سه‌شنبه, ۰۲ مهر ۱۳۹۲ ساعت ۰۰:۰۰
حاج همت ادامه داد:«من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسي ، شهادتت هم طوري است كه اول اسيرت مي كنن و بعد از اينكه آزار و شكنجه ات دادن و تو خواسته هاي اونها رو برآورده نكردي ، تو رو تيرباران مي كنن و به شهادت مي رسي.»


«مولود سالك» مادر شهيدان محسن و مصطفي نوراني در گفت و گو با خبرنگار نويد شاهد با صدايي حزين و سرشار از غرور به در رثاي فرزند شهيدش به شرح كودكي شيطنت آميز تا بزرگي پر افتخارش مي پردازد.

كودكي محسن/ خواست خدا بود محسن دوباره بماند
من پنج دختر و دو پسر دارم. شهيد محسن چهارمين فرزند و اولين پسر خانواده محسوب مي شد و شهيد مصطفي فرزند آخرم.
محسن در آذرماه سال 1342 به دنيا آمد. ضعف توان جسمي، محسن را بارها تا پاي مرگ پيش برد اما خواست خداوند آن بود كه محسن بماند. دوران شيرين كودكي را با شور و حال خاص خود سپري نمود.
پسرم، محسن، در دوران كودكي حصبه گرفته بود، دندان درد هم داشت، و ما مجبور بوديم كه او را مداوم دكتر ببريم. برايش سرم وصل مي كردند تا قدري جان مي گرفت. او بسيار ضعيف شده بود و زحمت دكتر بردنش بر دوش برادرم بود.
در دوران بارداري محسن، بسيار از نظر ويار و بارداري اذيت شدم به طوري كه حتي فكر سقط او به سرم افتاد. جوان بودم و خام..تا اينكه خدا مرا از تصميمم منصرف كرد و او را دوباره به ما بخشيد. زمان ولادتش آقاي سيدي را آورديم تا برايش اسم انتخاب كند. براي شكرانه ولادتش مجلس روضه خواني گرفتيم.

انهايي كه كوچكي شطينت بيشتر داشته باشند در بزرگسالي عاقل و سربه راه مي شوند .
محسن در دوران كودكي بچه اي بسيار شيطون و بازيگوش بود اگرچه پسر بچه همين طوري است. او را مدام از مهد كودك فرار مي كرد و خواهرش دنبالش مي رفت. از 10 سالگي كم كم شخصيتش شكل گرفت و بالغ شد. با بچه هاي كوچه بازي مي كرد . بزرگتر كه شد او را به كلاس آموزش قران گذاشتم وقتي از مدرسه مي امد يك پايش كلاس قران بود يك پايش دسته و سينه زني. موقع اذان من او را به همراه خودم مسجد مي بردم و مي اوردم منزل ما در خزانه قلعه مرغي بود. در ايام عزا و محرم و شهادت معصومين پيرهن مشكي مي پوشيد خلاصه تمام رسم و رسوم هاي مذهبي را اجرا مي كرد. در آن زمان محسن يك پسر تك پسرم بود. 13 ساله كه شد كم كم عاقل شد و شلوغي بچگي را كنار گذاشت .

نوجواني محسن، نگران نباش مادر من جاي بدي نيستم
در 15 سالگي فعاليت هاي فرهنگي اجتماعي خود ا آغازكرد. جنگ كه شروع شد، هر شب مسجد مي رفت و ساعت 1نيمه شب به خانه باز مي گشت. محسن اعلاميه هاي امام را پخش مي كرد. سنگر مي گرفتند. كارهاي لازم مرتبط با جنگ را انجام مي داد ساعت كه از نيمه مي گذشت، من نگرانش مي شدم. مي رفتم و مي ديدم كه در طبقه 3-2 مسجد با بچه ها نشسته. مي گفتم:\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\" بچه جون بيا شام بخوريم. دير وقته. من مي ترسم وقتي تو در خانه نيستي. مي گفت: نترس مادر جان من جاي بدي نيستم.

او مي دويد و من مي دويدم
در 15 سالگي عضو بسيج شد. پس از انقلاب پس از طي موفقيت آميز دوره آموزشي، در حالي كه هنوز چند ماهي به شروع جنگ تحميلي مانده بود از ادامه تحصيل دست كشيد6-7 ماه گذشت و اصرار داشت به مرز كردستان برود مي گفت بني صدر لعنت شده گفته جنگ مي خواهد شروع شود. اصرار داشت برود. به او مي گفتم :تو كجا بري بچه جان. تو هنوز بچه اي نمي تواني اسلحه دستت بگيري و جنگ كني. مي گفت با دوستم مي خواهم بروم و با عضويت در گروهي كه از پادگان امام حسين (ع) به مريوان اعزام شدند، به كردستان رفت . كوله پشتي را برداشت. من كه گمان نمي كردم تصميمش واقعي باشد هيچي كوله باري به او ندادم .چون فكر مي كردم شوخي مي كند. او رفت من هم پشتش رفتم. بغض كرد و گفت مادر من! با دوستم رضا مي خواهم بروم. رضا مادرش غش كرده بود. به همين خاطر همراه محسن نشد. محسن مي دويد و من به دنبالش دويدم. در حين فرار مي گفت مادر جان با هواپيما مي خواهم بروم الان وقت حركتش است. خداحافظ! من رفتم.
در دهه 60 نه تلفني بود و نه هيچ وسيله ارتباطي ديگر كه از حال پسرم خبر دار شوم. 6-7 ماه طول مي كشيد تا فقط گاهي نامه اي به دست آدم برسد.
خودم را دلداري مي داد و مي گفتم كم كم درك مي كنم، حالم خوب نبود، گريه مي كردم. نزد دخترم كه تلفن داشت رفتم. تلفن خانه مدام زنگ مي خورد. محسن بود مي گفت: مادر جان اگر برگردم كردها سنگرها را مي گيرند و مردم را مي كشند. بايد گروه و گرداني جايگزين بيايند تا خط را تحويل دهيم.

سال 1362 به عنوان فرمانده نيروي زرهي تيپ ذوالفقار به مريوان اعزام شد، در آن زمان جاده مريوان امنيت چنداني نداشت به صورتي كه از صبح تا 4 بعدازظهر جاده دست نيروهاي خودي بود و بعد از آن دموكرات ها در جاده مستقر مي شدند، اين نا امني باعث كندي حركت مي شد. با پايان يافتن عمليات والفجر 4 در منطقه پنجوين عراق به منطقه مهران برگشت و مدتي را آنجا بود تا اين كه به منطقه قلاجه منتقل شد. سه ماه در اين منطقه بود كه در همين زمان محسن نوراني به شهادت رسيد.

من هم در جبهه فعاليت مي كردم
در تابستان سال 1359 پس از گذراندن دوره آموزشي در پادگان امام حسين (ع) عازم كردستان شد و با حضور در تيپ 27 محمد رسول الله (ص) يگان ذوالفقار شروع به خدمت نمود و در عمليات بيت المقدس شركت نمود.
بعد از 8 ماه از اعزامش به بانه و مريوان يك بار به ما سر زد. از آنجايي كه محسن تنها پسرم بود دوست داشتم كنارم باشد. خودم هم براي پشت خط ها و در بسيج مساجد فعاليت مي كردم مثلا در مسجد لحاف تشك مي دوختم. لباس هاي پاره رزمندگان را ترميم مي كردم از اينكه خدمتي به رزمندگان مي كرديم خيلي خوشحال مي شديم وقتي از جبهه غرب امد يك هفته نزد ما ماند. اما زود بايد بر مي گشت 3 سال بانه و مريوان بود. انجا نامه هاي تهديد آميزي را به مرز عراق مي انداخت نامه هايي كه حامل پيام امام خميني براي جهاد و مبارزه بودند. محسن در جبهه غرب لباس كردي مي پوشيد و بر سرش دستار چارخونه بزرگ مي انداخت او سن كمي هم داشت و لذا كمتر مورد شك قرار مي گرفت. نصفه شب را مي افتاد و تا صبح در خانه عراقي ها نامه مي انداخت مدت سه سال در مريوان بود.

خبر اشتباهي شهادت
بعد از سه سال به رسيد ما خبر محسن شهيد شده است. البته اين خبر اشتباه بود و او شهيد نشده بود. ما بعد از شنيدن خبر گفتيم راضي ايم به رضاي خدا. خواب بوديم كه ناگهان ديديم در خانه مان قلقله بود. همسرم به پزشكي قانوني رفت تا جنازه پسر را شناسايي و بعد از آن پيكر پسر را به خانواده اش تحويل داد. ماجرا از ان جايي بود كه دوستش لباس شخصين را قرض گرفته بود تا به تهران بازگردد حتي نامه هاي من پسر شهيد شد. و رزمندگان به اشتباه گمان كرده بودند كه او محسن بوده است.

توصيه هاي محسن به مادر براي شهادتش
هر دفعه مي گفت: مادر ناراحت نباش نوبت شهادت من نزديك است همه دوستانم شهيد شده اند شهادت افتخار من است. ناراحت نباش، لباس مشكي نپوش، عجز و لابه نكن، وقتي شهيد شدم شيريني بده، دوستانش كه شهيد مي شدند مرا به خانه هايشان مي برد تا از نظر روحي مرا امادگي بدهد و ناراحت نباشم. مي گفت: انقدر بايد شهيد بدهيم كه پيروز شويم. ما در جنگ قدم به قدم برديم اگر كسي شهيد شود رزمنده ديگري اسلحه اش را بر مي دارند و به دنبال جنگ و كارزار خودشان مي روند.

ازدواج با خواهر شهيد ناهيدي
به پيشنهاد دوستان، محسن براي تكميل ايمان خود آماده ازدواج شد.
بار دومي كه از اسلام آباد غرب برگشت گفت دختر خاله ام را به عنوان همسرم خواستگاري كن به او گفتم او حجابش مناسب نيست بدرد تو نمي خورد اما محسن اصرار داشت كه من درستش مي كنم. اگرچه خواهرم قبول نكرد و شرط گذاشت كه هر وقت محسن به تهران آمد قبول مي كنم و يك كلام حرفش را مي زد كه همينه كه مي گويم. محسن هم در جواب گفت: جنگ اگر 30 سال طول بكشه بعد از آن به جبهه لبنان مي روم. . اتفاقا مدتي بعد محسن به همراه حاج احمد متوسليان عازم سوريه و لبنان شد و به كمك شيعيان لبنان كه به مقابله با اسرائيل مي پرداختند شتافت و زماني كه متوسليان و يارانش دستگير شدند از آنجا به دستور امام خميني بازگشت. او گفت امام خميني دستور داده كه بازگرديم چرا كه دفاع مقدس خودمان واجب تر است .

محسن بعد ها به اسلام اباد غرب رفت و بيشتر فعاليتش در اسلام اباد بود. به تهران كه باز گشت 19 ساله بود و از ما خواست برايش زن بگيريم و آن را توصيه سپاه خواند. وقتي دوستش عليرضا ناهيدي\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\" فرمانده تيپ ذوالفقار و يار صميمي محسن نوراني در اسفند سال 61 عمليات والفجر مقدماتي به شهادت رسيد، خواهرش را براي محسن گرفتيم. براي مراسم ترحيم وشهادتش به خانه ناهيدي در تهرانپارس رفتيم. شب قبلش همه رزمنده ها امدند و در خانه ما عدس پلو خوردند و تا صبح بيدار بوديم و زيارت عاشورا و دعاي توسل و و..مي خوانديم آخر سر هم بي ريا و بدون بالش و تشك خوابيدند فردا ان روز هم به تشيع جنازه شهيد ناهيدي رفتيم. وقتي به تشيع جنازه شهيد ناهيدي رفتيم خواهرش را ديديم. نظرم را جلب كرد و از او خواستگاري كردم. اتفاقا آنها هم به اين وصلت بسيار راضي بودند محسن و خواهر شهيد ناهيدي تنها دوماه با هم زندگي مشترك داشتند. خواهر شهيد ناهيدي خيلي مومن بود با محسن كه مطرح كردم گفت اينها صددرصد دخترشان را مي دهند. اتفاقا همين هم شد مادر شهيد ناهيدي گفت: رزمندگان جان دل منند .اينها رزمنده اند. ما نوكر اينهاايم . اينها سرورنند من حاضرم دخترم را به عقدش در اورم. او براي همسري خويش هيچ كس را بهتر از خواهر شهيد بزرگوار عليرضا ناهيدي نيافت سال 62 طبق سنت حسنه نبوي با خواهر شهيد عليرضا ناهيدي (فرمانده قبلي تيپ ذوالفقار ) ازدواج نمود و زندگي مشترك خويش را در كنار سفير خمپاره ها و به دور از آرامش در اسلام آباد غرب آغاز نمود. . محسن هم گفت من به جبهه مي روم و شما بايد اين شرايط را قبول كني. من در راهرو نشسته بودم. خواهر شهيد ناهيدي گفت: من از خدايم است كه در جبهه فعاليت داشته باشم و به اين موضوع افتخار مي كنم و با تو مي آيم. بعد از گذشت پنج ماه و نيم در مسجد نارمك مراسم عقد مختصري برگزار شد. در خانه شام خورديم و شب عقد در خانه ما خوابيدند و پس فردا به جبهه رفتندمحسن عقد ازدواج بست تا با همسر خويش زندگي اي بر اساس تعليمات تربيتي و اخلاقي اسلام تشكيل بدهند. پس از ازدواج، محسن همسر خود را به اسلام آباد غرب برد تا خانواده اش نيز سرما و گرماي جنگ را همراه او احساس كنند. زندگي كوتاه آن دو كه يك ماه بيشتر به طول نينجاميد، در خود هزاران نكته داشت. همسر شهيد نوراني، پيش از آن، يك خواهرش در آبادان به اسارت دشمن بعثي در آمده بود و برادرش عليرضا نيز در عمليات والفجر مقدماتي به شهادت رسيده بود. عروسم جهاز نياورد گفتند وقتي به تهران برگشتيم اثاث مي گيريم. من مقداري وسايل مورد نياز براي سفر مثل روغن و برنج و چاي برايشان فراهم اوردم البته انها همان قوت مختصر را هم مصرف نكرده بودند مي گفتند جنگ واجب تره.

روز شهادت و وضو نگرفتن عباس برقي

پس از پايان عمليات والفجر مقدماتي محسن از طرف حاج همت رسماً به فرماندهي تيپ ذوالفقار منسوب شد و \\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\"عباس برقي\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\" نيز به عنوان جانشين فرماندهي معرفي شد. به همين ترتيب عمليات والفجر 1 و 2 نيز پشت سر گذاشته شد. هرگاه از او سؤال مي شد كه در جبهه چي مي كند، مي خنديد و مي گفت: اگر خدا قبول كند، يك رزمنده هستم. مادر آنجا كاري انجام نمي دهيم كه قابل توجه باشد.
محسن نيز يكي از فرماندهاني بود كه تنها پس از شهادتش، خانواده اش متوجه شدند كه فرمانده ي تيپ بوده است.
چند روز پس از اينكه فرماندهان تيپ ذوالفقار توسط نيروهاي مزدور كمين خوردند، محسن نوراني و محمدتقي پكوك به شهادت رسيدند.

حاج همت ، محسن را خواست و به او گفت : « محسن، تو به شهادت مي رسي. » محسن كه كمي جا خورده بو د ، گفت ، « چطور مگه حاجي ؟\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\"
حاج همت ادامه داد : « من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسي ، شهادتت هم طوري است كه اول اسيرت مي كنن و بعد از اينكه آزار و شكنجه ات دادن و تو خواسته هاي اونها رو برآورده نكردي ، تو رو تيرباران مي كنن و به شهادت مي رسي.\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\"
سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد. در عمليات والفجر 3 در مرداد 62 و درآزاد سازي مهران، ماشين تويوتايي كه سرنشينان آن نوراني، برقي، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر 27 بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد .پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند همه سرنشينان جزء يك نفر جلوي چشم يكديگر در حاليكه زخم هاي عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند شرح ماجرا از زبان عباس برقي بدين شكل است كه :.محسن در خانه اش در اسلام اباد بود زنش به تهران امده بود تا براي دانشگاه امتحان دهد.

عباس برقي يكي از همرزمان محسن است كه هنوز هم با ما رفت و امد خانوادگي دارد. او لحظه شهادت محسن را از نزديك نظاره كرده تعريف مي كرد. غروب روز 21 مرداد 1362 ، چند روز پيش از شروع عمليات والفجر 4 ، يك روز بعدازظهر محسن نوراني برادربرقي و چند تا ديگر از فرماندهان لشكر27 از قلاجه براي بررسي اوضاع به سمت اسلام آباد غرب به راه افتادند . محسن به من گفت بيا وضو بگيريم و بعد از تماشاي فيلم و هنگام غروب برويم. عباس برقي مي گويد من وضو نگرفتم هر چه بچه ها اصرار كردند كه حداقل اسلحه ها را با خود ببريد قبول نكردند و بدون هيچ گونه مهماتي به راه افتادنددر راه كوموله ها كمين كرده بودند محسن و برقي فكر كردند انها پاسدارند. محسن و برقي در ماشين بودند 2 نفر ديگر هم پشت به زور پشت وانت سوار مي شدند.هنوز كاملاً از گردنه عبور نكرده بودند كه صداي تيز اندازي بلند شد و متوجه شديم كه شهيد نوراني وهمراهانش در كمين نيروهاي كومله دموكرات افتاده اند.

دشمن ابتداء به ماشين آنها تيراندازي كرد و تمام سرنشينان ماشين بر اثر تيراندازي زخمي شدند. سپس بالاي سر محسن كه هنوز نيمه جاني داشت ، آمده و از او خواسته بوند كه اطلاعاتي را به آنها بگويد. سپس توهين كند ، امّا محسن كه ديگر رمقي نداشت ، بر امام درود فرستاده بود. كومله با مشاهده اين صحنه ، تيري به پيشاني محسن زده و بعد از آن بدنش را تيرباران كرده بودند. . برادربرقي گفت: بعد از آنكه ما دركمين افتاديم من ومحسن براي آنكه در تيررس نباشيم خودمان را به زير جيپ پرتاب كرديم چند لحظه بعد دو نفر از قله به سمت پايين آمدند و 4 نارنجك به سمت ما پرتاب كردند. من خودم را به كنار جاده پرتاب كردم و به خاطر شيب جاده آن ها متوجه من نشدند بلافاصله خودمان را به محل تيراندازي رسانديم اما كمي دير شده بود و نوراني به شهادت رسيده بود. جنازه محسن بعد از سه روز امد.
از آن جمع 7 نفر شهيد مي شوند فقط عباس برقي مي ماند كه به دليل مصدوميت شديد دست هايش كه ضربه زده بودند مدتها در بيمارستان بستري بود اكنون هم در بدنش تركش بسيار است و دستش فلج شده.

مصطفي به دنبال برادر
ما در خزانه قلعه مرغي خانه كوچكي داشتم مصطفي كوچكتر از محسن بود. محسن و مصطفي انگار سيب را از وسط نصف كرده بودند دقيقا همين هم بودند.
وقتي از جبهه مي آمد فكر مي كردم محسن آمده. وقتي مصطفي را مي ديدم دوست داشتم بماند اما مي گفت نه من بايد بروم اين راهي است كه بايد برويم و راه خوبي است دنيا ارزش ندارد افتخار است كه در ان دنيا ما را شفاعت كنند و دست ما را بگيرند مارا دعا كنند تا جلو امامان سر بلند باشيم. بعد از شهادت محسن نوبت او شد. رفت و امد زيادي به جبهه داشت. به او گفتم: لااقل تو برايم بمان دوست دارم حداقل يك پسر داشته باشم او گفت مادر جان بايد بروم اگر مانع حضور من در جبهه شوي آن دنيا شفاعتت نمي كنم اگر به جبهه بروم برگشتنم با خداست.\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\" عاشق جبهه ها بود دوست داشت. جنازه اش هم نيامد .خدا رو شكر مي كنم در راه خدا رفتند خودشان دوست داشتند در اين راه شهيد شوند. پدرش هم خوشحال بود مي گفت: خودش داده و خودش هم گرفته .

تدين؛بارزترين خصوصيت اخلاقي محسن
بارزترين خصوصيت اخلاقي محسن خوش اخلاقي اش بود. مدام يا در نماز جماعت بود و يا در نماز جمعه . دعاي كميل مي رفت. وقتي به تهران مي امد اصلا در خانه پيدايش نبود همه اش عيادت دوست و بيمارستان.
خودم چون نماز خوان بودم دوست داشتم فرزندانم خوب تربيت شوند و پاي در مسير كجي نگذارند به انها مي گفتم : دوست بد اختيار نكنيد. برايش مغازه كتاب فروشي بازكرديم تا سرش گرم شود.
محسن اهل مطالعه بود. قران مي خواند. كتاب مطالعه مي كرد دوستانش مي آمدند كتاب مي خواندند بعد از شهادتش همه كتاب ها را جمع كرديم
محسن مي گفت مامان راه امام حسين را بايد برويم. مامان روسري را بكش جلو. دوستم مي خواهد بيايد. مواظب خواهر كوچكم باش بد حجاب نشود يا لباس تنگ و كوتاه نپوشد.شيدانمان راه اسلام را رفتند. هيچ وقت محسن در خانه پيدايش نمي كرديم وقتي از جبهه مي امد با بستني به منزل دوستانش از جمله عبدالله براي عيادت كه در جبهه مجروح شده بودند مي رفت.

شهيد محسن نوراني در خانواده اي متدين در آذرماه سال 1342 متولد شد. او كه اسلام در وجودش ريشه دوانيده بود با حضور در مساجد حلاوت دين در كامش ريخته شد و جانش با دم مسيحايي امام (ره) روحي تازه گرفت. محسن كه نوجواني آگاه بود در صف مبارزين رژيم طاغوت قرار گرفت و با انجام فعاليت هاي گوناگون در اين جهاد عظيم شركت نمود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي محسن چون ديگر دانش آموزان به هنرستان بازگشت و به تحصيل مشغول شد. جرقه هاي توطئه از گوشه و كنار ايران جنايت آفريد و نوراني هم در تابستان سال 1359 پس از گذراندن دوره آموزشي در پادگان امام حسين (ع) عازم كردستان شد و با حضور در تيپ 27 محمد رسول الله (ص) يگان ذوالفقار شروع به خدمت نمود و در عمليات بيت المقدس شركت نمود. مدتي بعد محسن به همراه حاج احمد متوسليان عازم سوريه و لبنان شد و به كمك شيعيان لبنان كه به مقابله با اسرائيل مي پرداختند شتافت. پس از پايان عمليات والفجر مقدماتي فرماندهي تيپ ذوالفقار را بر عهده گرفت. محسن نوراني در خرداد ماه سال 1362 طبق سنت حسنه نبوي با خواهر شهيد عليرضا ناهيدي (فرمانده قبلي تيپ ذوالفقار ) ازدواج نمود و زندگي مشترك خويش را در كنار سفير خمپاره ها و به دور از آرامش در اسلام آباد غرب آغاز نمود. مدتي بعد لذت لقاء پروردگار در كامش شيرين تر آمد و ندايي از عرش او را فرا خواند و در21 مرداد سال 62 بر اثر اصابت چندين گلوله به شهادت رسيد.

انتهاي پيام
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده