مي پيچد با خواندن دعاي عهد، دوكوهه اي كه هزاران كوه ايستادگي را تربيت كرده است.
اللهم اجعل صباحنا صباح الابرار
وقتي رسيديم دوكوهه خيلي خلوت بود، انگار بچه ها رفته بودند عمليات؛ اما هنوز صدايشان مي آمد يك، دو، سه، شهيد! دعايتان مي كنم حتي اگر يك روز شده مهمان دوكوهه باشيد تا بدانيد پشت همين ساختمان ها از همين پنجره هاي گردان مالك، عمار، ميثم، چگونه مي شود براي خدا دست تكان داد. همه با هم دعاي فرج زمزمه مي كردند و اين را مي گويند: يارا سلامت مي كنم، چشمم به راهت مي كنم، ديده سرايت مي كنم، هر شب صدايت مي كنم، اين جان فدايت مي كنم، اي نازنين پنهان ما، اين غايب از چشمان ما... هر روز در انتظار آمدنت هستم اما به من بگو آيا من نيز در روزگار آمدنت هستم.
سخن آخر
هميشه پايان اين چنين سفرهايي سخت مي گذرد؛ اما اين سفر، سفر ديگري بود، بهانه اي شد براي برگشتن و پيدا كردن راه. ما از اينجا مي رويم تا سلام شلمچه، دوكوهه، فكه و حاج عمران، هويزه، چزابه، دهلاويه و ... راتا افق هاي دور با خود ببريم. مي رويم تا از شلمچه بگوييم، از دوكوهه ها جنگ و همه ما مطمئن هستيم كه راهيان نور راهشان را پيدا خواهند كرد.
نظر شما