خاطرات ویژه شهید علیرضا موحد دانش (5)؛ اعزام نیرو به مریوان
قرار بود یک ستون از تهران به مریوان برود. شهید صیاد شیرازی هم به عنوان فرمانده ستون ارتش با ما بود. من و علی گردان سپاه را حرکت دادیم. محمدرضا هم با ما آمد. آن موقع هنوز وارد سپاه نشده بود. در سنندج توقف کردیم. علی من را تا جایی که می توانستم با دو عصای زیر بغلم راه بروم به این طرف و آن طرف برد، جاهایی را که در بلوای سنندج، درگیری پیش آمده بود، برایم شرح می داد.
شهر ساکت بود. روز تعطیلی بود و کرکره مغازه ها پایین بود. از سوراخ های کوچکی که در کرکره بعضی از مغازه ها تعبیه شده بود، به طرف ما تیراندازی شد. یکی از بچه ها به شهادت رسید و من از ناحیه دست مورد اصابت قرار گرفتم و مجروح شدم.
به ناچار از همان جا به تهران آمدم و در بیمارستان بستری شدم. علی ستون را به مریوان برد و برگشت. هنوز در بیمارستان بودم که جنگ شروع شد.
جنگ که شروع شد، علی در تهران بود. گردانش را برداشت تا به سر پل ذهاب ببرد. قبل از رفتن با وانت سیمرغی که گل آلودش کرده بود به بیمارستان آمد.
گفتم: خیلی کلافه ام. من هم باهات می یام.
عصایم را برداشتم. علی مانع شد و گفت:
صبر کن، این جا با قضیه کردستان فرق می کنه. این جاتوپ و خمپارست. جنگ کلاسیکه.
من که آن چیزها را ندیده بودم، درک نمی کردم و اصرار به رفتن داشتم. علی قبول نکرد و گفت:
الان وقتش نیست ، برمی گردم.خداحافظی کرد و رفت.
گردان را به سمت غرب هدایت کرد. نزدیک سرپل ذهاب، در سه راهی کلی داوود با اتوبوس به سمت چپ می پیچند. علی بلدچی، همراه نداشت و نمی دانست آن منطقه راعراقی هاگرفته اند. نیروهای خودی که به صورت پراکنده در آن منطقه حضور داشته اند، با داد و فریاد علی را متوجه اشتباه خود می کنند. علی از راننده می خواهد تا هر چه سریع تر دور بزند.
اتوبوس دور می زند و راه آمده را برمی گردد و این درست زمانی اتفاق می افتد که عراقی ها اتوبوس را می بینند و شروع به تیراندازی می کنند. خوشبختانه اتوبوس به سرعت فرار می کند و مورد اصابت قرار نمی گیرد.
منبع: کتاب من و علی و جنگ