دفتر خاطرات - نگران بچه هايش هستم
سرتيپ خلبان علي اصغر جهانبخش
تيمسار ياسيني به طرق گوناگون از زير دستان دستگيري مي كرد تا جايي كه در اين گونه موارد از هيچ كوششي دريغ نداشت . او مي گفت : « ما موظفيم كه براي بالا بردن روحيه پرسنل تلاش كنيم ، زيرا در آن صورت آنان با جان و دل خدمت خواهند كرد و در نتيجه بازدهي كار نيز بالا مي رود .»
سالها بود كه با هم مراوده و دوستي داشتيم و اكنون فرصتي پيش آمده بود تا در كنار يكديگر و در مديريت جنگ الكترونيك عمليات نيرو خدمت كنيم . چند روزي بود كه آثار نگراني را بر چهره اش مي ديدم . تا آن روز هر بار كه از او خواسته بودم تاعلت نگراني اش را برايم بگويد به طريقي طفره رفته بود . رو به او كردم و گفتم : « تيمسار ببخشيد ! لااقل علت را براي من بگوييد شايد بتوانم كمكي كنم .» تأملي كرد و گفت : «يكي از همكاران درجه دار در پايگاهي دور افتاده خدمت مي كند . او به منظور حل مشكلات زندگي اش مي خواهد به تهران منتقل شود.
اين در حالي است كه چند سر عائله تحت تكفل دارد ؛ درآمدش اندك است و قادر به تأمين مسكني نمي باشد . مانده ام با پول اندكي كه از قبل پس انداز نموده است چگونه و كجا مي توان برايش زميني خريداري كرد تا بتواند سرپناهي براي بچه هايش بسازد .» چندي از آن ماجرا گذشت تا اينكه پرس و جو كنان زميني را پيدا كرديم . روزي به اتفاق ايشان به محل مورد نظر رفتيم . گرچه از موفقيت حاصله اظهار رضايت مي كرد . ولي هنوز كمي نگران به نظر مي رسيد .
علت را جويا شدم . نگاهي به من كرد و گفت : مسافت اينجا تا تهران نسبتاً زياد است . مي ترسم كه بعد مسافت مشكلات بعدي را در پي داشته باشد . ولي به هر حال زمين مناسبي است . رضايم به رضاي خدا . حال براي قولنامه نمودن زمين نياز به پول بيشتري بود . ايشان با پي گيري هاي مستمري كه داشتند مبلغي وام برايش گرفتند و آن زمين را با قيمتي مناسب براي آن درجه دار خريداري كردند .
منبع:كتاب انتخابي ديگر