نمودی از روحيات اخلاقي شهيد عباس وراميني / معلمي بود كه اخلاق عملی می آموخت
چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۴۶
نوید شاهد: خب آن زمان بسیج زير نظر منطقه 10 سپاه قرار داشت و هنوز به يك واحد و سازمان جدا تبدیل نشده بود. اوایل کار هم این گروه را به عنوان ذخيره سپاه میشناختند اما هنگامي كه حضرت امام حكم صادر كردند به عنوان بسيج شناخته شدیم
اولين بار آقای وراميني را كجا ديديد؟
آشنایی من با عباس از ستاد بسیج شروع شد. آن زمان او در بخش آموزش بسيج بود و من در مخابرات فعالیت داشتم و در سازماندهي بسيج با مهندس فعلی، عباس آزادي و رضا ايرانخواه هم همكاری میکردم. حاج عباس هم به همراه مجید رمضان در آموزش بسيج بودند.
خب آن زمان بسیج زير نظر منطقه 10 سپاه قرار داشت و هنوز به يك واحد و سازمان جدا تبدیل نشده بود. اوایل کار هم این گروه را به عنوان ذخيره سپاه میشناختند اما هنگامي كه حضرت امام حكم صادر كردند به عنوان بسيج شناخته شدیم. در آن موقع حتي لباس مخصوصي هم براي پوشيدن بسیج وجود نداشت. ساختمان بسیج هم در خیابان فلسطین واقع در ساختمان پنجم بود. من اوایل در سپاه حضور داشتم و بعدها وارد بسيج شدم. شروع کار من در بسیج با فعالیت در بخش مخابرات همراه بود. محل کار ما هم طبقه فوقانی بخش آموزش بود.
شما زودتر وارد بسيج شديد يا حاج عباس؟
به احتمال قوي عباس ابتدا وارد شده بود. چون وقتي من وارد بسيج شدم، عباس در آموزش حضور داشت. بخش آموزش به طور كامل شكل گرفته بود ولي زیاد منسجم نبود. چون تازه پا گرفته بود نیروها را گزینش میکردند که در کدام قسمتها مشغول به کار شوند.
با توجه به اینکه شما در آن زمان حدود چهل سال سن داشتید، برداشتتان نسبت به شهید ورامینی در همان دیدار اول چه بود؟
عباس، آدم يتيم نوازی بود. همه يتيمنواز بودند ولي چون موقعيت عباس فرق داشت و معلم پرورشگاه در ميدان قزوين بود. از بچههاي بيسرپرست نگهداری میکرد. میخواهم با یک مثال روحیات او را برای شما مشخص کنم. دو برادر با نام خانوادگی ثاقب بودند كه عباس آنها را به لشكر محمد رسول الله(ص) آورده بود. همه بچهها هم آنها را ميشناختند. عباس كارهاي فوقالعاده زیاد كرده بود، نه براي اينكه خودش را نشان بدهد. بلکه ذات او اينگونه بود. بعد از اينكه او به لشکر رفته بود، اين دو برادر را هم به همراه خود به لشكر آورده بود. به گونهای هم شده بود که در لشكر پیش هر كس تا برادران ثاقب را میآوردید، آن طرف شما را به عباس وراميني معرفی میکرد. یعنی آنقدر این موضوع برای همه مشخص بود. دلیلش هم این بود که عباس همیشه دست نوازش بر سر اين بچهها ميكشيد و این دو نفر هم به او خیلی علاقه داشتند. منظورم این بود که يتيمنوازي عباس براي همه جا افتاده بود.
صفت بارز دیگرش چه بود؟
عباس به شدت مهربان بود. یادم هست به من ميگفت: من وقتي به خانه ميروم، سريع نمازم را ميخوانم. حتی بعضی از مواقع تعقیبات نماز را هم به جای نمیآوردم. سریع مينشينيم و با همسرم خوش و بش ميكنم.
عباس هیچ وقت نمیگفت که شهید میشود. اما ميگفت: وقتي من برای جنگ دو ماه وقت صرف ميكنم، در اين مدت همسر، مادر و پدرم از دیدن من محروم هستند. به هر حال آنها نيز دوست دارند، من را ببينند و با من ناهار یا شام بخورند و گپ بزنند.
ميگفت سعي ميكنم وقتي به خانه ميروم، نمازهايم را تقريبا جمع و جور و بدون مستحبات بخوانم. زيرا ميخواهم فقط سه چهار روز با خانواده باشم و بعد دوباره وارد كار شوم. واجبات را در كنار زن و فرزندانش انجام ميداد ولي به مستحبات در جبهه عمل ميكرد و مستحبات را در جبهه انجام ميداد. اين براي ما مهم بود. معلم زبانی نبود، معلم عملی بود.
نحوه اعزام نیروهای بسیج به عملیات فتح المبین چگونه بود؟
چون مقداری از مو و محاسن من سفيد بود و بسياري از كساني كه به بسيج آمده بودند حتي محاسن هم نداشتند و جوان بودند. من را به عنوان بزرگترشان از لحاظ سني قبول داشتند و به من بسيار احترام ميگذاشتند.
قبل از عمليات فتحالمبين سپاه تهران که فرمانده آن برعهده حاج داود کریمی بود، اعلام اعزام سه پنجم زد. يعني اینکه سه پنجم نیروهای سپاه بايد به منطقه عملیاتی بروند. چه زماني بود؟ زماني كه تازه تيپ محمدرسولالله(ص) به فرماندهی حاج احمد متوسلیان شکل گرفته بود. حاج داوود كريمي با برادر محسن رضایی هماهنگي كرده و سه پنجم بچههای سپاه تهران را به منطقه اعزام کنند چون تهران بزرگتر از بقيه شهرها بود.
به دلیل مسن تر بودنم نسبت به بقیه نیروها، ما را در تهران مسئول لجستيك این نیروهای سه پنجم انتخاب کردند. زماني كه كل این جمعيت در يك جا جمع بودند و هنوز گردانها شكل نگرفته بود. بعد از اينكه گردانبنديها شکل گرفت، شايد اولين گردان در سپاه، گردان حبيببن مظاهر به فرماندهي محسن وزوایی بود که شکل گرفت. اولين فرمانده گروهان آن گردان هم، عباس وراميني بود و من معاون او بودم. فرمانده گروهان دوم، مجيد رمضان شد. فرمانده گروهان سوم، محسن حسن شد. مسئولین آموزش روي گردان حبیب خیلی كار ميكردند. به دستور حاج احمد متوسليان، آموزش سنگيني براي كل گردانها گذاشته بودند. کل تیپ محمد رسول الله (ص) هم سه گردان بيشتر نداشت. گردانهای حبيببن مظاهر، مقداد و سلمان بود.
به دليل اينكه عمليات فتحالمبين در راه بود، آموزش سنگيني براي گردانها گذاشتند. برای اینکه منطقه عملیاتی در دشت بسيار بزرگی قرار داشت و نيرو، بايد حداقل بیست كيلومتر راه میرفتند تا به هدف برسند، به همين دليل آموزش سنگيني براي راهپيمايي و دویدن نیروها گذاشتند. از بین بردن توپخانه دشمن در ارتفاعات علی گرهزد تدبیر حاج احمد بود. او معتقد بود که باید ابتدا توپخانه دشمن را از کار بیندازیم تا دشمن از ريشه ساقط شود وگرنه شهرهایی مانند شوش و مناطقی که اگر از دشمن میگرفتیم، در یک آتش سنگین توپخانه، دشمن موفق میشد مجدد آن مناطق را اشغال کند. ولي با ساقط شدن توپخانه عراق، كار عمليات فتحالمبين تمام میشد.
عباس در خواندن قطب نما خیلی ماهر بود. او شبانه به نیروهایش در بیانهای اطراف پادگان دوکوهه آموزش قطب نما میداد. مثلا نقشه خوانی کار و حرفه بچههای اطلاعات و عملیات بود اما عباس در این زمینه هم مهارت داشت. یعنی علاوه بر اینکه فرمانده گروهان و بخش آموزش بود، یک فرد اطلاعاتی خوبی هم بود.
از ديگر خصوصيات شهيد وراميني بگوييد؟
عباس به افراد بزرگتر از خودش خیلی احترام میگذاشت. سه پیرمرد در گروهان ما حضور داشتند. خب به دلیل جهش یکباره من در کارها، دید خاصی به آن سه نفر داشتم. یعنی آنها را ضعیف تر از خودم میدانستم. یک روز به عباس گفتم: این سه پیرمرد را از گروهان بیرون کن، چون دست و پا گیر هستند و یک مرتبه میبینی اسیر دشمن میشوند. عباس گفت: برادر شیبانی اجازه بدهید در گروهان ما چند حبیب بن مظاهر داشته باشیم تا خداوند به احترام آنها ما را در این عملیات موفق کند.
یکی دیگر از خصلتهاي عباس این بود که او بسيار متواضع بود و متکبر نبود. به دنبال مادیات نبود چون اگر بود بالاخره او در یک ارگانی کار میکرد و همه امکاناتی در اختیار داشت ولی مستضعف زندگی میکرد. خیلی هم به ياد مستضعفين بود . یعنی میخواهم بگوییم عباس معنی شام داشتن یا نداشتن و لباس داشتن یا نداشتن مستضعفین را مي فهميد.
یادم هست اگر اشتباه نكنم بعد از عمليات فتحالمبين، موتور گازي خريده بود. میآمد پیش ما و ميگفت: موتور گازی خریدهام و صدای موتور راهم برای ما در میآورد. خیلی خوشحال بود. ميخواست به ما بگويد كه من هم مثلا پولدار شدم.
از عملیات بیت المقدس خاطرهای دارید؟
عباس بسيار با شهامت و با قدرت و ولايتي بود. در آن زمان وقتي به احمد متوسليان پیشنهاد فرماندهی تیپ محمد رسول الله(ص) شد در ابتدا نپذیرفت و گفت: حاج همت از من برای فرماندهی بهتر است. وقتي موضوع را به حاج همت گفتند، جواب داد که محمود شهبازي از من بهتر است. محسن رضایی هم مجبور شد اين سه را با هم روبرو كند و به آنها بگويد: خودتان برای فرماندهی تصميم بگيريد. در همين رابطه بعد از عملیات فتحالمبين که محسن وزوایی مسئول محور شد، بین وراميني و مرتضی مسعودی باید یک نفر برای فرماندهی گردان انتخاب میشدند. اما هیچ يك زير بار فرمانده شدن نمیرفتند. عباس ميگفت مسعودي از من بهتر است، مسعودي هم ميگفت وراميني بهتر است. ميخواهم بگويم وقتي نگاه، نگاه الهي باشد. مسئوليتپذيري به دنبال خود میاورد اما كسي به دنبال رياست نيست. در آخر هم با اصرار مرتضي مسئول گردان شد.
طی عملیات بیت المقدس، در جاده اهواز- خرمشهر كه ما در شرق آن سنگر داشتيم، عباس از ناحیه گردن و چانه زخمي شد. خب ما سنگري هم به آن صورت نداشتیم. بچهها با استفاده از چوبهای راه آهن برای خود سرپناهی درست كرده بودند. عباس غروب با چانه بسته شده به خط آمد. خیلی هم خوب نمی توانست صحبت کند. رفته بود، لب خاکریز ایستاده بود. به او گفتم: عباس با این وضعیت اینجا چه کار ميکنی؟ گفت: من بايد ميآمدم، ميدانم كاري از دست من بر نميآيد ولي نميتوانستم عقب بمانم، بايد ميآمدم. حالا آمدن او بسیار مهم بود چون وجودش براي ما روحيه بود. این کارها،ایدههای خود آن بچهها بود که در وجودشان نهفته شده بود.
نمیدانم این مثال را بگویم یا نه، ولی با توکل به خدا میگویم. من خدا را دوست دارم و خدا هم من را به عنوان بندهاش دوست دارد. شهيد خدا را دوست دارد و خدا هم شهيد را دوست دارد. تا حدي كه ميگويد من گناه شهيد را ميبخشم، حتي بيتالمال را هم براي آن فرد خسارت دیده از طرف شهید، خداوند جبران میکند. من ميتوانم بگويم كه خدا را چقدر دوست دارد. شهید میتوانيم بگوید که چه مقدار خدا را دوست دارد كه سرش را براي خدا ميدهد. اما نميتوانيم بفهميم که خدا چقدر شهيد را دوست دارد. اين را شهيد هنگامي كه به دنياي آخرت رفت متوجه ميشود. باز هم آن موقع متوجه نميشود، پس چه زمان ميفهمد؟ موقعي كه در بهشت را باز ميكنند براي او و هنگام وارد شدن به شهید ميگويند بايست. از او ميپرسند چه كساني را ميخواهي با خود به بهشت ببري؟ مثلا ميگويد پدر، مادر، همسر، خواهر، برادر، دوست و ... بعد از طرف خدا ندا میاید که میتوانی همه اینها را با خود به بهشت ببری. تازه آنجا متوجه ميشويم كه خدا چقدر شهيد را دوست دارد. شهدايي مثل وراميني، همت، وزوایی و... یک سر داشتند که در راه خدا دادهاند. آن سر هم برای خود خدا بوده است. اما خداوند آنقدر به آنها ايثار و فداكاري داده است تا سر را در راه او فدا كنند. بعد از آن شهيد در كنار انبياء و اولياء ظاهر ميشود و با آنها همنشيني ميكند.
ما براي خودمان چيزهايي تعبير ميكنيم و ميگوييم فلاني ميدانست كه شهيد ميشود! خير نميدانست. چون اگر میدانست که دارای علم امامت بود. اما آنها طوري با خدا معامله كرده بودند كه هر لحظه آماده شهادت بودند. شهدا هر لحظه منتظر بودند تا به خدا لبيك بگویند. امثال من چون به آن درجه نرسيده بودیم، هم آماده شهادت بودیم و هم به فكر زن و فرزندانمان بودیم.
در مورد این صحبتهایی که شد، خاطرهای دارید که برایمان تعریف کنید؟
چند روز قبل از شروع عمليات فتحالمبين، عباس در صبحگاه برای نیروها شروع کرد به صحبت كردن و گفت: دنيا مثل يك قفس است. بچهها تا به حال قناري یا کبوتر در خانه داشتهاید. دیدید كه پرنده داخل قفس همیشه در حال پریدن از طرف قفس به آن طرف قفس است. اگر به پريدنهاي او دقت كنيد، متوجه میشوید كه پرنده ميخواهد یک سوراخی را در قفس پیدا کند تا از آن طریق از قفس فرار کند و بيرون برود. پرنده دنياي بيرون را از قفس را ميبيند ولي نميداند چه خبر است. یعنی یک ذهنیتی از بیرون قفس برای خود ساخته است اما نمیتواند آن را لمس کند. فقط داخل چارچوب قفس را ديده است كه مثلا آب و دانه را كجا برایش
قرار میدهند. پرنده منتظر فرصت است كه در قفس باز شود و بيرون برود و تازه بفهمد كه در بيرون چه خبر است. هر چه پرواز میکند به انتهای دنیا نمیرسد. بعد با خودش ميگويد اي كاش زودتر از قفس رها ميشدم.
عباس به بچهها ميگفت: دنيا براي ما مانند همين قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشهاش وجود دارد و ما به آنها علاقه داريم. ما از پیامبر و اهل بیتش شنیدهایم که فضاي بهشت چگونه است و چه زیبایی دارد اما نمیتوانیم آن را لمس کنیم. چه زمانی متوجه ميشويم؟ زماني كه به شهادت برسيم، ميتوانيم از بهشت خبردار شويم. وقتی شهید میشویم دیگر علاقهای برای آمدن به این کالبد جسم را نداریم. چون تازه ميفهميم به كجا رسيديم و ديگر به قفس نگاه نميكنیم. به آنهایی که در این دنیا وجود دارند علاقه دارم مثل پدر و مادر، همسر و فرزند و ... شايد دلم هم برايشان تنگ بشود. اما به خودم ميگويم، اي كاش آنها هم بيايند اینجا و ببينند كه در اينجا چه خبر است و از آن قفس دنیایی دل بكنند. عباس درباره شهادت ما را اينگونه توجيه ميكرد.
یا مثلا خاطره دیگر اینکه، خب ما تسلیحات كم داشتيم. كل گروهان ما سه تیربار ژسه داشت. آن هم آنقدر سنگين بود كه بايد آدمهاي قوي هیکل آن را بلند ميكردند. این تيربارها هم يك رديف يا دو رديف كه ميزديم، گير ميكرد.
عباس که برای نیروها صحبت ميكرد. چون وقتی میخواست کمبود سلاح را برای نیروها توجيه كند، بايد به آنها انگيزه میداد. به آنها نمیگفت که امکانات نظامی نداریم که نیروها نا امید شوند،به آنها میگفت: ما نه ژسه ميخواهيم، نه تفنگ و ... ما با سر به تانك دشمن ميزنيم.
از رفتن شهید ورامینی به حج خاطرهای دارید؟
عباس به همراه نیروهای بعثه به مكه رفت. خدا به ما عنايت كرد و چندین مرتبه حج رفتیم اما به اندازه يك بار حج رفتن عباس نبود. عباس يك بار به مكه رفت و خانه خدا را زيارت كرد. بار دوم رفت و خود خدا را زيارت كرد و شهيد شد.
حالا بعد از بازگشت از سفر حج برای ما رفتن به حج و انجام اعمال را با رفتن به جبهه مقایسه کرد. مثلا گفت: زمانی که شما برای رفتن به سفر حج ثبت نام میکنید مانند این است که براي رفتن جبهه از طریق سپاه یا بسیج نامنويسي ميكنید. رفتن به حج و برگزیده شدن نام شما برای این سفر مانند آن است که شما از فیلترهای گزینش سپاه و بسيج رد میشوید و به جبهه میروید.
اینها را گفت تا رسید به عرفات. او ميگفت: رئيس حجاج امام زمان(عج) است و اگر به اين شك كنيد حج شما باطل است. شب عمليات را با شب عرفات مطابقت كرد و از لباس بسیجی که مطابقت با لباس احرام دارد و... آخر سرهم گفت: چه كساني در عرفات حجشان مقبول است؟ کسانی که امام زمان پای اعمال آنها را امضا نماید. حالا چه کسانی در عملیات شهید میشوند؟ کسانی که امام زمان آنها را تایید نمایند.
عباس چون معلم بود و خوب میتوانست این مسائل را تحلیل کند، صحبتهایش بسار دل نشین بود. درست است که روح امام خمینی بر همه تابیده شده اما یک عده بودند که بیشتر از بقیه تحت تاثیر قرار گرفتند. یکی از این افراد، حاج عباس ورامینی بود.
شهید ورامینی زمانی که در ستاد بسیج حضور داشتند خیلی علاقهمند بودند تا در جبهه به کارهای عملیاتی مشغول شوند. از آن روزها خاطراتی برایمان دارید؟
در آن زمان به هر كسي از مسئولین اجازه رفتن به عمليات را نميدادند. بايد مسئول سپاه و يا به طور كلي مسئول آن شخص اجازه را صادر میکرد تا آن شخص بتواند به جبهه برود. هنگامي كه جریان سه پنجم نیروها در تهران پیش آمد. عباس با مجید رمضان يك مقدار تضاد الهي پيدا كردند. رمضان به عباس ميگفت: من معاونم و بايد به جبهه بروم، تو مسئول هستی و بايد در تهران بماني. عباس هم همین حرف را به رمضان میزد که من مسئول تو هستم و به تو دستور میدهم که در تهران بمانی. آخر سر هم عباس اول به جبهه رفت و بعد رمضان را به دنبال خودش كشاند و به جبهه برد. كه در يك زمان با هم فرمانده گروهان گردان حبیب شدند.
خاطرهای از عملیات فتحالمبين دارید؟
در عمليات فتحالمبين من و عباس از هم جدا شديم. جریان جدا شدن هم به این قرار بود که چند روز قبل از عمليات، محسن وزوایی با من صحبت کرد و گفت: حاج احمد شما را کار دارد.
آن زمان بچههای اطلاعات و عملیات به دلیل اینکه فرصت کمی داشتند نمیتوانستند کاملا کار خود را انجام دهند. به همین دلیل چند چوپان که در منطقه حضور داشتند را به عنوان بلدچي به کار گرفتند. يكی از آن بلدچيها نامش «كريم چوپان» بود. حاج احمد متوسلیان از من به عنوان یک نیروی اطلاعاتی استفاده کرد و كريم را به من سپرد . یعنی در اصل من، سه گردان تیپ محمد رسولالله(ص) را در عملیات فتح المبین هدایت كردم، البته با کمک كريم چوپان.
حاج احمد کاملا سفارش کریم را به من کرد و گفت: کریم مانند برادر توست. هرجا که رفتید مراقب او باش، نگذار تنها بماند و... . بعد از آن گفت: این سه گردان را تو بايد هدايت كني. ابتدا باید گردانی که رضا چراغي فرماندهای آن را به عهده دارد به منطقه ببري تا آنها كه با نيروهاي پياده عراق درگیر شوند. برمیگردی و بعد از آن گردانی که حسین قجهاي فرمانده آن است را به منطقه میبری تا با نيروهاي زرهی دشمن درگیر شوند. و در نهایت با هدایت گردان حبیب که فرماندهی آن بر عهده محسن وزوايي است، از میان آتش و درگیری آن دو گردان و با گذشت از رودخانه فصلی به سمت تپههای علی گره زر میروید تا توپخانه دشمن را از کار بیندازید.
خب کار در آن دو گردان قبلی به راحتی جلو رفت و انجام شد. اما در میتنه راه گردان حبیب مسیرش را گم کرد. چون آنقدر دشت سر سبز بود و علفها بلند بود که مسیر به راحتی مشخص نبود. تنها کسی که میتوانست در اينجا کمک حال ما باشد کریم چوپان بود.
قبل از آغاز عملیات حاج احمد، من را به كناری كشيد و گفت: درست است که من به تو گفتم که با كريم برادر باش. اما حواست جمع باشد، کریم آدم ترسویي است، اگر غفلت كنيد او فرار ميكند. اگر ما یک تیر شلیک بکنیم و دشمن هم یک تیر شلیک بکند، کریم از منطقه فرار میکند. اگر كريم فرار كند عمليات تيپ انجام نميشود. اگر عمليات تيپ زمين بماند، عمليات كل سپاه زمين ميماند. زيرا ما بايد توپخانه را از بین ببریم. و اگر اين كار را نكنيم دشمن با آتش ما را از مناطق فتح شده توسط گردانهای دیگر بيرون ميكند.
ماموریت اول رضا چراغي، حمله به نيروهاي پياده دشمن بود. ماموریت اول حسین قجهای، درگیری با یگان زرهی دشمن بود. ماموريت اول محسن وزوايي، تصرف توپخانه دشمن در عليگريزر بود. زمانی كه یگانهای پیاده و زرهی دشمن از بین رفت، آن وقت ماموريت دوم چراغي و قجهاي اين بود كه به كمك وزوايي بيايند. پیگیری عملیات در قرارگاه شهيد باقري بود. مقداری که از رفتن گردان حبیب میگذرد، شهید باقری با وزوايي تماس میگیرد و میگوید: از شيباني و کریم خبری شد؟ وزوايي ميگويد: ما توان جلو رفتن نداریم. نميگويد مسير را گم كردهایم. به محض اینکه سر و کله من پیدا میشود. محسن وزوایی با قرار گاه تماس میگیرد و میگوید: شیبانی پیدا شد. شهید باقری میپرسد: کریم هم باهاش است؟
در همین جا عباس ورامینی دست به یک کار خوبی هم میزند. آن زمانی كه گردان گم شد. او عدهاي را جمع كرده بود و به سمت جاده دهلران برده بود. اين يكي از ابتكارات نظامي عباس بود.
بعد از اینکه من گردان حبیب را پیدا کردم، آنها دسترسییشان را از دست داده بودند. زمانی که اولين بار تانك دشمن بر روی جاده منفجر شد و آتش آن شعله ور شد. آنجا بود که موفقیت تیپ محمد رسول الله تثبیت شد. بچههایی هم که پشت بیسیم بودند، روحيه گرفتند. دقیقا نميدانم چه كسي اين كار را انجام داده بود اما از خيليها شنيدم كه عباس وراميني آن تانك را به جاده كشيده بود و آن را منفجر کرده بود. پس به این نتیجه میتوان رسید که با انفجار این تانک کار پیروزی در عملیات فتح المبین کلید خورد.
در عمليات فتحالمبين تیپهای دیگری هم حضور داشتند اما موفقیت كار را بيشتر مديون تيپ محمدرسولالله(ص) به فرماندهي احمد متوسليان و بعد از گردان حبيب به فرماندهی محسن وزوایی كه قرار بود توپخانه دشمن را از بین ببرد. رگ اصلي حيات دشمن كه توپخانه بود، دست تيپ محمد رسولالله و گردان حبیب بود.
یکسری یادداشتها و دفاتر آموزشی که در حال حاضر هم در بسیج تدریس میشود را شهید ورامینی و همکارانشان تهیه کردند. در این زمینه خاطرهای دارید؟
حاج عباس همیشه مطلبی را به بچهها تذکر میداد که هیچگاه آن را فراموش نميكنم. او ميگفت: به هر عملياتي كه ميرويد. كارهاي آموزشی که انجام میدهید. هر نوع فعالیتی که در ستاد و تیپ انجام میدهید را يك دفترچهای بنويسيد. کاری نداشته باشید که نکات نظامی را چه کسی میگوید. شما فقط نکات را یادداشت کنید. بعد از یادداشت برداری، آن دفتر را در كشوی میزتان بگذاريد. بالاخره يك روز اين كشوها را باز میکنند از اطلاعات آن استفاده میکنند. عباس تمامی گفتارها، شنيدارها و ابتكاراتش را در دفترچه یادداشت میکرد.
حاج همت چگونه و برای چه شهید ورامینی را به عنوان مسئول ستاد لشکر محمد رسول الله(ص) انتخاب کردند؟
آن زمان هم افراد را شناسايي ميکردند كه چه كسي به درد چه كاري ميخورد. حاج همت با تمام مسائلی كه ديده است، به تهران ميآيد و دست روي حاج عباس و رمضان ميگذارد. در صورتي كه گرداگرد او افراد مختلفي بودند ولي ورامینی مسئول ستاد حاج همت ميشود.
بعدها وراميني، مجید رمضان را هم به ستاد لشکر به همراه خود میبرد. حاج همت كه رمضان را انتخاب نكرده بود. بعد از شهادت عباس ورامینی، حاج همت میتوانست فرد ديگري را برای فرماندهی ستاد لشکر انتخاب كند ولي رمضان را انتخاب كرد. خود فرماندهان ميدانند كه چرا این افراد را براي مسئولیت ستاد انتخاب ميكردند.
خاطرهای در مورد رابطه شهید ورامینی با حاج همت دارید؟
چون بعد از بیت المقدس من به شدت مجروح شدم و بعدها به دلیل مشغله کاری در تهران نمیتوانستم آنچنان در منطقه حاضر شوم. اما بعد از شهادت عباس به دلیل حضورم در ستاد لشکر محمد رسول الله(ص) اتفاقی افتاد که تعریف آن خاطره تا حدودی به درد پاسخ این میخورد.
یک روز با حاج همت سوار ماشین و به سمت مقصدی میرفتیم. داشتیم برای عمليات خیبر آماده میشدیم. حاجی به من گفت: فلان گردان که خود را برای عملیات آماده میکند، شصت تا هفتاد درصد نیروهایش زنده باز نمیگردند. اين را كه گفت حواسم جاي ديگري رفت. همانجا دست حاجي که روي داشبرد ماشين بود را گرفتم و به او گفتم: حاجی بگذار من با این گردان به خط بروم. وقتي حاج همت به من گفت بیش از نیمی از نیروها زنده نمیمانند. من به قول عباس وراميني، دلم از آن قفس دنیا پريد و حاج همت را قسم دادم كه بگذارد با آن گردان به خط بروم. حاج همت درپاسخ گفت: «عباس وراميني هم همين كار را كرد و اصرار کرد تا به نقطه رهایی برود. او هم رفت و ديگر برنگشت. تو هم داري همين کار را ميكني.»
عباس هم چون در ستاد لشکر بود ميدانست كه در عملیات چه اتفاقاتی میافتد. او هم به حاج همت التماس كرده بود تا به خط وقدم برود. ولي من با عباس تفاوت داشتم. حاج همت مجوز رفتنم را به خط داد اما من زنده برگشتم.
ديدگاه حاج همت در مورد عباس این بود که اگر عباس غير از آن چه که از او تعریف میکنند نباشد باید به او شک میکردیم. پس مشخص است ويژگيهاي خيلي خوبي داشته است كه اينگونه در مورد او ميگويند. از عباس وراميني هم انتظار ميرفت كه رئيس ستاد و جنگجوي خوبي باشد. همين بس است كه بگویيم او رئيس ستاد حاج همت بوده است. هر كس بخواهد حاج همت را تجسم كند بايد بداند كه رئيس ستاد او چه كسي بايد باشد.
خاطره خاصی از شهید ورامینی برای ما تعریف میکنید.
وقتی به ساختمانهای دوکوهه رفتیم، آنجا تمامی ساختمانها به صورت گچ و خاك بود. گويا رژیم طاغوت میخواست آنجا را براي ارتشي بسازد. آن زمان عباس وراميني تعزيهگردان واقعیگردان حبيب بن مظاهر بود. يعني اسمش بود كه سه گروهان داريم ولي تعزيه گردان و مسئول كل آن بچهها عباس بود. خب ما تازه به برادر وزوایی را دیده بودیم و شناختي نسبت به او نداشتيم. تمام بچهها روي وراميني حساب ميكردند. در آنجا هر چه که عباس ميگفت تابع بوديم. نیروهای هر سه گروهان چون برادران منطقه ده سپاه بودند، شناخت خيلي كاملي روي برادر وراميني داشتند. اين جوان پر شور روي پا بند نبود. آن زمان بنيصدر يك طوري امکانات را تقسيم كرده بود که به سپاه کمترین امکانات تعلق میگرفت. وقتي ساختمانهای دوکوهه را تحويل گرفتیم، يادم ميآید كه شبها وقتي ميخوابيديم؛ يكي يك عدد پتو داشتيم. سرمای شبهای جنوب بسیار شدید بود. به همین دلیل ما مجبور بودیم شب ها در کنار یکدیگر بخوابیم. من وقتي وسط ميخوابيدم يك مدت پشت خودم را ميچسبانيدم به وراميني تا او گرم بشود. بعد پشتم را بر ميگرداندم به برادر آزادي تا او گرم شود.
نکته دیگر اینکه يادم ميآید كه عباس وقتی میخواست نماز شب بخواند، با آن قدمهای تقريبا کوتاه ولي خيلي پر حرارت و جوش اين پتو را سر ميكشيد بدو ميرفت در اين زمينها اطراف، پتويش را ميكشيد روي سرش و میایستاد به نماز شب. من به خودم ميگفتم خدا اين چقدر گناه كرده كه اينقدر التماس ميكند در مقابل تو من بايد چكار كنم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران
نظر شما