"حاج قاسم"، شخصيت پنهان در لابلاي خاطرات مادران شهدا
چهارشنبه, ۰۷ خرداد ۱۳۹۳ ساعت ۰۰:۰۰
مادر شهيد "حميد سعيد"گفت: وقتي پس از 13 سال جنازه ي شهيد را آوردند، هنوز سالم بود.
خشاب: گمان من بر اين است لحظاتي كه توفيق ديدار با مادران و پدران بزرگوار شهدا را پيدا مي كنيم، از عمرمان به حساب نمي آيد و يك فنجان چاي كه در كنار اين عزيزان صرف مي كنيم، زمزم بهشتي است كه نصيبمان شده تا در كنار شنيدن خاطرات زيبا و دلنشين مادر و پدر شهيد، روح و روان را شستشو دهيم.
و هر بار كه ميهمان خانه ي شهيد و پدر مادر شهيد مي شويم، حتما ضمن بيان خاطراتي از فرزند خود، اشاره اي هم به "حاج قاسم" دارند. هم او كه براي كرماني ها هنوز "حاج قاسم" و براي جهانيان "سرلشكر قاسم سليماني" است.
اين بار زنگ منزل مادر آزاده شهيد، "حميد سعيد" را به صدا درآورديم.
مادر بزرگواري كه چند سالي است تنها و با خاطرات فرزند شهيدش زندگي مي كند.
بانو "فاطمه سعيد" مادر اين شهيد گرانقدر اينگونه قلم هاي ما را مهمان نمود:
ما اهل شيرينك لاله زار(توابع بردسير كرمان) هستيم. حميد هم سال 1346 آن جا به دنيا آمد و تا سن 16 سالگي در همانجا رشد و تحصيل كرد. حميد از سن هفت سالگي نماز مي خواند و بسيار هم با استعداد بود.وقتي 16 ساله شد براي ادامه تحصيل و كار به كرمان رفت.
در بدو ورود به كرمان به عضويت بسيج درآمد و شنيديم كه مي خواهد به جبهه برود.
سال 62 بود و جنگ همه ي قشرها را درگير كرده بود. با پدر حميد به كرمان آمديم تا او را به خاطر پائين بودن سنش از رفتن به جبهه منصرف كنيم.
به او گفتيم اگر مي خواهي كار كني بيا در كشاورزي به پدرت كمك كن. ظاهرا از رفتن منصرف شد ولي با بازگشت ما به روستا، او هم به به جبهه رفت.
شنيديم در جبهه حاج قاسم(سردار سليماني) به او گفته تو هنوز براي جنگيدن كوچكي و بهتر است در پشت جبهه كارهاي خدماتي انجام دهي.
حميد در جواب مي گويد:اگر مي خواستم از اين كارها انجام دهم، كنار خانواده ام مي ماندم و به جبهه نمي آمدم.
و باز حاج قاسم مي پرسد: چه كاري بلدي؟
و حميد مي گويد: رانندگي بلدم ولي گواهينامه ندارم.
حاجي او را به عنوان راننده مشغول مي كند و پس از مدتي حميد متوجه مي شود اين كارها براي دور ماندنش از خطوط دفاعي است و رانندگي را رها كرده و خود را به گردان عملياتي مي رساند.
يك بار به مرخصي آمد و براي اينكه ما نگرانش نباشيم و مانع رفتنش نشويم، گفت: كار من رانندگي است و در خط مقدم حضور ندارم.
وقتي براي دومين بار به جبهه رفت، شنيديم كه در منطقه شلمچه در يك درگيري نزديك، تا آخرين لحظه مقاومت كرده و به اسارت درآمده است.پسر دايي اش "حسن سعيد" هم با او بود كه هر دو با هم اسير شدند.
به خاطر توهين نكردن به امام شكنجه شد
پسردايي اش پس از بازگشت از اسارت گفت: بعثي ها حميد را تحت شكنجه قرار دادند كه به امام توهين كند ولي حميد شكنجه ها را با استقامت تحمل كرد تا به رهبر خود توهين نكند.
شكنجه ها و ظاهرا بيماري سرطان كه عراقي ها مدعي اش بودند، حميد را از پا درآورد و او در دهم آبان سال 68 در اردوگاه هاي رژيم بعثي صدام به شهادت رسيد و پيكرش را در سامرا دفن كردند ولي ما از اين وقايع بي خبر بوديم.
او را در اتاق مقابل خود ديدم
هميشه چشم انتظار آمدنش بودم. سال 81 يك روز بچه ها به من زنگ زدند و گفتند تلويزيون را روشن كن پيكرهاي تعداد زيادي از شهدا را از عراق وارد ايران كرده اند.
همين كه تلويزيون را روشن كردم، و صحنه ها را ديدم، احساس كردم حميد در اتاق مقابلم ايستاده است. فرياد زدم و پدرش را صدا كردم كه بيا پسرمان برگشته است.
روز بعد از سپاه زنگ زدند و گفتند مي خواهيم به ديدن شما بيائيم. به پدرش گفتم حتما خبري شده، امروز در خانه بمان.
خبر آمد خبري در راه است
بچه هاي سپاه آمدند و گفتند 570 شهيد از مرزهاي غرب كشور به ميهن وارد شده اند كه فرزند شهيد شما هم جزء آنهاست.
خوشحال بودم كه چشم انتظاري چند ساله ام به پايان مي رسد. در آن سال ها هر ضربه اي به در منزل مي خورد، فكر مي كردم حميد برگشته است.
بچه هاي سپاه وقتي ديدند براي شنيدن خبر آمادگي داريم، گفتند هنگام تحويل جنازه براي فيلمبرداري ميآئيم.
با ديدن جسد سالم پسرم، بيهوش شدم
روز بعد به حسينيه ثارالله رفتيم. شهداي استان كرمان را به آنجا آورده بودند.جنازه ها كه فقط چند تكه استخوان بود، در كفن پيچيده و بسيار كم حجم و كوچك بودند. 5 تا از جنازه ها سالم و بزرگ بود. حميدِ من يكي از آن ها بود. وقتي رويش را باز كردند و او را ديدم، از هوش رفتم. دو روز در بيمارستان بودم و حالم بهتر شد.
حميد را در گلزار شهداي كرمان دفن كردند.
يك شب به خوابم آمد و گفت: بيا مي خواهم تو را به زيارت ببرم.
گفتم: پدرت هم بياد؟
گفت: نه فقط خودت بيا.
راه افتاديم و به جايي رفتيم كه زمين آن سراسر سبز بود. قطعه اي از زمين با پارچه ي سبز پوشيده شده بود.
حميد گفت: بيا اينجا را زيارت كن محل كار من اينجاست، اين قبر حضرت زهرا سلام الله عليها است.
به او گفتم با من به خانه برگرد.
در همين حال ديدم گردبادي آمد و حميد از مقابل چشمانم ناپديد شد. در عالم خواب جيغ زدم و از خواب پريدم.
حميد هميشه به من سفارش مي كرد اگر شهيد شدم گريه نكني كه دشمن بخندد، بخند تا دشمن گريه كند.
افتخار مي كنم كه پسرم را در راه خدا داده ام.
نظر شما