نوجوانانی که ورامینی برای انقلاب اسلامی تربیت کرد ...
شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۰۵
نوید شاهد: واقعا آرزو داشتم دوباره به عنوان یک نیرو تحت نظر یک فرماندهای مثل حاج عباس قرار بگیرم. اما برای بنده این فرصت و توفیق پیش نیامد. گرچه ذهنا دنبال میکردیم و عاشقانه این مسئله را دنبال میکردم
آشنایی شما با شهید وراميني از کجا آغاز شد؟
ما با حاج عباس وراميني بچه محل بوديم و تقريبا از دوران نونهالي و طفوليت ايشان را ميشناختم. اما شناخت ما نسبت به او زماني داشت شكل ميگرفت كه تقريبا ما سن هشت الی یازده ساله بودیم و سنمان بالاتر هم میرفت. محله ما پاچنار، در خیابان خیام بود که شهيدان بسیاری را تقدیم انقلاب اسلامی کرده است. شهيدان بزرگی كه يك سري از آنها گمنام هستند و يك سري دیگر صاحب نام بودند از جمله شهيد حاج عباس وراميني.
خب در همان سنین نونهالی، تازه فلسفه شروع آشنايي ما و بافت آشنايي ما با شهيد حاج عباس وراميني در حال شكل گرفتن است.
این آشنایی چگونه ایجاد شد؟
ايشان قبل از انقلاب، شايد در سال 50 یا 51 بود که هيئتي را در محله براي نوجوانان راه اندازی کردند به نام هيئت محبان حضرت ابوالفضل يا محبان ابوالفضل العباس که تا انقلاب این هیئت ادامه پیدا کرد.
شهيد عباس وراميني، شهيد حسين روانستان، شهید احمد ژولیده و چند جوان ديگر این هیئت را راه اندازی کردند. اما هیچ کدام از آنها برد، نفوذ و مديريت بین بچهها را به اندازه شهيد وراميني نداشتند.
ما هم از ابتدا فلسفه هيئت راه انداختن ايشان را نميدانستيم. ولي خودش ميدانست که چه کار دارد انجام میدهد. يک هيئت هم بزرگترهای محل داشتند. هيئتي كه براي نوجوانان درست كرد مخصوص سنین ما بود و مديريتش را به خود ما واگذار كرد و از دور هم ما را به اصطلاح رصد و مديريت ميكرد.
حاج عباس همزمان با آغاز کار هيئت، تیم فوتبال برای همین بچهها را شکل داد. با همین بچهها یک هیئت درجه یک و یک تیم فوتبال درجه اول درست کرد. میخواهم بگویم حاج عباس، واقعا مهندسي فرهنگی، مهندسي سياسي و مهندسي اجتماعي را ميدانست. مهندسي نظامي ميدانست.
يک ویژگیهای ذاتي درون ايشان بود. ما وقتي با او در دوران نوجواني كار ميكرديم، متوجه این ویژگیها نبوديم. حاج عباس ميدانست چرا هيئت راه مياندازد. چرا تيم فوتبال راه مياندازد. يعني جاذبههايي كه نوجوانان و جوانان دنبالش بودند را مثل دو بال حركتي، ايشان در محل راهاندازي كرد. اما به صورت علنی اعلام نمیکند كه من دارم يك كار سياسي در دل اين كار انجام میدهم. بزرگترهای محل ميدانند، هيئت جوانترها ميدانند، اما ما كه نوجوانيم خيلي نميدانيم. يك كار فرهنگي، ورزشي، اجتماعي كه قالب سياسي هم دارد و ما خودمان در جریان نیستیم که او به همراه حسین روانستان و احمد ژولیده مشغول فعاليتهای سياسي هستند. یا اینکه مثلا پدر بنده که در همان محله مغازه دو دهنه داشته و سالهای خیلی دور با شهيد نواب صفوي رابطهای داشته است. که يك دهنه مغازه هميشه كركرهاش پایين بوده و پاتوق جلسات متعدد فدائيان اسلام بود. حتي آن مغازه اسلحهخانه بوده است. پيامهاي حضرت امام قبل از سال 42 به دست همین افراد در تهران جابهجا ميشده است. یا رابطه با شهيد حاج مهدي عراقي که منزلشان ديوار به ديوار مغازه پدر من بود. اينها از آن زمان كارهاي سياسي انجام میدادند و ما مطلع نبوديم براي ما چه برنامهريزي كردهاند که فوتبال و هيئت را راه اندازی کردند. تا اينكه ما اين سالها را طي ميكنيم و به دوران انقلاب ميرسيم.
يعني بچهها را از طريق بازيهاي ورزشي جذب هيئت ميكرد؟
از همین طریق بچهها را جذب هيئت كردند. اما هنوز اعلام نکردهاند كه ما چه برنامههایی داریم. از طرفی هم اين افراد با امام همکاری ميكنند و با افرادي كه زير مجموعه امام هستند كار ميكنند.
يعني واقعا شهيد وراميني از اول يك مرد راهبردي، مدير، يک رهبر اجتماعي به حد خودش در محله بود و استعدادهاي عجيبی هم داشت. يعني شما هر ظرفيتي را براي جاذبه در نظر بگيرید، در وجود ايشان میدیدید. از حواس جمع، هوش و زكاوت، شوخطبعي و جاذبههاي متعدد را او داشت. یعنی چيزي كم نداشت. هر كس دورو بر او ميآمد جذبش ميشد، امكان نداشت جذبش نشود.
وقتی ما به سالهاي 55 يا 56 رسيديم. کم کم متوجه شدیم كه تازه ما در جرياني قرار گرفتيم كه دستههاي به اصطلاح تظاهراتي را راه اندازی کردهاند. تا آن زمان دستههاي تظاهراتي گسترده راه نيفتاده بود. اما امثال عباس وراميني، حسین روانستان، احمد ژولیده، احمد نداف، مسعود نداف، حسين صندوقچی كه با شهيد سيد مجتبي هاشمی که در محله بازارچه شاپور حضور داشتند با هم جلسات سیاسي میگذاشتند. سال 55 و اوایل سال 56 اينها دستههاي سياسي راه ميانداختند.
یک مرتبه ميدیديد 50 تا 100 دانشجو از سر گذر تا انتهای گذر راه ميافتادند و يك سري شعار ميدادند كه تا آن زمان خبري از این چیزها نبوده است. این اتفاق برای سال 55 است که هنوز در تهران تظاهراتها شکل نگرفته است. آنجا ما تازه متوجه شدیم آنهایی که برای ما هیئت راه اندازی کردهاند، فعالیتهای سیاسی هم انجام میدادند.
امثال بنده كه بالاخره ريشه مذهبي به همراه سياست يعني دين توأم با سياست داشتيم، جذب اينها شديم. يك تعدادي هم جذب نشدند. چون ميترسيدند و فرار ميكردند.
در مورد فعالیتهای اجتماعی شهید ورامینی توضیحاتی را بفرمایید؟
اساسا ايشان فرد خيري بود. يعني واقعا دست به خير بود؛ از شخص خودش كه دست به جيب بود گرفته تا افرادي كه دور و برش بودند. البته ما از كارهاي خيري كه اينها تا آن موقع انجام میدادند خبر نداشتيم. ولي من ميديدم كه ايشان به افراد ضعيف توجه دارد، به مشكلات اجتماعي افراد توجه دارد و بيتوجه نيست. يعني اين طور نبود كه فقط به هيئت، فوتبال و سياست بپردازد. يك فرد چند بُعدي بود. خودش و آن افرادی که کنارش جمع بودند.
در برابر انحراف فرهنگی چه کار میکرد؟ خاطرهای در این زمینه دارید؟
حاج عباس و دیگر دوستانش به روحانیت، به يك آدم معنوي، به يك مداح تعصب داشتند. ضمن اينكه بچههای هم سن ما را ترغيب و تشويق ميكردند به شناسايي آن افراد، به ارادتمندي و احترام به آنها. اگر كسي هم لباس روحانیت را دزديده بود و تنش كرده بود و كار خلافي ميكرد، همين آدم ما را تشويق ميكرد كه آن فرد خلافکار بايد در محل منکوب بشود. تا جايي كه من يادم است يك فردي روحانينما در محل ما بود که حتی بعد از انقلاب فهميديم او با ساواك هم كار ميكرده است. سالها بود که او در محل ما رفت و آمد ميكرد و خيلي دوست داشت بچهها، نوجوانان را به سمت خودش جلب کند. حاج عباس و گروههاي هم سنش اين فرد را شناخته بودند كه او يك فرد منحرفي است و نظرات ديگري دارد. ضمن اينكه از نظر سياسي هم مثل اينكه گرايشاتي دارد. حاج عباس بچهها را يك روز جمع كرد و به ما گفت: اين فرد منحرف که از سر كوچه داخل میشود، همه به پا، یا به ديوار و یا به یک حلبی بزنید تا صدايي در بياید. بايد این طرف را كوچكش كنيد. يك شعاري هم علیه آن فرد روحانی نما ساخته بود که بچه علیه او در محل استفاده میکردند. مدتی نگذشت كه آن روحانينما زندگيش را جمع كرد و از آن محل رفت. یعنی در عین اینکه كار سياسي میکرد، كار اجتماعي، فرهنگي، ورزشي، درسي و رزمی، همه اينها را با هم دنبال ميکرد. يك فرد واقعا چند بعدی بود . تا اینکه در سال 56، زمانی که رگههاي انقلاب اسلامی پيدا شد و تظاهراتها گسترش پیدا کرد، ديديم حاج عباس يكي از بزرگترها و رهبريكننده محله است. نه تنها ما بلكه محل برای تظاهرات همه به دنبالش راه ميافتادند. چون ريشه داشت، همين طوري مثل قارچ روييده نشده بود. بچههای محل در انقلاب و روز 22 بهمن دنبال رو او بودند. حتي پسر دايي ايشان به نام شهيد مجيد فتاحي در كنار خود او و در كنار خود بنده در ميدان ارك كه در حال تصرف رادیو بودیم شهيد شد. يعني گلوله خورد به وسط مغز سرش و شهید شد . حاج عباس بود كه ما را رهبري ميكرد و ما را به سمت ميدان 15 خرداد و هركجا كه برای تظاهرات لازم بود میبرد و ما هم دنبالش میرفتیم. تمام محل يعني ريز و درشت، عابد و زاهد و فاضل دنبال ايشان راه افتادند. آن موقع همه پاي انقلاب آمدند.
نقش شهید ورامینی بعد از انقلاب در محل چگونه بود؟
بعد از پيروزي انقلاب، ما ايشان را به غير از كميتهاي كه تشكيل شد در محل كه يك مدت هم آقاي طالقاني رئيس كميته شدند، حضور داشتند. ولي از همان اوايل تقريبا ما ديگر حاج عباس را نديديم و با محليهاي ديگر كار را ادامه دادیم تا اینکه بعدها فهميديم ايشان نقش اساسي در تشكيل هستههاي اول سپاه دارد . او از همان اوايل دوران سپاه، مسئوليتهاي مختلفی در جنگ داشت. از قبیل اینکه او مسئول ستاد اعزام نيروهای مردمی شد و ساختمان اعزام دست ايشان بود .
مقداری در مورد جاذبههایی که شهید ورامینی در خود ایجاد کرده بود تا نوجوانان محل جذب هیئت بشوند توضیح بفرمایید.
ايشان جاذبههاي متعددی داشت. خوشتيپي، خوش لباسي، خوش قوارگي، خوش خنده بودن ايشان؛ هميشه يك خنده گوشه لب و گوشه چشم ايشان بود. هميشه يك شوخ طبعي در بيانش، ادبياتش و حرف زدنش وجود داشت. با تمام این اوصاف امكان نداشت كسي جذبش نشود. ايشان خوش تيپ بود. حالا شايد خوشتيپي زياد ملاك نباشد ولي براي بعضيها جاذبه داشت . براي جوانان و نوجوانان و جذب آنها خوش لباسی و رفتار خوب حاج عباس تاثیر داشت.
حاج عباس براي اينكه همين بچههای هيئت نوجوانان را با فضاي سياسي آشنا کند، در مورد مسائل سياسي روز هم خودش با شما صحبت ميكرد؟ اگر صحبت ميكرد بيشتر به چه مواردي اشاره ميكرد؟
ما در هيئت با ايشان بيشتر مأنوس بوديم. در هيئت، معمولا منبريهاي ما و مداحان ما مطالب را انتقال ميدادند. ما در جلسات اختصاصي اينها شركت نداشتيم كه ببينيم چه مطالبي ميگویند. فقط كارهاي عملياتي مثل توزيع اعلاميه، مثل راهاندازي دسته و... . بچهها در كارهاي اجتماعي بيشتر نقش داشتند. يعني در حالي ما كارهاي سياسي ميكرديم كه خودمان هنوز خيلي توجيه با این كارها نبوديم. ولي آن رفتار، گفتار، منش و روش به ما نشان ميداد كه این راه درست است. بعدها كه سنمان بالاتر رفت و بزرگتر شديم، فهميديم چقدر كار كامل بوده و چه مربيهاي خوبي داشتيم. هنوزم افرادی مثل بنده، حاج عباس را دعا ميكنيم كه ما را از ابتدا با امور انقلاب آشنا کرد. البته ما از دامن خانواده که خانوادهاي مذهبي، سياسي، معنوي بود، رشد كرديم و بعد در محله به چنين كساني سپرده شديم. بزرگترها، بچههاي محل را به دست یک فرد بزرگتر از خود ما سپردند که فاصله سنی آنچنانی از ما نداشت تا به وسیله او بتوانند ما را هدایت کنند. و لازم است که اشاره کنم بالای 90درصد آن بچهها در زمان جنگ رزمنده، كميتهاي، پاسدار، جانباز، شهيد و آزاده شدند. يعني كمترين ريزش را يك نهاد اجتماعي داشت. شما ببینید یک شخص چقدر در يك محله، در يك منطقه تاثير دارد. اگر جوان و نوجوان محله یله و رها باشند و كسي نياید آنها را رهبري و مديريتی كند. كسي نياید ابعاد مختلف آن جوان و نوجوان محله را درك كند و روی آن کار کند، خوب طبعا جوانهاي آن محله از دست ميروند. فساد، فحشا، منكرات، مسائل ضد امنيتي در آنها رشد ميكند. اما يك كسي مثل حاج عباس آمد و اينها را طوري رهبري كرد كه محصول هيئت، تيم فوتبال و مسائل سياسي و کارهای دیگری كه حاج عباس در محله ما راه انداختند شايد دهها شهيد، دهها آزاده، ايثارگر، سردار، انديشمند شد. ما در محله افرادي را داشتيم كه هنوز كه هنوز است جزو انديشمندان نظام هستند. مؤلف، نويسنده و صاحبنظر شدند. بالاخره آن مجموعه بالاي 80 درصد افرادي را به جامعه تحويل داد كه خونشان به درد هدايت مردم خورد. يا تفكرشان و قلمشان هنوز كه هنوزه مديريتشان به درد جامعه ميخورد.
خاطرهای از تظاهراتها كه به همراه شهید ورامینی حضور داشتید برایمان بگویید.
سلسله راهپيماييهايي كه در آستانه پيروزي انقلاب که بیشتر در دهه فجر تا پيروزي انقلاب از جمله راهپيمايي روز 22 بهمن ما با حاج عباس بوديم. اما در دو تظاهرات که منجر به تصاحب رادیو و تلويزيون شد حضور فعال داشتند. شما ببینید اين مرد به جاهاي كليدي نظر داشت. اين طور نبود كه همين طوري راه بيفتد برود به سمت آن تانك و دو سرباز و درجهدار ارتش و گارد. به جاهاي كليدي فكر ميكرد.
خاطرهای از سالهای دفاع مقدس پیرامون شهید ورامینی دارید؟
آن زمان گردانها با دویدن دور میدان صبحگاه شعارهاي زیبایی را سر میدادند که خيلي از نظر معنوي تأثيرات داشت. آن شعارها خيلي جالب بود و هنوز كه هنوز است مزه آن صبحگاهها در وجود رزمندهها باقی مانده است. سال 61 بود و ما در حال دویدن در صبحگاه دوكوهه بودیم. ايشان را ديدم كه جلوي ستاد لشکر محمد رسول الله(ص) ايستاده و به صبحگاه نظارت ميكند. نظارتش هم يك نظارت باری به هر جهت نبود. معلوم بود كه به جریان کار کاملا نظارت میکند. من آنجا ايشان را ديدم و به طرفش رفتم. همديگر را بغل كرديم، سلام عليك و احوال پرسی کردیم. تيپ حاجی هم يك تيپ جبههاي کامل بود. او هم خيلي ابراز خوشحالي كرد از اينكه ما را آنجا در صفوف بچههاي رزمنده میبیند. او داشت آثار زحمات خودش را میدید. به او گفتم: عباس اينجا چه كار ميكنيد؟ گفت: ما هم مشغوليم.
اما هیچ اشارهای به مسئولیتش نکرد. از هم که جدا شديم، پرسان پرسان از بچههایی که آنجا بودند در مورد ایشان پرسیدیم. بعدا فهميديم ايشان مسئول ستاد لشكر محمد رسول الله(ص) است. ما خيلي افتخار كرديم و خوشمان آمد از اينكه يک چنين بزرگتري از تو محل داشتيم. همه اينها كه الان عرض كردم در ذهن من در یک لحظه گذشت. ببيند این آدم از كجا شروع كرده و الان به کجا رسیده است. از آن به بعد هم ما در عملياتها شرکت داشتیم و کمتر ایشان را ملاقات کردیم.
دیدار بعدی شما با شهید ورامینی چگونه اتفاق افتاد؟
در آن دیدار ابتدایی با شهید ورامینی در دوکوهه، من یک نیروی رزمنده عادی بودم و نهایتا مسئول دسته گردان میثم شده بودم. قرار بود گردان به گردان نیروها را به منطقه عملیاتی بمو که تازه شناسایی شده بود در روز ببرند و آنجا خوب ببینند تا شب بتوانند آنجا عملیات کنند. برای مرتبه دوم اینجا حاج عباس را دیدیم. اما بعدها متوجه شدیم که این شیرین کاریهای اطلاعات و عملیات و ستاد تاکتیکی و ... همه برای بچه محل ماست. به قول معروف این ابتکارات برای عباس ماست. ایشان را همواره در ذهن دنبال میکردم که ما دوباره کجا میتوانیم در کنار او باشیم. واقعا آرزو داشتم دوباره به عنوان یک نیرو تحت نظر یک فرماندهای مثل حاج عباس قرار بگیرم. اما برای بنده این فرصت و توفیق پیش نیامد. گرچه ذهنا دنبال میکردیم و عاشقانه این مسئله را دنبال میکردم. خب شما ببینید در عملیات والفجر یک که عملیات بسیار بزرگی بود، حتی در والفجر مقدماتی که تمام ستونکشیهای لشکر محمد رسول الله(ص) از جبههای تا جبهه دیگر، کیلومترها ادامه داشت. یا مثلا در عملیات والفجر چهار از جنوب به طرف غرب کل لشکر محمد رسول الله(ص) یا بخشی از قرارگاه ظفر تماما ستون کشی، ریز و درشتش، یگان به یگانش، از ستادش تا سطحش. همه هماهنگی آن به عهده این مرد بزرگ بود. که از یک نقطه زیر صفر مدیریتش شروع کرده بود اما میبینید که به نقطه اوجی رسیده است که سپاه اسلام روی وجود چنین شخصی عمل میکند. جابجایی جبهه به جبهه، جابجایی لجستیک به لجستیک، گردان به گردان، پایگاه به پایگاه کار آسانی نبود.
آنجا ما اخبار از حاج عباس میشنیدیم که بسیار به خودمان میبالیدیم. عملیات بمو هم به دلیل پیچیدگی بسیار زیاد اطلاعات - عملیات و کار عملیاتی که قرار بود آنجا انجام شود و صخرهها و ارتفاعات بسیار بلند و صعبالعبور را گردانها که هرکدام بین ۴۰۰ تا ۵۰۰ نیرو بودند، آدمها با استعدادها و اندازههای مختلف بودند و قرار بود دو نفر مثلا از یک معبری رد شوند. آنهم چند گردان. شما حساب کنید هزاران هزار آدم باید از یک منطقه و از یک سوراخ رد شوند و تازه میگفتند که آن طرف هم مشابه این دروازه وجود دارد. بنابراین آن عملیات انجام نشد و به درستی هم انجام نشد. البته بعضی از فرماندهان موافق انجام عملیات بودند اما بسیاری از عقلاء و بزرگترها و حتی خود حاج عباس و افرادی مثل حسین الله کرم موافق بودند که این عملیات انجام نشود. و چه خوب شد که انجام نشد که اگر میشد لشکر تلفات بسیار بالایی را میداد و حتی لشکرهای مجاور هم همینطور، یعنی همه تلفات میدادند. ولی آنقدر فاصلهای نشد که عملیات والفجر چهار و کانی مانگا و پنجوین که دوباره ما آنجا همان طور که عرض کردم انتقال پیدا کردیم از جنوب به غرب و در منطقهای به نام قلاجه مستقر شدیم. مجدد آنجا فرصتی پیش آمد که ما حاج عباس را زیارت کنیم و شهید اکبر حاجیپور که از شهدای بزرگ لشکر بودند. وقتی خمپاره به او اصابت کرد، بدنش از وسط دو نصف شد. یعنی دشمن یک خمپاره مستقیما فقط برای فردی دلاور به نام اکبر حاجیپور شلیک کرد. یعنی میخواهم بگویم که یک فرد را میتوان با یک گلوله ساده مثل گلوله کلاشینکف از پا در آورد اما آنقدر بچهها و فرماندهان ما عظمت داشتند و دشمنان را آنقدر به خشم میآورد که حاضر بود یک توپخانه را نثار یک نفر بکند.
در آنجا حاج عباس را شاید برای آخرین بار زیارت کردم. دیگر وقتی عملیات شروع شد ما باز ایشان را ندیدم اما میدانستیم که ستاد تاکتیکی را او اداره میکند و بعد فهمیدیم که در یکی از دیدگاههای خط اول در حال دیدهبانی از ستاد تاکتیکی عملیات به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
نکته خاصی پیرامون شهید ورامینی باقی مانده است؟
فکر میکنم پیام زندگی یک فرد مدیر، مدبر و بزرگوار که به سمتهای بالای فرماندهی میرسد این است که از کوچکترین پایههای مدیریتی در کار اجتماعی، فرهنگی، سیاسی که همان هیئتها باشد شروع کرده است. ما الان با گذشت ۳۳ سال از پیروزی انقلاب اسلامی و عمر با برکت نظام جمهوری اسلامی، تمام هیئتهایی که داریم مرهون و مدیون زحمت کسانی هستند که قبل از انقلاب این هیئتها را پایهگذاری کردند و بعد از انقلاب آن در تمامی صحنهها به خصوص در جبههها آن را حفظ کردند. خود این شهدا سینه زن و گریه کن امام حسین(ع) بودند . این خیلی جالب است که یک فرمانده خودش سینهزن امام حسین(ع) بوده و میرود سینه خود را سپر میکند. سینه زن حضرت زهرا(س) بوده که میرود اقتدا میکند به آن سینه شکسته ولایت و با آن وضع شهید میشود. تمام کلان هیئتهای در شهرها از نظر معنوی در بعد وسیع تاثیر گذار هستند. اینها را چه كساني پایهگذاری کرد؟ امثال شهید حاج عباس ورامینی که با هیئتهای ده، پانزده و بیست نفره محلی راهاندازی کردند و هنوز هم که هنوز است این شجره طیبه هیئت مذهبی که الان در اوج است و به بیرون مرزها هم کشیده شده است. در کشورهای اروپایی، هرکجا که بچههای مذهبی ما حضور دارند میبینیم که رشتهای و شاخهای از هیئتها وجود دارد. حتی با آدمهایی که زبان خارجی دارند جمع میشوند و سینه میزنند و به زبان خود میخوانند. این برکات از این افراد نشأت گرفته است. اینها حسینی بودند، حسینی زندگی کردند و حسینی شهید شدند و راه حسینی با خون خود ابقا کردند و امضا کردند . الحمدالله الان میبینیم که به برکت خون آن شهیدان این علمها، این پرچمها و این بیرقها در فراز است. چه در داخل شهر تهران و چه در تمام شهرستانها . شما میبینید که الان روستاها هم هیئت دارند. خدا شاهد است که من با یقین و اعتقاد کامل میگویم که تمام اینها مرهون یک همچنین افرادی است که این علم را آن موقع بلند کردند و با خونشان جای این علم را محکم کردند. و این شجره طیبه را بارور نمودند.
حتی من یادم است سال ۵۶ که هنوز انقلاب نشده بود، دسته راه میانداختیم از منزل یکی از هممحلیهایمان که این راهاندازی دسته کار همین حاج عباس ورامینی، حسین روانستان و احمد ژولیده که بعدها شهید شدند و امثالهم بود، یا کسانی دیگر که هنوز هم هستند. اینها میرفتند با کلانتری هماهنگ میکردند و بایستی مجوز کتبی میگرفتند. چون اجازه نبود که کسی دسته عزاداری راه بیندازد. امثال حاج عباس خود را به خطر میانداختند و به کلانتری میرفتند و چیزی را باید به ضمانت میگذاشتند که این دسته نباید از مواردی تخطی کند. شعار، سینهزنی و نوحهای نباید بگوید که به خاندان پهلوی بر بخورد و اینها خیلی نکات ریز ولی مهم است. اینها میرفتند مجوز میگرفتند و تعهد هم میدادند ولی میآمدند و کار خودشان را میکردند و به نوحهخوان میگفتند در نوحهای که میخوانی باید ظلم و ستیز وجود داشته باشد. باید رزمنده پروری باشد باید ایثارپروری داشته باشد. فداکاری کربلا و راه سیدالشهدا(ع) گفته شود. آن خط و آن راه بود که از آنجا شروع و به اینجا رسیده است و شما میبینید همانجا هم به مخاطره میافتادند و پلیسها میآمدند و شروع میکردند و میزدند به خط و دسته و عزاداری را تحتالشعاع قرار میدادند. و ما هرچه داریم از آن شهدااست.
منبع: ماهنامه شاهد یاران
نظر شما