روايتي از دوران دانشجويي شهيد عباس وراميني در گفت و شنود با جليل هاشمي نيك
نوید شاهد: از ۱6يا ۱5 سالگی به بعد توجهش به من بیشتر شد. او در مدرسه علمیه تحصیل می‌کرد. وقتی به کلاس دوازدهم رسید، من به خواهرم پیشنهاد کردم عباس بیاید به منزل ما تا بتواند بهتر درس بخواند
در فامیل همه سعی می‌کردند مانند عباس باشند ...

شما از کودکی شهید ورامینی در کنار ایشان بودید، از آن روزها برایمان تعریف کنید.

اولین خاطره من از عباس به دوران شیرخوارگی او مربوط می‌شود. خواهرم که مادر عباس می‌شد، ۱2 سال بزرگ‌تر از من بود. عباس متولد سال ۱۳۳۳ بود و من متولد ۱۳۲۱ هستم. یعنی در دوران شیرخوارگی عباس، من ۱۲الی۱۳ سال سن داشتم. یادم می‌آید که روزی، من و خواهرم از منطقه اکبرآباد، اطراف سه راه شکوفه (خیابان شهباز سابق، ۱۷ شهریور فعلی) به سمت دولاب که محل زندگی پدریمان بود، در حال حرکت بودیم که خواهرم در راه خسته شد و زیر درخت توتی در کشتزاری نشست و گفت که کمی این بچه یعنی عباس را شیر بدهد، بعد برویم. بچه در حال شیر خوردن نگاهی به من می‌کرد که به نظرم نگاهی غیر عادی بود؛ گویی که انگار خیلی با من رفیق و آشناست. عباس با چشم هایی که رنگ عسلی می‌خورد به من نگاه می‌کرد، لبخند می‌زد و شیر می‌خورد. خاطره آن صحنه همیشه مقابل چشمانم است. عباس فرزند دوم خانواده و پسر ارشد بود. خانواده خواهرم، خانواده پر اولادی بود. منزل آنها در محله پاچنار (خیابان خیام) و منزل ما محله دولاب بود. گاهی به منزل آنها می‌رفتم و شب می‌ماندم. ارتباط خوبی با بچه‌هایش داشتم. عباس امتیاز ویژه‌ای نسبت به خواهر و برادرهایش داشت. او بسیار زیرک بود. در هر جمعی به خوبی خودش را نشان می‌داد؛ حالتی داشت که همه گروه به راحتی او را قبول می‌کردند. شاید از این جهت به من توجه داشت که من ضمن کارگری تحصیل هم می‌کردم. از ششم ابتدایی به بعد را شبانه خواندم، زیرا بسیار به تحصیل علاقمند بودم. در میان کل فامیل دومین جوانی بودم که تحصیلات دانشگاهی داشتم و احتمالاً از این نظر هم برای او الگو شدم.

توجه عباس از چه زمانی بیشتر به شما جلب شد؟

از ۱6يا ۱5 سالگی به بعد توجهش به من بیشتر شد. او در مدرسه علمیه تحصیل می‌کرد. وقتی به کلاس دوازدهم رسید، من به خواهرم پیشنهاد کردم عباس بیاید به منزل ما تا بتواند بهتر درس بخواند چون خانواده‌شان پر جمعیت و فضای خانه برای تحصیل کوچک بود. عباس با آمدن به خانه ما فضای بهتری برای درس خواندن و مطالعه پیدا می‌کرد. البته خانواده خواهرم به لحاظ مالی مشکل چندانی نداشتند؛ اما منزلشان کوچک بود و همین دلیل باعث شد من چنین پیشنهادی را مطرح کنم.

خانواده شهید ورامینی چند فرزند دیگر هم داشتند اما چرا شما نسبت به عباس چنین موضوعی را مطرح کردید؟

چون آن سال عباس به کلاس دوازدهم رفته بود و بقیه بچه‌ها کوچک‌تر بودند. از طرفی او قرار بود سال بعد در امتحان کنکور هم شرکت بکند. خواستم کلاس دوازدهم را خوب درس بخواند و قوی شود تا بتواند به راحتی وارد دانشگاه گردد. آن سال‌ها من تازه ازدواج کرده بودم. من و همسرم هنوز با پدر و مادرم زندگی می‌کردیم. یک اتاق در خانه، مخصوص مطالعه‌ عباس بود. طبیعی است که در این زمان ارتباط ما بیشتر وشبانه‌روزی بود و علاقه بیشتری به‌هم پیدا کردیم.

این خاطرات مربوط به چه سال هایی است؟

حدود سال 54 یا 55 بود که عباس دبیرستان را تمام کرد و سپس به سربازی رفت. آن موقع زمانی بود که شاه جشن‌های ۲۵۰۰ ساله را برگزار می‌کرد. گروه زیادی از سربازها را تعلیم داده و لباس‌های خاصی به تن آنها کرده بودند. عباس هم از آن جمله بود. او آدم زرنگی بود. حتما در آنجا هم کارهایی کرده بود ولی من از سربازی‌اش اطلاعی ندارم. بالاخره سربازیش تمام شد و کنکور داد. در دانشکده‌ای که من، عضو هیئت علمی‌اش بودم، قبول شد.

شما در کدام دانشکده تدریس می‌کردید؟

به آن صورت دانشکده‌ای نبود؛ بلکه از جمله مدارس عالی بود که قبل از انقلاب در تعداد زیادی به صورت مستقل تأسیس شد. البته بعد از پیروزی انقلاب بسیاری از این مدارس به مجتمع علوم انسانی و اجتماعی و سپس دانشگاه علامه طباطبایی تبدیل شد. در مدرسه‌ای که عباس پذیرفته شد من عضو هیئت علمی و مدیر کارورزی دانشجویان بودم. این مؤسسه زیر مجموعه جمعیت خیریه فرح پهلوی بود. آن زمان مربی‌ها با مدرک لیسانس را به مؤسسات شبانه‌روزی و پرورشگاهی و اردوهای جوانان تحویل می‌دادند. سیستم آنجا فرانسوی بود. کارشناسان از طریق یونسکو برای کنترل شیوه تدریس و ... می‌آمدند؛ مبدع این سیستم، فرانسوی‌ها هستند. این دانشکده بعدها جزو دانشگاه علامه طباطبایی شد که عباس هم در این دانشگاه قبول شده بود.

چند وقت بعد از دانشجو ‌شدن شهید ورامینی، انقلاب شد؟

عباس سال دوم دانشگاه بود که انقلاب شد. در دانشگاه علاوه بر اینکه من دایی او بودم، استادش هم بودم. دانشجوهایی که آن سال؛ یعنی سال ۵۶ پذیرش کردیم و عباس هم جزوشان بود از جهتی استثنایی بودند. چون دانشکده‌ها به طور مستقل دانشجویان را انتخاب می‌کردند و مثل الان سراسری نبود. مثلا ما در دانشگاه خودمان سلسله سئوالاتی را به حسب اولویت صفاتی که می‌خواستیم در دانشجو پرورش دهیم، طراحی می‌کردیم. یعنی حساب می‌کردیم که یک مربی باید چه خصوصیاتی داشته باشد، این خصوصیات را تقسیم‌بندی کرده بودند. یکسری از خصوصیات باید پایه شخصیتی داشته باشد. به ‌‌عبارتی باید جزو شخصیت او باشد تا او را پرورش دهد؛ اما یکسری از خصوصیات هم اکتسابی بود و باید دروسی را به آنها آموزش‌ می‌دادیم. به حسب این صفات برای نوع سؤالاتی که این صفات را تعیین می‌کند اولویت قائل بودند. مثلا اگر لازم است که گزارش‌نویسی یک معلم خوب باشد، باید ادبیات را در اولویت بالا قرار دهند. بنابراین ابتدا سؤال ادبیات را تصحیح می‌کردند و هر کس از آن رد می شد، بقیه سؤالاتش را تصحیح نمی‌کردند.

در این کنکور، حدود سه برابر ظرفیت مورد نیاز انتخاب می‌شدند. با این سه برابر، مصاحبه می‌کردند. در مصاحبه2 یا 3 استاد، دانشجو را انتخاب می‌کردند. هر کس دانشجو را از 2 یا 3 زاویه بررسی می‌کرد تا اینکه بالاخره دانشجو انتخاب می‌شد؛ حدود ۵/۱ تا ۲ برابر ظرفیت از مصاحبه انتخاب می‌شد. سپس این بچه‌ها را به اردویی ۴۸ ساعته می‌بردند. در این ۴۸ ساعت انواع بازی‌های گروهی و سرگرمی وجود داشت. هر کس حداکثر می‌توانست نیم ساعت فیلم بازی کند، بعد از آن شخصیت و ذاتش معلوم می‌شد و بعد از آن اردو تعداد مورد نیاز انتخاب می‌شد؛ این شیوه ی انتخاب ما بود که شیوه بسیار سختی بود.

پس نمی‌توان گفت که کسی با پارتی‌بازی می‌توانست قبول شود؟

بله. به‌خصوص، من هر کس را که می‌شناختم، در مصاحبه‌اش نمی‌آمدم. عباس هم در این گروه قبول شده بود. این گروه یک گروه استثنایی بودند. آن سال، سال چهارمی بود که ما دانشجو می‌گرفتیم، خودمان هم تجربه کسب کرده بودیم. دانشجویان آن سال، نمونه و خاص بودند.

شهید ورامینی قبل از شروع انقلاب در کارهای سیاسی مشارکت داشت؟

تا قبل از اینکه جامعه وارد فضای انقلاب-یعنی از سال 56 به بعد- نشده بود، کار سیاسی خاصی ندیدم از عباس سر بزند. اما با آغاز آن روزها این بحث‌ها در خانواده ما مثل دیگر خانواده‌ها شکل گرفت.

پس ظرفیت سیاسی شدن چگونه در عباس ایجاد شد؟

فکر می کنم در درجه اول، محیط خانواده مهم بود. پدر و مادر من بی‌سواد بودند. پدر عباس هم سوادی نداشت و مادرش سواد مکتبی داشت. ما سیاسی نبودیم، از همان طبقات کارگری و روستایی بودیم و خودمان جزو مردم حساب می‌شدیم؛ اما به عنوان عضوی از جامعه، درد جامعه را حس می‌کردیم. در درجه دوم محل زندگی او عاملی برای ورودش به مبارزات سیاسی بود. عباس در محله پاچنار (کوچه مستوفی) زندگی می‌کرد که نزدیک بازار بود و تب و تاب بازار هم که در این موضوع زیاد بود. پدرش با بازاری‌ها ارتباط داشت و مادرش هم در جلسات روضه‌خوانی خانم‌ها حضور پیدا می کرد. این عوامل همه در ورود عباس به عالم سیاست موثر بود.

جوً دانشجویی آن سال‌ها چطور بود؟

از زمان دانشجویی من تا سال‌های ۵۲، ۵۳ هر جوانی که می‌خواست بگوید من روشنفکر هستم از مارکس و ... مثال می‌آورد. بعد از آن آقای شریعتی کارهایی کرد که او را از دانشگاه اخراج کردند به همین دلیل در حسینیه ارشاد برنامه گذاشت. این فعالیت‌ها موج را عوض کرد؛ مثلا من در دانشگاه تهران دانشجوی فوق لیسانس بودم. یک استاد مدعی به اسم حسین ملک داشتیم. او از بزرگان کمونیست بود و بعدها تغییر موضع داد. آقای دکتر افشار نادری هم رئیس دانشکده ما بود، خودش دین‌شناس بود. در کنفرانسی که فرح تشکیل داده بود از آقای ملک دعوت کرده بودند. این کنفرانس برای احیای کشاورزی سنتی ایران بود. او به‌عنوان کارشناس از یونسکو آمد که در این کنفرانس شرکت کند.

آقای دکتر افشار نادری گفته بود فرصت خوبی است که حسین ملک را به اینجا بیاورم تا برای فوق لیسانس‌ها درس بگذارد. حسین ملک حرف‌هایی می‌زد که آن زمان، جمعی می‌پسندیدند و جمعی نمی‌پسندیدند. دانشگاه‌ها در آن سال‌ها شلوغ بود. ملک می‌گفت فرهنگ مسلط، خرده فرهنگ‌ها را در خودش می‌بلعد و در این زمینه از جنبه‌های مادی و غیرمادی فرهنگ، مثال‌هایی می‌زد و این نظر را ثابت می‌کرد. مثلاً می‌گفت در زمان قدیم هر منطقه از ایران غذای مخصوص خودش را داشت، اما در تهران غذا، چلوکباب است. شهرستانی‌ها دوست دارند، چلوکباب بخورند؛ بنابراین غذای شهرستان‌ها منسوخ می‌شود و همه جا غذا، چلوکباب می‌شود و نیز می‌گفت شما دوست دارید در حرف‌هایتان از کلمات انگلیسی و فرانسه استفاده کنید؛ اما قدیم دوست داشتند، عربی صحبت کنند. در شهرستان‌ها همه دوست دارند تهرانی صحبت کنند، کم‌کم لهجه‌ها فراموش شده و همه تهرانی می‌شوند. همین‌طور در عرصه بین‌الملل، فرهنگ مسلط اینها را می‌بلعد. بچه‌ها در کلاس عصبانی می‌شدند می‌گفتند ما می‌خواهیم آمریکا را سرنگون کنیم شما از بلعیدن حرف می‌زنید؟

ما به استاد می‌گفتیم ما حرکت امیدوارانه داریم اما شما مأیوس‌مان می‌کنید؟ می‌گفت: شما انقلاب‌تان را هم بکنید، باز بلعیده می شود اما کمی دیرتر!

این صحبت‌ها و جنب و جوش عجیب بین استادان و دانشجویان وجود داشت. عباس هم در آن ایام می‌خواست بگوید من دانشجو پیشرفته ای هستم. لذا به گروه‌های اسلامی رفت ‌و‌آمد می‌کرد.

در خانواده شما، کسی در جلسات سخنرانی دکتر شریعتی حضور پیدا می‌کرد؟

خود من . البته جز یک‌ بار که بچه‌ها، دکتر شریعتی را به دانشگاه دعوت کردند و یکی دو بار هم که به حسینیه ارشاد رفتم، زیاد دنبالش نبودم. بعضی کتاب‌هایش را خوانده بودم در حالی که همه کتاب‌ها را داشتم؛ اما همسرم به ‌شدت دنبال جلسات شریعتی بود و خود این امر روی عباس هم اثر گذار بود.

عباس هم این کتاب‌ها را می‌خواند تا اینکه همسر یکی از همکلاسی‌هایم (که بعد از انقلاب معاون نخست‌وزیر بود) را گرفتند و بعد هم خودش را دستگیر کردند. پدرم هم وقتی این موضوع را شنید، ترسید و با برادرم دست ‌به‌یکی کردند و تعداد زیادی از کتاب‌های مرا از خانه بدون اینکه من مطلع باشم بیرون بردند و دیگر از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم. عباس هم به گونه‌ای شده بود که خودش سراغ آن کتاب‌ها می‌رفت.

شهید ورامینی در آن سال‌ها صحبتی هم از امام«ره» می‌کردند؟

بله، به ‌خصوص سال ۵۷ یا از اواسط ۵۶ صحبت امام، نُقل مجلس خانواده‌هایی مانند ما بود. پدرم، مرتباً جویای سخنان امام «ره» بود و در تمام راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد.

از حال و هوای شهید ورامینی در آن سال‌ها، بیشتر برایمان بگویید.

نوع شخصیت عباس، او را به مسائل انقلاب جلب کرد. او تشخیص می‌داد که خط درست این است و چون در دانشگاه حالت رهبری خاصی داشت، پیش خودش فکر می‌کرد که دانشجوها از او انتظار دارند.

در جمع خانوادگی و فامیلی، مادرم، بزرگ خانواده مادری بود. عیدها، بچه‌های خاله‌ها و دایی‌ها در منزلمان جمع می‌شدند؛ حدود 50،40 نفر بودند. در این جمع، تمام جوان‌ها تلاش می‌کردند که به پای عباس برسند، در دانشکده هم همین‌طور بود.

وقتی جوانی، سرش به تنش می‌ارزید یا باید کاملاً آن طرفی می‌بود یا این طرفی. بسیاری از کسانی که بعدها از انقلاب جدا شدند، اوایل انقلاب با اشتیاق، دنبال مسائل انقلاب بودند. هر حرکتی که به نفع انقلابی‌ها تمام می‌شد و جبهه دولت را ضعیف می‌کرد، مشوقی بود برای انقلابی‌ها.

در آن برهه نسل ما، تصور صحیحی داشت و آن اینکه تمام سخنان بزرگان، آیات قرآن و امیدهایی که داده می‌شود به صورت غیرقابل تصوری محقق خواهد شد و می‌دیدیم معجزه پشت معجزه ایجاد می‌شود. اینها باعث می‌‌شد که جوان بصیر، راه خود را پیدا کند و عباس چنین جوانی بود.

قبل از انقلاب، عباس به هیچ گروه یا جریانی سیاسی‌ علاقه نشان نمی‌داد؟

اگر صحبتی هم می‌‌کرد، برایش علی‌السویه بود. من احساس نکردم که به یکی از این گروه‌ها بیشتر تمایل داشته باشد.

شما هیچ وقت دیدید که شهید ورامینی اعلامیه‌های امام را پخش کند؟

الان یادم نیست. شاید این کار را کرده باشد. گاهی می‌آمد و می‌گفت که فلان کس، در فلان مسجد صحبت‌هایی کرده است. آقای سید مهدی طباطبایی از ائمه جماعت محله غیاثی در منطقه خراسان بود. مادرم پایبند ایشان بود و عباس هم زیاد به جلسات ایشان می‌رفت.

عباس در جریان مراسم ۱۷ شهریور هم حضور داشت؟

من فقط می‌دیدم عباس و تعدادی از بچه محل‌ها مرتب در این برنامه‌ها بودند. حتی پدرم شب قبل از ۱۷ شهریور منزل خواهرم بود. صبح ۱۷ شهریور بچه‌ها از خانه بیرون رفته بودند. پدرم نگران شده و گفته بود باید بروم سراغ بچه‌ها. وقتی پدرم خواست از منزل خواهرم بیرون بیاید حوالی میدان ژاله او را شهید کردند.

ببینید آن روزها بعضی از افراد مانند پدر عباس یا پدر خودم از اینکه جوان‌هایشان بر اثر درگیری با رژیم طاغوت کشته و از بین بروند می‌ترسیدند. به همین دلیل شاید بعضی مواقع پیش می‌آمد که عباس مطلبی را در منزل عنوان کند که با مخالفت پدرش مواجه می‌شد.

یادتان هست زمان ورود امام خمینی به ایران، شهید ورامینی مشغول به چه کاری بودند؟

آقای حسن اجاره دار که بعدها در واقعه هفتم تیر شهید شد، برادر همان رفیقم که عرض کردم او را ساواک بازداشت کرده بود. او از متقدمین این برنامه‌ها بود و با بزرگان و مبارزین انقلاب دوستی نزدیکی داشت. حسن، دانشجوی جوانی بود و هر یک از آقایان 15،10 سال از او بزرگتر بودند. حسن با عباس در این زمینه‌ها فعالیت می‌کردند. روزی که امام آمد ما را به عنوان خانواده شهدا به بهشت زهرا بردند و عباس جزو انتظامات آنجا بود.

بعد از پیروزی انقلاب، شهید ورامینی به چه کاری مشغول شد؟

عباس می خواست از تخصصش برای جامعه استفاده کند. یکی از سیاست‌های صحیح ما در سال‌هایی که دانشجویان را تعلیم می‌دادیم این بود که نباید فرزند خانواده در محیط پرورشگاه بزرگ شود، چون محیط پرورشگاه ایزوله است. حتی اگر رشد جسمانی بچه خوب باشد رشد عقلانی و عاطفی‌اش بسیار ضعیف می‌شود. تشویق می‌کردیم که حتی اگر بچه‌ای از فامیل دوری هم دارد، از طریق مؤسسات خیریه پولی به آن خانواده داده بشود تا از این بچه نگهداری کنند. عباس در این زمینه‌ها کار می‌کرد. اما جمعی آمده و این مؤسسات را خراب کرده بودند. عده‌ زیادی از بچه‌ها سرگردان شده بودند. عباس و تعدادی از همکلاسی‌هایش که دانشجوی سال سوم بودند و این کارها را بلد بودند؛ یک خانه طاغوتی را در جمال‌آباد گرفته بودند. 6،5 دانشجو آمده بودند و با جان و دل با بچه‌ها کار می‌کردند. من این را دیدم. بعد از آن هم قضیه لانه جاسوسی پیش آمد و عباس به آنجا رفت.

آن موقع ایامی بود که وزارت خانه مرا خواسته بود. اواخر سال ۵۹ بود که به وزارت خارجه رفتم. تعلیمات فشرده‌ سه ماه‌ای به ما دادند که شب و روز نداشتیم. بعد هم تعدادی را به ماموریت فرستادند. من هم جزو آنها بودم و این باعث شد که اصلاً نفهمیدم چه زمانی او به لانه رفت و دیگر او را ندیدم.

عباس را تا چه سالی ندیدید؟

من از اعضای حزب جمهوری بودم و قرار بود اوایل تابستان ۶۰ به ماموریت برویم. عجله داشتند که زودتر برویم؛ اما ما به‌خاطر ماه رمضان تعلل کردیم. سپس قضیه هفتم تیر به وجود آمد و در آن واقعه صدمه مختصری دیدم.

بعد از ماه رمضان به ماموریت رفتیم و دیگر عباس را ندیدم. فقط تابستان هر سال برای سمینارهای سالیانه سفرا به تهران می‌آمدیم. فکر می‌کنم سال ۶۱ بود که من آمدم و گفتند: عباس بیمارستان است، برو ملاقاتش!

آن موقع ایامی بود که یک پای عباس در تهران و پای دیگرش در جبهه بود. او در بیمارستان راه‌آهن (بهارلو) بستری بود. اطراف شانه و گردنش ترکش خورده بود. به دیدنش که رفتم به من گفت: قرار است مرا عمل کنند، دکتر جراح امروز آمده و این خبر را داده. ما رفتیم پیش دکتر که دیدم او از دوستان دوران دانشجویی‌ام است. همدیگر را در آغوش گرفتیم و کلی احوالپرسی کردیم. دکتر به من گفت: کجا مشغولی؟ گفتم: در وزارت امور خارجه هستم و در اندونزی ماموریت دارم. او سوالی کرد که خیلی به عباس برخورد؛ گفت: خوب پول می‌دهند؟ عباس سرخ و سفید شد، وقتی بیرون آمدیم، گفت: من اگر بمیرم برای عمل زیر دست این فرد نمی‌روم.

از بقیه جریان هم دیگر مطلع نشدم چون تعداد روزهایی که ما می‌توانستیم تهران باشیم کم بود. سمینارمان که تمام می‌شد باید زود می‌رفتیم.

در حاج عباس قبل و بعد از انقلاب تحولی حس می‌کردید؟

خیلی زیاد. قبل از انقلاب عباس به دلیل شاد بودن و بسیار زیبا بودنش خیلی به چشم می‌آمد. او به لحاظ خوش تیپی در خانواده ما تک بود. خود این حالات باعث می‌شد که خیلی‌ها دور و بر عباس بگردند.

یادم هست عباس یکی از دخترهای دانشکده را جهت ازدواج پسندیده بود. من از جریان اطلاعی نداشتم. همکارم، دکتر عزت‌الله سام آرا که معاون آموزشی دانشکده بود بعد از شهادت عباس یک روز به من ‌گفت: عباس مرا به خواستگاری آن دختر برد؛ اما قضیه به‌ هم خورد. زیرا در طی پروسه خواستگاری، انقلاب شده بود و عباس دیگر عوض شده بود. طوری بود که وقتی صحبتی می‌کرد ما از خودمان خجالت می‌کشیدیم. مادرش می‌گفت یک بار از جبهه آمده بود. به او گفتم: چرا این قدر لاغر شدی؟ گفت: باید این گوشت‌های بدنم که از قبل بر تن من است آب بشود. تفکرات من نسبت به گذشته تغییر کرده و اگر خدا قبول کند باید جسم من هم عوض شود. ما در پیشرفت انقلاب قدم به قدم معجزاتی را در کل جامعه می‌دیدیم، در تحول عباس هم تا حدی معجزاتی را حس می‌کردیم.

آخرین دیدارتان با شهید ورامینی را به یاد دارید؟

فکر می‌کنم همان بیمارستان بود. چون بعداَ که به ماموریت رفتم خیلی‌ها می‌خواستند برای ما پاپوش درست کنند، من آن موقع کاردار بودم. وزارت خارجه بررسی‌هایی کرد و گفت: تعدادی از افراد از جمله بنده می‌توانند سفیر شوند. معمولش این است که کسی را که در کشوری کاردار است، سفیر نمی‌کنند، اگر هم بخواهند سفیرش کنند در کشور دیگری این کار را می‌کنند؛ اما در وزارت خارجه استدلال کرده بودند که خود این آقا باید سفیر شود. قاعده این است که دو کشور همزمان اعلام می‌کنند که این آقا بعنوان سفیر پذیرفته شده، بعد من به کشور خودم بروم استوارنامه بگیرم و بیایم. به دلیل بی احتیاطی یکی از همکاران درسفارت مشکلی پیش آمده بود که به شدت آن روزها درگیرش بودم. این مصادف با ایامی بود که عباس شهید شده بود و من باید به تهران می‌رفتم. اما اگر می‌رفتم دیگر برگشتی در کار نبود. حسین شیخ‌الاسلام هم که از دوستان عباس در لانه جاسوسی بود آن زمان معاون سیاسی وزارت خارجه بود. او گفت: مبادا به تهران بیایی. به همین خاطر مجبور شدم تنها خانمم را به تهران بفرستم و دیگر عباس را ندیدم.

نحوه رفتار عباس با دیگران چگونه بود؟

عباس بچه سر به ‌زیری نبود؛ اما بی‌ادب هم نبود. وقتی به مجلسی می‌آمد و بحثی می‌شد اگر حرفی داشت می‌زد. طوری نبود که بخواهد دیگران را پس بزند. او زرنگ بود و اعتماد به نفس زیادی داشت.

لطفاً اگر نکته خاصی در مورد شهید ورامینی باقی‌مانده، بفرمایید.

برادرم در مراسم تشییع پیکر عباس حضور داشت. بعدها که او از این مراسم برایم تعریف می‌کرد، می‌گفت مراسم خیلی شلوغ بود. البته تعدادی از جنازه‌های رزمندگان که در لبنان حضور داشتند را هم آن روز تشییع کرده بودند. تا زمانی که خواهر من زنده بود، این بحث وجود داشت که چقدر شهدای دیگر را تکریم کردند، عباس که کمتر از آنها نبود چرا اسمی از او هیچ جا نیست؟ شوهر خواهر کوچکم می‌گفت: وقتی شهید همت سر خاک عباس آمد، صحبت‌های زیادی کرد و گفت: من بی‌اجازه عباس اینها را می‌گویم. او ما را قسم داده بود که برایم بزرگنمایی نکنید. خواهرم هم می‌گفت: خود عباس اصرار داشته که جایی صحبت یا عکسی از او وجود نداشته باشد. من بعدها این حرف‌ها را از اقوام و فامیل شنیدم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده