روايت حاج همت از درخواست شهيد وراميني ...
چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۴۹
نوید شاهد: یکی از این عزیزان بزرگ و سرداران بزرگ، استاد بزرگم حاج عباس ورامینی بود. ایشان را ما در لشکرعملیات فتحالمبین شناخیتم. در دو کوهه با یک اکیپ از عزیزان سپاه پاسداران تهران اعزام شده بودند به جبهه.
... چنان شکوه و چنان عظمتی که خدا شاهد زبان میبرده از گفتنش، عظمت این عزیزانی که شبهای عملیات حرکت میکنند و انسان احساس میکند فرشتگان و ملائک بر بالای سر این بسیجیها و پاسداران و سربازها پرواز میکند، اینقدر عظمت دارند.
میبینی یکی اون گوشه نشسته داره دعا میکند، خدا شهیدش کند. یکی آن گوشه آخرین سطور وصیت نامهاش را مینویسد. یکی در گوشه دیگر خمیده، زار زار سرش روی خاک گریه و زاری میکند. صحنهها، صحنه عبادت و صحنه دیدار خدا. صحنهها، صحنه عشاقی که دارند مستقیم به دیدار معشوق میروند و اینقدر التهاب و اینقدر نمیتوانند صبر به خرج بدهند که عجله دارند برای دیدار با معشوقشون.
یکی از این عزیزان بزرگ و سرداران بزرگ، استاد بزرگم حاج عباس ورامینی بود. ایشان را ما در لشکر ]عملیات[ فتحالمبین شناخیتم. در دو کوهه با یک اکیپ از عزیزان سپاه پاسداران تهران اعزام شده بودند به جبهه. ایشان در عملیات فتحالمبین سمت فرمانده گروهان گردان حبیب بن مظاهر را درلشکر داشت که فرمانده این گردان سردار بزرگ اسلام شهید محسن وزوایی بود. این قدر عظمت، این شهید از خودش در این عملیات به خرج داده بود که در کنار گردانهایی از لشکر ۲۱ همزه در ۲۵ کیلومتری پشت تپههای علی گره زد، صبح عملیات ۹۷ قبضه توپ دشمن را به غنیمت گرفته و بیش از ۴ گردان توپخانه دشمن را ساقط و همه را به غنیمت گرفتند. اینقدر شهید وزوایی از ایشان تعریف میکرد. شهید وزوایی به من و حاج احمد]متوسلیان[ میگفت که من ایشان را شناخته بودم خیلی بردباری داشت، خیلی عظمت داشت. سه رده دشمن را رد کرده بودند در فتحالمبین. همه جا هم زیر آتش دشمن بود. اینها آتش نکرده بودند تا شناخته نشوند. ایشان میگفت شهید حاج عباس اینقدر با بردباری نیروهای بسیج و سرباز را هدایت میکرد و رد میکرد از دشمن که حد و حساب نداشت.
در بیتالمقدس خواستیم ایشان را بگیریم برای کادر لشکر، شهید وزوایی گفت من دلخور میشوم. ایشان باید در گردان حبیب باشد. باز در عملیات بیت المقدس در کنار شهید وزوایی و این شهید حاج عباس ورامینی قرار گرفت. اعجاز مرحله یک عملیات رسیدن به جاده آسفالته اهواز- خونین شهر، ۱۸ کیلومتر الی ۲۰ کیلومتر غرب رودخانه کارون بود. بعد از بیتالمقدس ایشان را از گردان در آوردیم. اینقدر در ایشان قدرت مدیریت و خلاقیت و شجاعت و کارآیی وجود داشت که نمیشد از ایشان گذشت. او را از گردان بیرون کشیدیم... برای عملیات رمضان.
در عملیات رمضان ایشان مسئولیت ستاد لشکر را به عهده داشت. همهاش از روی مسئولیتی که بر دوشش گذاشته بودیم میخواست شانه خالی کند. مدام میآمد میگفت من توی ستاد کار نمیکنم. بگذارید من بروم توی عملیات. هی مدام بر ایشان تکلیف شد در ستاد باشید. خدا گواه است اینقدر این انسان مخلص الهی و ولایتی بود که حد نداشت؛ میگفت چشم. تو ستاد بود در رمضان. در عملیات مسلم، در والفجر مقدماتی و در والفجر یک سخت مسئولیت ستاد لشکر، بعدش سپاه ۱۱ قدر و بعد قرارگاه نجف را به عهده گرفت تا اینکه عملیات والفجر ۴ شروع شد. قبل از عملیاتها در لشکر به دو نفر حضور در مراسم حج قسمت گشت. ما دو نفری را که در لشکر از عزیزانی که انتخاب کردیم، یکی شهید بزرگوار حاج عباس بود. گفتیم به شما میرسه از اون همه زحمت و تلاشی که در لشکر کشیدی شما برو. ایشان اصلا باورشان نمیشد. رفت مکه و آمد دگرگون شد. دگرگون بود، آن صلابت، آن اخلاق نیکو، ، آن برخورد احسنش با بسیجیهای مخلص و مومن اینقدر نیکو برخورد میکردکه همه عاشق آن اخلاق نیکویش بودند. رفت مکه و برگشت، صحنههایی که از مکه تعریف میکرد برای برادرها اینجوری بود؛ هرکجایی نشسته بود گفته بود: رفتم مکه دیدم همه کفن میپوشند، محرم میپوشند بروند به دیدار خدا و طواف خانه خدا در حج عمره یا تمتع این را تشبیه میکرده به عزیزان بسیجی و سرباز. میگفته اون صحنههایی را که من آنجا دیدم یاد فتحالمبین و بیتالمقدس افتادم که اینها؛ این بسیجیها و سربازها شبهای عملیات کفن میپوشند، آماده میشوند. منتها اونجا انسان وقتی رفت به اون عشقش نمیرسد. به عشق واقعیش نمیرسد. ولی اینجا میرسند و اینقدر زیبا تشبیه میکرد ابهت این عزیزان را که کفن میپوشند و به دیدار خدا در شبهای عملیات میروند و اینقدر زیبا تعریف میکرده وقتی که به شهادت میرسند. فرشتگان و ملائکه و چه و چه و چه. که همه مانده بودند که حاج عباس خیلی عجیب این صحبت را تعريف میکند. نوبت عملیات والفجر ۴ شد. در مرحله سوم آمد گفت: من میخواهم بروم عملیات، اگر نگذارید هم خیلی دلگیر میشوم. گفتم که تو در سمت خود خیلی کار داری، مسئولیت ستاد خیلی سنگین است. خدا گواه است که من شرمندهام که این صحنه را تعریف کنم و خودم را قاصر میدانم در مقابل روح این شهید بزرگوار. برگشت قسم ما و بچمون را خورد که بگذارید بروم. اشک آمد توی چشمهایش. میگفت آرزویی در دلم نهفته است. این آرزو را نگذارید بمیرد. بگذارید بروم تو عملیات. باز من او را یک ساعتی داخل اتاقش کردم و توجیهاش کردم که مملکت اینجور و اینجور و... گفت همه اینها را گفتی؛ من عاشقم. این بار بروم تو عملیات و بهم الهام شده این بار برم تو عملیات.
بهش تکلیف کردیم که نه نباید بروی توی عملیات. منتها برای اینکه دلت نشکنه گذاشتیمش در کنار معاون لشکر، گفتیم برو روی ارتفاع ۱۸۶۶ که اونجا تصرف شده بود. از ارتفاعات کانی مانگا برو اونجا نیروهای بسیجی را هدایت کن و خودت تو سنگر فرماندهی باش هدایت کن. دلش خوش شد. میخواست پر در بیاورد. عصر حرکت کردیم. تو راه؛ خوب توجه کنید این نکات را. تو راه به معاون لشکر گفته بود که جداً، من چقدر بدهکارم. اینقدر بدهکارم، اینقدر بدهکارم به کی به کی به کی. وصیتهایش را کرده بود. حالا نمیدونه اصلا کجا داره میره. در ضمن میداند که وارد عملیات نمیشه. باز اینها را میگه که من چه کردم و چه کردم، بروید عذرخواهی کنید، چه و چه.
میروند تو خط، نزدیک ساعت شش میشود، رهایی نیروهای از نقطه رهایی برای عملیات آغاز میشود. میرفته کنار بسیجیها و آنها را میبوسیده. میگوید التماس دعا، من افتخار حضور در کنار شما را نداشتم ولی التماس دعا دارم و مدام گریه میکند. نیروها رها میشوند و ما هم چند کیلومتر چپ آن نیروها چند گردان دیگر را رها میکردیم. نیروها را رها کرد. میرود داخل سنگری مینشیند. به محض اینکه نزدیک عملیات شدند، نیم ساعت به عملیات مانده، ساعت هشت و خردهای بود به دیدهبان میگوید که الان دشمن شروع میکند به آتش روی نیروها. بلند شو بریم بیرون سنگر یک خرده آتش تهیه بریزیم. دست دیدهبان را میگیرد از سنگر ۱۸۶۶ میآید بیرون و میرود نوک قله. میگوید آن قله را بزن، الان بسیجیها نزدیکند. آن قله را بزن و راهنمایی میکند. همچین که شروع میکنند به آتش، یک خمپاره ۶۰ انگار مامور شده بود. اتفاقا آن قسمت هم آنقدر گلولهگیر نبوده. یک خمپاره ۶۰ میآید و میخورد آن نزدیک دو نفر. یک ترکش بر پیشانی مبارک این قهرمان بزرگ اسلام میخورد و چند لحظهای بیشتر به شهادتش نمانده بود که یا مهدی میگوید. برادرها تا به اورژانس میرسانند دیگر تمام کرده بود. تعجب است شاید جداً. ما که روسیاه بوده و تا کنون تو جبههها زنده ماندیم و شاید به جرأت به شما بگویم تعجب نیست که شبهای عملیات از سیمای عزیزان شما بتوانیم شهادت را بخوانیم و مشخص است اصلا دگرگونی در چهرهها مشخص است. قیافهها تغییر میکند و سیماها ملکوتی میشود. اصلا مشخص است که بالهای فرشتگان بر سر این بچهها سایه افکنده و آن روز عجیب بود. من اولین بار بود که در بغل عباس گریهام گرفت. چون او گریه کرد و گفت: حاجی خیلی دلم گرفته. دلم میخواهد امشب بگذاری بروم تو عملیات. باز من هم گریه کردم و خوب که توجیهاش کردم، آخر پذیرفت که نباید برود عملیات چون مسئولیتش خیلی سنگین بود. گفتم: در عملیات به عنوان تک تیرانداز جایز نیست بروی، تو باید هدایت عملیات کنی. پذیرفت ولی خداوند شهید را انتخاب میکند. او میدهد جان را و خودش هم جان را میگیرد. عجیب که اصلا انتخاب شده بود برای آن شب. تمام آثار شهادت در سیمای ملکوتیاش هویدا بود. اصلا مشخص بود که باید برود، نباید بایستد در ستاد و رفت و شهید شد.
باز از خاطرم نمیرود دو روز قبل از شهادتش رفت تو خط سرکشی کند که خمپارهای آمد، دو تا ترکش خورد تو انگشتش. انگشتش را بست. برادرها باهاش شوخی می کردند و میگفتند حاجی هم به شهادت نزدیک شده، انگشتانش ترکش خورده. میگفت این شانسها از ما نیست. آمد و گفت که من را ۲۴ ساعت اجازه بدهید که بروم اسلامآباد از خانواده خداحافظی بکنم. این صحنه خیلی عجیب است. سابقه نداشت تاکنون در حین عملیاتها؛ چه والفجر مقدماتی، چه ] والفجر [یک و چه رمضان، چه بیتالمقدس، چه قبلی. این بار استثنائی بود. مثل اینکه برای خودش روشن شده بود که شهید میشود. گفت حتما باید من یک سری به میثم بزنم و بیایم. (گریه حضار و خود حاج همت) آخه میثمش عین علی اصغر، پدرش را خیلی دوست داشت. یک پسر کوچولو، یک آرم سپاه روی سینهاش. یک جفت پوتین به پایش آنهم سه سالش. عجیب هم به پدر عشق میورزید. به شوخی به پدرش میگفت کِلی و با پدرش شوخی میکرد. امروز یکی از برادرها میگفت شبی که حاج عباس شهید شد، میثم تا صبح گریه میکند و سراغ پدر را میگیرد. من جداً برای خانواده و همسر عزیز و گرامی و بزرگش و این تنها پسر فداکارش، میثم عزیز صبر و استقامت آرزو میکنم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران
نظر شما