ناگفته های جنگ(30)؛ شكستن حصرآبادان
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۲۹
نوید شاهد: مجبور شدم شبانه خودم را به تهران برسانم. البته کار بوکان را تمام کرديم. با همان لباس بسيجي و با يک تفنگ ژ 3 قنداق تاشو که دستم بود، خودم را رساندم به تهران.
مجبور شدم شبانه خودم را به تهران برسانم. البته کار بوکان را تمام کرديم. با همان لباس بسيجي و با يک تفنگ ژ 3 قنداق تاشو که دستم بود، خودم را رساندم به تهران.
خاطرهاي ميگويم که براي درسهاي فرماندهي خوب است؛ مخصوصاً براي ارتش
اسلام. اين خاطره دلالت بر اين نميکند که بنده چهره ی محبوبي در فرماندهي
ارتش اسلام بودم که بخواهم اين درس را بدهم. نه، اين درس را من گرفتم ولي
خداوند خيلي مرا ياري کرد تا بتوانم زودتر به آن نکته برسم.
جلسه ی شورايعالي دفاع بود و در آنجا مسؤولين حضور داشتند. بايد ميرفتم و
زودتر خودم را ميرساندم. رفتيم در جلسه. چهار فرمانده ی لشکر ارتش هم در
جلسه بودند. وقتي وارد شدم، با خود گفتم: با اينها چگونه برخورد کنم. چون
سن و سالشان از من بالاتر بود و من عملاً سرگرد بودم.
چهار فرمانده لشکر آنجا بودند که اين چهارتا، به صورت طبيعي، درجههايشان
سرهنگي بود. بعضي از آنها در سطح بازنشستگي بودند. اول فکر کردم که با اين
چهار نفر چکار کنم تا در اولين برخورد از من دوري نکنند. درجه نداشتم و با
تفنگ هم بودم. رفتم داخل. تصميم گرفتم به همه ی آنها سلام کنم؛ برخلاف
مقررات ارتش که بايد به فرمانده سلام بدهند. گفتم: من سلام ميکنم؛ درجه که
ندارم، حالا کي به کي است!
سلام کردم و چهار تا جواب گرفتم. چهار جور جواب که از نظر رواني، به اين
ترتيب بود: يکي جواب سلام را خيلي محبتآميز داد؛ که من با شما دوست هستم.
آن شخص، زماني که در کردستان بودم، لشکرش تحت امر بود و من او را منصوب
کرده بودم. در نتيجه، با سابقه ی دوستي جواب سلامم را داد و احساس محبت
کرد.
يک فرمانده آمد سلام کرد. در چهرهاش نگاه کردم. حدود پنجاه و سه يا چهار
سال داشت؛ شهيد سرتيپ نياکي فرمانده لشکر 92 زرهي اهواز. او آنقدر مقيد به
قوانين و مقررات نظامي بود که چون فرمانده ی نيرو بودم، طبق مقررات جواب
سلام مرا داد. احترام نظامي محکم ولي خشک به جا آورد. در آن جواب سلام،
محبت قلبي نبود. چون نظامي بود، طبق مقررات به وظيفهاش عمل کرد. يعني به
خودش قبولانده بود که بايد جواب سلام را با احترام نظامي محکم بدهد.
سومين چهره، با يک حالت تحقير و حالتي که برايش خيلي سخت بود، دستش را دراز
کرد و دستي داد. در آن نه آثار محبت بود و نه انظباط نظامي.
چهارمي به من پشت کرد و نگاهش را به آنطرف چرخاند. خودش را زد به اينکه
اصلاً مرا نديده. معلوم بود که در درونش جنگي برپا است و برايش سخت است حتي
جواب سلام مرا بدهد. که احساس کند من فرمانده ی جديد نيروي زميني شدهام و
او احساس کند موظف است به عنوان يکي از فرماندهان لشکر، احترام نظامي
اعمال کند. او اعتنايي نکرد.
همه ی اينها در يک لحظه رخ داد؛ ولي براي من پايه ی خوبي بود. اولين
بهرهبرداري که از اين صحنه کردم، گفتم: آقايان، فرماندهان لشکرها، فردا
تشريف بياوريد دفتر من.
بايد زودتر در انتصابات تجديدنظر ميکردم و ميديدم چه کساني با من کار ميکنند. پرسيدند: کي بياييم؟
گفتم: شما و شما ساعت شش، شما و شما ساعت هفت.
آنها را بر بمناي برخوردشان طبقهبندي کردم. روحيه ی اولي و دومي آهنگي
داشت که حس کردم ميتوانيم با هم همکاري کنيم. با دو نفر ديگر بايد جداگانه
صحبت ميکردم تا از نظر رواني تداخل پيدا نکند.
همانطور هم شد. روز بعد آمدند و موضوع آن دو نفر اول خيلي ساده حل شد. از آنها پرسيدم: شما حاضريد با من کار کنيد؟
فرمانده بودند. گفتم صحيح نيست بگويم ميخواهم شما را عوض کنم. همانکه
دوست من بود، گفت: خود شما مرا نصب کرديد. آمادگي همکاري دارم.
ديگري که مقرراتي بود، گفت: من تابع انضباط هستم. به من دستور دادند اين
کار را بکنم. شما هم اگر دستور بدهيد، انجام ميدهم. اگر نميخواهيد، هر
شغلي بدهيد، انجام ميدهم.
گفتم: بسيار خوب. هر دو نفر شما سرکارهاي خود مشغول باشيد.
دو نفر ديگر آمدند. وقتي که با آنها صحبت کردم و پرسيدم حاضريد با من
همکاري کنيد، همان کسي که روز قبل اعتنا نکرده بود، در يک جمله گفت: براي
حضرت امام چه اشکال داشت درجه ی سرتيپي به شما بدهد و بعد از يکي دو ماه،
يک درجه ی سرتيپي هم به ما بدهد؛ به عنوان اينکه در جبهه زحمت کشيديم و کار
کرديم.
ديدم اصلاً مايه ی صحبت او با سؤال من فرق ميکند.
جلسه شايد يک ساعت و نيم طول کشيد. گفتم: خيلي عذر ميخواهم، مطلبم چيز ديگري است.
خدا کمک کرد و چيزهايي به زبان آوردم. چيزهايي که من به دنبال کار هستم و
اصلاً دنبال اين نيستم که درجه يا مقام بگيرم. ما تمام حواسمان به اين است
که جلوي دشمن را بگيريم. حالت روحي ما اين است که در التهاب بيرون راندن
دشمن هستيم. شما چيزهايي ميگوييد که من نميفهمم از نظر نظامي ميفهمم،
چون نظامي هستم ولي در اين زمان، اين روحيه را ندارم. اصلاً اين صحبتها را
نکنيد.
هماني که اعتنا نکرده بود، گفت: اجازه بدهيد من بروم و در ستاد مشترک کار کنم. نميتوانم اينجا کار کنم.
گفتم: با احترام، شما را ميفرستم.
ديگري که معتدلتر بود، گفت: اگر خواستيد، من با شما کار ميکنم.
مايل نبودم که او کار کند. سابقهاش را پرسيده بودم. رغبتي براي انجام
مأموريت در جبهه نداشت. به سرعت او را عوض کردم و سرهنگ حسني سعدي را به
عنوان فرمانده ی لشکر 21 حمزه معرفي کردم که خيلي خوب به کار چسبيد.
در اين شرايط، مشکلات يکي دو تا نبود. فقط مسأله ی کمبود امکانات نداشتيم،
مسأله ی رهبري و هدايت نيروها هم بود. در آن حالت حساس، واقعاً سخت بود که
يک عنصر آميخته با روحيه ی انقلابي بخواهد بر ارگاني حاکم شود که سالها،
در زمان طاغوت، فرهنگ آنچيز ديگري بوده. خيلي مشکل بود. مشکلتر از آن،
اتصال اين ارگان به يک ارگان انقلابي مثل سپاه بود که بخواهند دست به دست
هم بدهند و کار کنند.
يکي از درسهاي پايهاي و ريشهاي که هميشه براي من قابل بهرهبرداري بوده،
ارائه ميکنم. در اينجا، منهاي اينکه شخص من مورد نظر باشد که با درجه
ی سرگردي به مقام فرماندهي ارگاني قرار گرفتم که ضربه خورده و آسيب ديده از
زمان طاغوت بود. انشاءالله خدا قبول کند و خودش مرا ياري کند تا حفظ بشود
و مراقبت شوم که منظور شخص خودم نيست.
پيچيدگي و مشکلات آن زمان را درک ميکردم که يک موردش را گفتم. بنابراين،
قبل از اينکه وارد شرح عملياتها بشوم، بايد پيچيدگي صحنه را بشناسيم و در
آن صحنه ببينيم که خداوند چگونه کار ارتش اسلام را پيش ميبرد.
اوايل مهرماه سال 60 بود که به اين مسؤوليت منصوب شدم. يک سالي از جنگ
تحميلي گذشته بود و روزنه ی اميدي براي ما پيدا شده بود .غير از روزنههاي
اميد و روشن در جنگ با ضد انقلاب که همان عمليات ثامنالائمه(ع) بود.
محاصره ی آبادان شکسته شده بود و رزمندگان ما به اين نکته رسيده بودند که
دشمن شکستناپذير نيست و ميتوانيم با آن بجنگيم. در نتيجه، ميتوانيم
اميدوار شويم که نه تنها دشمن را در خاکمان سرکوب ميکنيم و او را بيرون
ميرانيم، بلکه براي احقاق حق حکومت اسلامي، ميتوانيم متجاوز را تنبيه
کنيم.
مقدمات عمليات بعدي حدود سه ماه طول کشيد. در اين سه ماه، نيروي زميني ارتش
را تجديد سازمان کرديم. از همان روزهاي اول، ارتباط مستقيم با برادران
سپاه برقرار شد؛ با فرماندهي سپاه، عناصر عملياتي و مشاورين ايشان. در محل
پادگان گلف اهواز، جلسات مکرر داشتيم. دائماً در جلسه بوديم. به صورت مشترک
برنامهريزي ميکرديم و بعد به صورت انفرادي دنبال کارهاي خود ميرفتيم تا
مقدمات عمليات را آماده کنيم.
اولين نکتهاي که به نظرم رسيد، اين بود که بايد به صورت رسمي قرارگاه
مشترک داير کنيم. بنابراين، تاريخ رسمي پيدايش قرارگاه مشترک ارتش و سپاه
از آنجا بود. اين پديده ی تازهاي براي ما نبود. تجربه کردستان را به
قرارگاه جديد منتقل کرديم.
خداوند تفضل کرد و به دست مؤمنين و حزبالله از سپاه و ارتش که اميدوار به
ياري يکديگر بودند اين قرارگاه تشکيل شد. همانطور که گفتم، قرارگاه نيروي
زميني ارتش در آن زيرزمين چهارده متري پادگان دزفول بود. سه روز مهلت دادم
تا اين قرارگاه را به اهواز منتقل کنند و ما اشراف بيشتري به صحنه نبرد
داشته باشيم. منتها، جاي مشخصي وجود نداشت. دنبال جا ميگشتند که به صورت
مقدماتي، در صنايع فولاد، در يک کناري مستقر شديم. جاي مناسبي نبود ولي
چارهاي نداشتيم. بايد کارها را پيش ميبرديم.
جلسات مشترک ستادي تشکيل شد. ما ستاد خودمان را از چهرههاي متخصص و
زمينهدار و متعهد که در دانشکده ی فرماندهي و ستاد تدريس ميکردند، تشکيل
داديم. برادران سپاه هم از بچههاي خوب و آماده و با استعداد استفاده
کردند. در نتيجه، روي اولين هدف که کجا تک کنيم، بحث کرديم. ديديم که تک
اول ما اصلاً نميتواند روي اين پايه باشد که بهتر است به سراغ کدام هدف
برويم. معلوم است که رفتن به سراغ خرمشهر بهتر بود. آن موقع آبادان در
دستمان بود و اگر سراغ خرمشهر ميرفتيم، بهتر بود.
تنها راه پيدا کردن هدف، توجه به اصل صرفهجويي در قوا است. نيروهايمان کم
بود. نيروهاي ارتش پشت خاکريزها بودند و معمولاً در هر تک فرمانده مجاز
نيست با نيروهايي که در خط دارد، تک را انجام دهد. ممکن است که تک نگيرد و
پيشروي درست انجام نشود، در نتيجه، هم خط از دست ميرود و هم نيروها. خطر
هم هست که دشمن پيشروي کند. اين يک ريسک خطرناک بود.
در آن موقع، تنها نيرويي که ميتوانست آزاد در دست ما باشد آن هم نه آزادي
که با اطمينان آن را عقب بياوريم، بايد نزديکيهاي خط بود که اگر يک موقع
گير کرديم، از آن استفاده کنيم يک تيپ زرهي از لشکر 92 بود؛ به اضافه حدود
سه تيپ از بچههاي سپاه. سه تيپي که بچههاي سپاه داشتند، تازه تشکيل و
تازه کار بود. يعني تا آن موقع تجربة تيپي نداشتند. اولينبار بود که
ميخواستند از گردان به تيپ ارتقا سازمان دهند. تعدادي هم گردان مستقل
داشتند. به عنوان مثال، برادر حسين خرازي فرمانده ی يک گردان بود که از
اصفهان آمده بود.
آمديم نيروها را سنجيديم. با چهار تيپ نيمه شد حمله کرد؛ آن هم به دشمني که غرق در آهن و زره بود. بنابراين، رفتيم دنبال اصل هدف.
اصل هدف يکي از اصول جنگ و اولين اصل جنگ است. اصل هدف را بر پايه ی اصل
صرفهجويي در قوا قرار داديم: هرچه داريم، درست به کار بگيريم و در جايي تک
کنيم که بعد از رسيدن به هدف، نيروي بيشتري براي ما بماند.
بررسي کرديم که اگر از شمال و جنوب کرخه به طرف بستان پيشروي کنيم، عمق آن
کم است و زودتر به مانعي ميرسيم که پشت آن نيرو زياد نايستد. شمال کرخه و
تنگه ی چزابه و تپههاي رملي و شنهاي روان نيرو کم ميگرفت. تپههاي رملي،
براي نيروي منظم و کلاسيک غيرقابل عبور است؛ به خاطر اينکه نفربر و خودرو
نميتوانست عبور کند.
در جنوب کرخه هم هورالعظيم بود که اگر به آن ميرسيديم، مانعي بود که اگر
دشمن ميخواست تک کند، عبور از آن مشکل بود. بنابراين، مسأله آزادسازي شهر
بستان نبود. شهر بستان در مسير حرکت ما بود. اگر به هدف ميرسيديم، شهر
آزاد ميشد و چند لشکر هم صرفهجويي ميکرديم. لشکر 92 زرهي به طور کامل و
تقريباً دو تيپ از لشکر 16 زرهي قزوين ميتوانست صرفهجويي يا آزاد شود.
تيپ 55 هوابرد که در آن منطقه بود، راحت ميتوانست کار کند و بچههاي سپاه
هم که در منطقه بودند، ميتوانستند آزاد شوند.
ستاد را راهنمايي کرديم که برويد براي اين هدف، طرحريزي کنيد که عمليات
چگونه انجام شود. ستاد مشغول شد. به موازات آن، ما به پيچيدگي سازمان
ميرسيديم. در سراسر جبهه، لشکرها و تيپها را تجديد سازمان کرديم تا
افرادي سرکار بيايند و بتوانند نبض کار را به دست بگيرند که روحيه ی جنگيدن
با دشمن را داشته باشند. چون اين روحيه داشت ميمرد. در جبهه، هم کمبود
لوازم داشتيم و هم عدم روحيه ی لازم.
گفتيم: اگر بخواهيم عمليات را در جنوب انجام دهيم، بهتر است يکسري عمليات
را در غرب طرحريزي کنيم، تا به عمليات جنوب کمک شود. نيروها هم فعال شوند.
به غرب رفتيم و قرارگاه مشترک تشکيل داديم. به قرارگاه مشترک مأموريت داديم
که در ارتفاعات چوميان ، ارتفاعات شياکوه و در قسمت دار بلوط پيشروي کنند
تا در مراحل بعد بتوانيم خيز به خيز به ارتفاعات بازيدراز، قصرشيرين و
طرفهاي خسروي نزديک شويم. چون توانشان کم بود، مجبور بودند تکهتکه
طرحريزي کنند. بنابراین عملياتي را به نام مطلعالفجر پيشبيني کرديم.
به قرارگاه مشترک شمالغرب هم رسميت داديم. به قرارگاه حمزه سيدالشهداء(ع)
که قبلاً به نام قرارگاه شمالغرب بود، مأموريت داديم که در کردستان تکهاي
کوچک انجام دهد و آنها هم عمليات روي شهر طويل عراق را برنامهريزي کردند.
پس، سه منطقه فعال شد. اين يک قدم براي عمليات بود.
قدم بعدي، حل کمبودها بود. در همه ی قسمتها کمبود داشتيم؛ مسائل لجستيکي ،
از امکانات مربوط به مهمات گرفته تا سوخت و امکانات غذايي. در همه ی اينها
احساس کمبود ميشد. ولي با همان تواني که بود، سعي کرديم صرفهجويي و بعد
استفاده کنيم.
دو يا سه ماه گذشت. از مرکز به ما فشار ميآوردند که عمليات چه شد؟ گفتيم هنوز آماده نشديم. داريم تلاش و سعي ميکنيم.
اينجا چند نکته پيش ميآيد که قابل بهرهبرداري است. يکي اينکه دشمن هنوز
باور نميکرد که بتوانيم دوباره حمله کنيم. عمليات ثامنالائمه را توجيه
کرده بود که عملياتي در شرق کارون بوده. در پشت دشمن، آب بود، و آن را
استثنايي ميدانست. براي بقيه ی جاها قدرت خودش را محکم ميدانست و باورش
نميشد حمله کنيم.
عراقيها يکدفعه متوجه شدند که ممکن است چنين کاري بکنيم. فشاري در منطقه
ارتفاعات ابوصليبي آورد. در منطقه غرب شوش يا غرب رودخانه کرخه جايي که
بعدها عمليات فتحالمبين انجام شد تلاش مذبوحانهاي کرد و يک تپه به نام
تپه ی 120 جلو آمد. در منطقه ی ني خزر تپه ی کوچکي بود. شايد يک دسته از
نيروهاي سوار زرهي در آنجا بودند. اين واحد سوار زرهين درگير ميشود. دشمن
با توان بيشتر ميزند و آن دسته سوار زرهي که نميتوانست آنجا را نگه دارد،
عقب ميآيد و دشمن تپه ی 120 را ميگيرد.
ما يک مقدار تحملمان زياد بود. ميدانستيم هنوز عمليات را شروع نکردهايم و
ممکن است دشمن شروع کند و جلو بيايد. ولي از نظر رواني، عوامل ديگر به ما
فشار ميآورد.
رفتيم به کرمانشاه. تعدادي از نيروهاي مؤمن دور ما را گرفتند و گفتند: ما يک مقدار اشکال داريم، آنها را حل کنيد.
تا ساعت يک نيمه شب جلسه گذاشتيم. ديديم حرفهاي عجيبي ميزنند و تضعيف
روحيه ميکنند. احساس نااميدي ميکردند که اين چه وضعي است و چرا عمليات
نميشود. هرچه گفتم: تا بخواهيم شکل بگيريم و درست عمل کنيم، يک مقدار کار
ميبرد و همه شب و روز دارند تلاش ميکنند، قبول نميکردند. گفتند: دشمن
تپة 120 را گرفته البته اطلاعات ناقص به آنها رسيده بود در بوکان شنيديم که
هر بشکه نفت بيست هزار تومان تمام ميشود تا برسانند آنجا. با اين وضعيت،
شما چطور ميخواهيد جوابگو باشيد؟
خداوند به زبانم آورد و گفتم: اگر دشمنان ما ميدانستند که دوستي مثل شما
داريم، دست از دشمني برميداشتند. اين چه حرفهايي است که ميزنيد. اولاً
تپه 120يک تپه رملي کوچک است که تأثيري در سرنوشت جبههها ندارد. جنگ است
ديگر، بالاخره پيشروي و عقبروي دارد. ثانياً اطلاعات اشتباه به شما رسيده.
با هليکوپتر به بوکان نفت نميبرند. چون راه و جاده باز است و رفت و آمد
ميشود. چيزي که شما ميگوييد، در سردشت است. در محاسبه ی پروازي هم اگر
بخواهيم حساب کنيم، بر فرض ،پرواز هليکوپتر اينقدر خرج دارد که با آن نفت
حمل شود. چارهاي نداريم. حالا شما ميگوييد سردشت را رها کنيم؟
نکته ی بعدي، جلساتي بود که در ستاد اهواز برگزار ميشد. در اين جلسات،
نکتههاي جالبي پيش ميآمد. هميشه نگران بوديم که اگر بچههاي ارتش و سپاه
را تنها بگذاريم، ممکن است روي اختلاف فرهنگهايي که دارند، به صورت داغ با
هم درگير شوند. اين بود که سعي ميکرديم من و برادر رضايي روي جلسات اشراف
داشته باشيم. هميشه در جلسات حضور داشتيم. دو وزنه بوديم که همه توجه
داشتند و رعايت حال را ميکردند.
بحثي پيش آمد که توانايي ما براي عمليات در بستان جواب نميدهد. عمليات
پيچيده و مشکل است و امکانات زيادي ميخواهد. سؤال بود که از کدام طرف تک
کنيم. اگر بخواهيم به صورت جبههاي تک کنيم، به فرض از شمال کرخه و بستان و
چزابه برويم، حدود هفده يا هجده کيلومتر راه است. اين عمق زيادي است و با
توان ما نميخواند.
برادران سپاه پيشنهاد کردند که ميخواهيم با برادران ارتش به شناسايي
برويم. بچههاي سپاه معتقد بودند که ميشود حمله کرد و ارتشيها ميگفتند:
عمق عمليات زياد است و نميشود.
از اين نگران بوديم که اگر اينها با هم به شناسايي بروند، اختلاف سن و
اختلاف روحيه دارند و ممکن است در راه گرفتاري پيش بيايد. برادر غلامعلي
رشيد مسؤول عمليات سپاه و سرتيپ شهيد نياکي فرمانده ی لشکر 92 زرهي اهواز
گفتند: با هم ميرويم شناسايي.
با چند نفر ديگر رفتند و بعد از دو سه روز برگشتند. ما نگران بوديم که
اينها گزارش تلخ از اوضاع بدهند. احتياط کرديم و گفتيم: جدا جدا گزارش
بدهيد.
اول سرتيپ شهيد نياکي آمد. ايشان حدود 58 سال داشت. آمد گزارش بدهد. با
حالت متحير، چشمانش گرد شده بود. مدام ميگفت: جناب سرهنگ، من مطمئنم که ما
پيروز ميشويم.
گفتم: خوب، چه شده؟ موضوع چيست؟
گفت: من مطمئنم.
چندبار اين را تکرار کرد. پرسيدم: چه ديدي؟
گفت: اين برادرها ما را يک جاهايي بردند که اصلاً آنجاها را نديده بوديم.
درست در قلب و پشت دشمن است. جاهاي آسيبپذير است. ما اگر با نيروي کم چون
نيروهايمان کم است حمله کنيم، دشمن همانجا کارش تمام ميشود.
خوشحالي در قلبم افتاده بود. حالت خودم را ميگويم. خوشحالي به اين خاطر
نبود که جايي پيدا شده و ميتوان عمليات را انجام داد، بلکه بيشتر به اين
خاطر بود که خداوند تفضل کرده و حالا که اولينبار است داريم براي خدا
ميجنگيم، اين چهرههاي قديمي ارتش اينطور آماده ميشوند و اظهار اميدواري
ميکنند. اينها، جدا از تخصص و علم و برداشتي که داشتند همه ی درجات تحصيلي
را گذرانده و خيلي مسلط بودند. مسائل علمي و نظامي هميشه جلوي چشم آنها
بود حالا آن مسائل کنار رفت و اين اميدواري در قلبش آمد که ميتوانيم پيروز
شويم. و بعد، نکته مهمتر، پيوند قلبي با بچههاي سپاه در اين رفت و برگشت
بود. برمبناي همين اظهارات، اين اميدواري پيش آمد که پيوند ارتشيها با
بچههاي سپاه قويتر بشود.
نوبت به برادر رشيد رسيد. ديدم ايشان هم متحير است. به جاي اينکه گزارش
بدهد، اولين جملهاي که گفت اين بود: من ديگر به برادران ارتشي ايمان
آوردم.
پرسيديم: چه شده؟
گفت: رفتيم شناسايي، حقيقتاً شناسايي سختي بود و فکر ميکردم اينها
نميتوانند با ما بيايند. سن و سالشان بالاست و ميبرند. اينها همهجا
آمدند. خودمان خسته شده بوديم. برگشتيم. چون خسته بوديم، شب يک جايي
مانديم. صبح زود، نماز خوانديم و خوابيديم. نور و حرارت آفتاب مرا بيدار
کرد. چشمهايم را به زور باز کردم و ديدم يکي دارد ورزش ميکند. ديدم سرهنگ
نياکي است که دارد ورزش ميکند. عجيب بود. ما حالش را نداشتيم برخيزيم ولي
ايشان ورزش ميکرد. اصلاً حالتي بود که گفتم اي بابا، ما هنوز اينها را
نشناختيم.
هر دو گزارش جداي از آن مسأله گزارش عملياتي براي ما خيلي معنا داشت. اين صحنه ،خيلي دلچسب و درسدهنده بود.
صحنه ی ديگر متعلق به بچههاي جهاد است. سابقه ی کار جهادگران را از
کردستان داشتيم. يادم هست در کردستان مراجعه کردند که کارمان چيست و چکار
کنيم. نميدانستيم چگونه از آنها استفاده کنيم. دلمان نميآمد توي ذوقشان
بزنيم. بچههاي انقلابي بودند و با علاقه به جبهه آمده بودند. در کنار
جادهها، نياز به پاسگاههاي تأميني ثابت داشتيم. گفتم: شما ميتوانيد
مهندسي بسازيد؟
گفتند: بله. ما کارمان همين است.
آنها را مشغول کرديم. بعد فهميديم فعاليتشان مشغوليت تنها نبود و کارشان
خيلي اثر داشت. هر دو، سه يا چهار کيلومتر، سمت چپ و راست جاده، پايگاههايي
را مثل پادگان کوچکي روي تپهها زدند.
در جنوب هم وقتي کار ميخواستند، کاري نداشتيم که به آنها بدهيم. خودشان
پيشنهاد کردند: چون آن محوري که شناسايي کرديد، همة مسير رملي است، اگر
مايل باشيد ما ميتوانيم تا نزديکيهاي دشمن در شنهاي روان جاده درس کنيم.
کار بسيار سختي بود. با خود گفتم: بگذاريم کار کنند.
هيچ اميدواري نداشتيم به اينکه بتوانند کارشان را تمام کنند. پانزده يا شانزده روز بعد، گفتند: جاده براي بازديد آماده است.
رفتيم براي بازديد. همان حالتي که به سرتيپ شهيد نياکي دست داده بود مبني
بر اينکه پيروز هستيم اين جاده را که ديديم، به ما هم دست داد. جاده مثل پل
پيروزي بود. در همان محوري بود که ميخواستيم برويم. جاي خوبي بود براي
حمله. به اين دليل که دشمن فکر کرده بود از جناح چپ او، به علت رملي بودن،
نميتوانيم پيشروي کنيم.
جاده درست شده بود و معنياش اين بود که تنها با نيروي پياده حمله
نميکنيم. پشت سر پياده نظام، تانک هم ميتواند برود، نفربر و امکانات
پشتيباني ميتواند راه بيفتد و خيلي از مسائل حل است.
ظهر بود. اول وقت، نماز خوانديم . يکي از سرداران جلو ايستاد و نماز با
حالي کنار جاده خوانديم که براي من نماز شکر بود. چون احساس کردم خداوند
براي ما مدام مسير را هموار ميکند. اين را داشته باشيد تا ببينيد اين جاده
در عمليات چه نقشي داشت.
آن موقع امکانات کم بود. کسي به ما کمپرسي نميداد. اينها ميرفتند از
فاصله طولاني خاک رس ميآوردند، با همان چند تا کمپرسي که داشتند؛ با غلتک
ميکوبيدند و يک مقدار شفته آهک ميريختند تا سفت شود و اگر باران خورد،
خراب نشود.
براي اينکه دوباره شنهاي روان نيايد چون صبح که بلند ميشديم، ميديديم شن
جاده را گرفته. شن، روان بود و با باد ميآمد ديواره ی حصيري زدند. نقش اين
جاده به اندازه ی چند لشکر بود.
نزديک عمليات بود. عنصر آتش، افسري بود به نام سرهنگ اميربيگي . وقتي اين
مأموريت را به من دادند، يکي از چهرههايي که براي مشاور عمليات دستچين
کردم، ايشان بود. استاد دانشکده فرماندهي و ستاد بود. خيلي هم به
سازماندهي ستاد کمک کرد. مسؤوليتش طراحي آتش براي عمليات بود. تخصص او
توپخانه بود. گفت: ميخواهم برآورد مهمات را بياورم، شما ببينيد و نظر
بدهيد.
يک اتاق حدود دو سه متري بود. با ميزي که در وسط گذاشته بوديم، جاي دو سه
نفر بيشتر نبود. در همان قرارگاه جديد، کنار فولاد. آمد داخل. جدول را
ديدم. برآورد کرده بود که چقدر به مهمات توپخانه نياز داريم. ديدم ارقامش
خيلي بالا است. ميزان مهمات موجودي را هم ميدانستم. يک رقمش را دقيقاً
يادم هست. صدوده هزار گلوله توپ 155 ميليمتري برآورد کرده بود. البته از
نظر اصولي، کار ايشان درست بود. يعني طبق محاسباتي که داشت، اين مهمات را
براي پانزده روز عمليات پيشبيني کرده بود. اين فقط برآورد يک نوع مهمات
بود.
همين يکي مرا گرفت. در زمان بنيصدر، کليه مخازني که از زمان طاغوت داشتيم،
مصرف شده بود. در نتيجه، ذخاير ما تمام شده بود. مهماتها آمريکايي بودند و
در آن موقع، ميزان توليد روزانه ی ما در صنايع دفاع سيصد گلوله در روز
بود. شايد به هر توپ، نصف توليد روزانهمان ميرسيد، چه برسد به اينکه
جوابگوي عمليات باشد. روزانه مبادله آتش با دشمن هم داشتيم که بيشتر از
اينها تيراندازي ميشد، چه برسد به اينکه بخواهيم صرفهجويي کنيم تا صدوده
هزار گلوله بشود و از نظر علمي و تخصصي براي عمليات جواب بدهد.
مکث و تعمق من روي جدول کوتاه بود. با آن حالتهايي که خداوند در انسان
ايجاد ميکند، يکدفعه به زبانم جاري شد و گفتم: مهمات در راه است، ميرسد.
ايشان هم به خاطر محبت و اعتمادي که به من داشت، گفت: بسيار خوب.
اين را گفتم تا ايشان با روحيه ی باز برود و گفتهام باعث يأس و نااميدي
نشود. تمام طراحان نظامي ميدانند که در عمليات، آتش ،پشتوانه ی حرکت است.
اصلاً ما در تاکتيک ميگوييم: آتش و مانور. آتش بدون مانور و مانور بدون
آتش معني ندارد.
مانور يعني حرکت و پيشروي. تضمينکننده ی هر حرکتي چه پيشروي، چه عقب روي
آتش است. بنابراين، اگر ميگفتم مهمات نيست، ذهنها براي ادامه ی طراحي و
تکميل عمليات متوقف ميشد.
سرهنگ اميربيگي که از اتاق بيرون رفت، ناخودآگاه دستم به دعا بلند شد.
گفتم: خدايا، از کجا ميرسد؟ انگار يکي به زور ميگويد بگو ميرسد، حالا
سؤال ميکنم، از کجا ميرسد؟
سيزده هزار گلوله موجود بود. فاصله سيزده هزار تا 110 هزار گلوله خيلي زياد
است. در ضمن، ما توپخانه ی 230 ميليمتري داشتيم، توپخانه ی 105 ميليمتري
داشتيم، توپخانه ی 175 ميليمتري، توپ 130 ميليمتري، و کاتيوشا. همه ی اينها
فعال بودند. مهمات کم داشتند و ذخيرهشان نيز کم بود.
ميخواستيم تصميم بگيريم عمليات کنيم. همه رفته بودند پاي کار و ميخواستيم
عمليات کنيم. معمولاً ستاد خوب براي يک فرمانده ی عناصري هستند که تا
آخرين لحظه دقت، نظارت، پيگيري، تعمق و مطالعهشان روي برنامههاي عملياتي
ادامه دارد. اين بهترين ستاد براي فرمانده است. بهترين فرمانده براي ستاد
نيز کسي است که به ستادش ميدان بدهد و مشورت کند. اينکه در قرآن کريم علما
به ما آموزش ميدهند: و شاور هم في الامر، در مراکز نظامي عملاً قوانين
آماده است، قواره ی مشاوره ی صحيح براي فرمانده ی آماده است. چون ستاد يعني
مشاور فرماندهي، و ستاد تشکيلات رسمي و سازماني است. اين نيست که ميل يک
فرمانده بکشد ستاد داشته باشد يا نداشته باشد. ميل او بکشد مشورت کند يا
مشورت نکند. در قواره ی تشکيلات نظامي، اين قانون خدا آماده است. مشروط بر
اينکه کيفيت در آن بهوجود بيايد. بايد فرمانده هم فرماندهاي باشد که
ستادش را خوب گزينش کند و آدمهاي باصلاحيت ، با بينش، بااطلاع، پرتلاش و
پرهمت کنارش باشند. ممکن است ستاد باشد ولي آدمهاي بيصلاحيت در آن باشد که
نميتواند منشاء مشورت باشد.
از طرف ديگر، ستاد هم بايد روي آن قوارههاي کار ستادي و ترتيب و توالي
امور ستادي، به وظايفش آشنا باشد. پس، اگر فرمانده ،پشتيبان ستادش باشد،
ستاد فعال است و اگر ستاد فعال باشد، فرمانده در صحنه است و تناسب با لحظه
تصميم صحيح ميگيرد. فرمانده بايد تا آنجايي که ميتواند بررسي کند، تحقيق،
مشورت، تجزيه و تحليل کند و وقتي به يک تصميم رسيد، مبادا تصميم او بر
مبناي رأي مشاورين باشد که بگويد آنها با اين تصميم موافقند، پس به آن
تصميمي که بيشتر موافق دارد رأي بدهد. نه. بايد به حالتي برسد که قوت قلب
پيدا کند و يک راه را انتخاب کند. چون حق انتخاب و حق تصميم با اوست. وقتي
هم انتخاب ميکند، چون براي خدا کار ميکند، حالتش بايد به گونهاي باشد
که: فاذا عزمت فتوکل عليالله، يعني درها را به پشتش ببندد که ديگر راه
برگشت نداشته باشد. توکلش فقط به خدا باشد.
ميبينيم حضرت امام در حکومتداري، هدايت و رهبري انقلاب اسلامي هميشه اين
حالت را دارد. خيليها ميروند با حضرت امام مشورت ميکنند ولي ايشان
بلافاصله تصميم ميگيرد. خيليها ممکن است يک طور ديگر فکر کنند و تعداد
کمي نوعي ديگر؛ ممکن است حضرت امام دستوري بدهند که همان تعداد کم به آن
توجه کردند. چون او براي خدا تصميمگيري ميکند و توکلش هم به خدا است. خدا
هم ياري ميکند.
شب عمليات بود. ستاد به عنوان اينکه آخرين وظيفهاش را انجام داده باشد، يک
تجزيه و تحليل عمليات آورد که در سوابق هست. خيلي جالب است. برآورد کردند
که وضعيت دشمن اين است وضعيت ما اين است و طبق ده ،پانزده نکته، نميشود به
دشمن حمله کرد. يعني آخرين بررسي آنها اين بود و پيشنهاد دادند که کمي صبر
کنيد، ميشود مهمات تهيه و امکانات را متمرکز کرد.
اين پيشنهاد روشن است. کار را که شروع کرده بوديم، به بچههاي ستاد گفته
بودم که حواستان باشد، طرحي نياوريد که در آن عمليات را نفي کند، بلکه به
دنبال عواملي برويد که بشود عمليات کرد؛ مأموريتمان همين است و در اين
مأموريت، نه توقف داريم نه برگشت.
اولين طرحي بود که در زندگيام بايد به آن جواب ميدادم. جمعي از مشاورين در کمال صداقت گفتند: نه.
نه اينکه خداي نکرده در ذهنشان چيز ديگري باشد. نه، با صداقت آنچه به
ذهنشان رسيده بود گفتند و ميخواستند مرا به عنوان فرمانده ،راهنمايي
کنند. از طرف ديگر، دلائل علمي و تخصصي داشتند که نميشود کار کرد.
در صحبت، اول از برآورد آنان تشکر کردم و خواستم که هميشه اينطور باشند و
در هر زمان، هر مطلبي داشتند بگويند. بعد گفتم: در برآوردها، چيزهايي را
حساب نکردهايد. کارهايي که پيشرفته، شناسايي خوب، آن جاده و از همه مهمتر
توکل، که ما چارهاي جز حمله به دشمن نداريم. دشمن را بايد از خاک خودمان
بيرون کنيم. خيلي هم دنبال هدف مناسب گشتيم ولي غير از اين، جايي را پيدا
نکرديم. بنابراين، بايد حمله کرد.
در منطقه ی طريقالقدس، هدف را تعيين نکرده بوديم که به جاي خاصي برسيم
بلکه اصل را بر صرفهجويي در قوا، به عنوان يکي از اصول جنگ قرار داده
بوديم. چون وضع نيروهاي ما به شدت ناجور بود. نيرو کم داشتيم و نيروهاي
ارتش و سپاه همه در خط مستقر بودند؛ منهاي چند تيپ. اين بود که در عمليات،
تقدم يکم با اصل صرفهجويي در قوا بود تا به مرور زمان، نيروي آزاد بيشتري
در دست باشد و عمليات ما تداوم پيدا کند.
بچههاي متخصص و کارشناس، چه از ارتش و چه بچههاي جوان تازه کار سپاه، کار
کردند و معلوم بود که بصيرت الهي شامل حالشان شده .الان خوب ميشود تشخيص
داد يک طرحي را که انتخاب کردند، طرح منحصر به فرد بود. محدوده ی شروع
عمليات در قسمت جنوب، به رودخانه ی نيسان و کرخه ی نور محدود ميشد و از
شمال به رملهاي جنوب ارتفاعات ميشداغ ميرسيد. از مرکز عمليات هم رودخانه ی
کرخه عبور ميکرد که در کنار سوسنگرد قرار داشت و اين رودخانه، منطقه
ی نبرد را به دو قسمت کرده بود. يعني دو منطقه ی عمليات را محور پيشروي
قرار داديم.
در عمق عمليات هم، هرچه بيشتر پيشروي ميشد، فشار بيشتري به دشمن وارد
ميآمد. امتياز منطقه ی عمليات اين بود که پشت آن بسته بود و فقط به تنگه ی
چزابه ختم ميشد. تنگه، جاي خوبي براي پشتيباني و عقبنشيني نيست. راه
باريکي است که دشمن در آن کاناليزه ميشود و به خطر فرار و از همپاشيدن
ميافتد.
قسمت عمده ی منطقه ی عقب آن را هم هورالعظيم تشکيل ميداد. ما هم پيشبيني
ميکرديم که اگر به اهداف عمليات برسيم، اصل صرفهجويي در قوا عملي ميشود.
براي اينکه استقرار نيرو در آنجا، به اين همه يگان احتياج نداشت. منطقه
محدود بود و کافي بود فقط يک نقطه اتکا داشته باشيم، عناصري را بگذاريم و
در تنگه يک مقدار مجهزتر بايستيم تا دشمن نتواند از آن عبور کند.
نميدانم ماهيت يگانهاي سپاه چگونه بود ولي حدود استعداد يگانهاي آنها در
دستم هست. از ارتش: لشکر 92 زرهي بود که دو تيپ در خط داشت و يک تيپ آن
آزاد بود. تيپ دو دزفول آزاد بود و در شمال کرخه قرار داشت. در جنوب کرخه،
لشکر 16 زرهي بود. دو تيپ از آن در خط بود و يک تيپ آن آماده ی تک بود.
يگانها همگي زرهي بودند. البته در آنها چند گردان پياده مکانيزه وجود داشت
ولي عمدتاً زرهي بودند.
بچههاي سپاه، يگانهاي پياده را تشکيل ميدادند. آنها نيز حدود سه تيپ نيرو داشتند.
تعدادي از يگانهاي آتش مربوط به توپخانه ی لشکرهاي 92 اهواز و 16 قزوين
بودند. بچههاي سپاه هيچگونه توپخانهاي نداشتند. فکر کنم سنگينترين سلاح
آنها خمپاره بود. حتي همينها نيز فعال نشده بود. تلفيق اين دو نيرو در
قرارگاه و در خط قابل توجه است. در قرارگاه، ستادمان را متشکل کرده بوديم
به يک ستاد عمليات واحد. هرکس وارد آن ستاد ميشد، فرماندهي واحد را بر
عمليات احساس ميکرد. بنده و برادر رضايي هر دو يکي محسوب ميشديم. يعني
مراجعين، يک حرف را نتيجه ميگرفتند و اين همان وحدت به معناي واقعي بود که
دو جسم بوديم ولي روح و فکرمان يکي بود. وحدت کلمه داشتيم و يد واحده
بوديم.
آن موقعها، به صورت تئوري ايمان و اعتقاد به وحدت بر مبناي فرمايشات حضرت
امام که ميگفت بايد هماهنگ و يدواحده باشيد داشتيم ولي در عمل به آن
رسيديم و ديديم چقدر برکت دارد. اين اعتقاد، به طرف يقين ميرفت. من نيز از
کساني بودم که لحظهبه لحظه به يقين ميرسيدم که يکي از رمزهاي مهم
پيروزي ما وحدت به معناي واقعي است. واقعاً هم خدا پسندانه بود.
بچههاي سپاه، چون شور و حال و انگيزه ی بيشتري داشتند، اکتفا به قرارگاه
تاکتيکي نکرده و در غرب سوسنگرد کمي دورتر از دهلاويه يک قرارگاه عملياتي
تشکيل داده بودند. قرارگاه عمليات که چه عرض کنم، فقط يک بلدوزر، چالهاي
درست کرده بود و روي آن را پوشانده بودند. وقتي هم که ميخواستيم بنشينيم،
زمين موج برميداشت و مدام حرکت ميکرد، به دليل اينکه زير آن گل بود.
نايلون انداخته بودند روي آن مينشستيم. زمين مثل تشک ،نرم بود.
بي سيمهاي معمولي را فعال کرده بودند و اين قرارگاه با قرارگاه مرکزي
ارتباط داشت. از اينجا عمليات کنترل ميشد. مسؤولين محور هم مرتب با
موتورسيکلت و پايپياده رفت و آمد ميکردند. فاصله تا خط حداکثر يک کيلومتر
بود. فاصله به خط دشمن نزديک بود و آتش آنها زمين را ميلرزاند و خيليها
را به شهادت ميرساند.
از نظر نحوه ی اداره ی عمليات، تلفيق، هماهنگي، وحدت و يکپارچگي بين نيروهاي مسلح، ارتش و سپاه، برقرار شد.
در خط نيز همه در کنار هم بودند. خطي که در دست ارتشيها بود، بچههاي
سپاه، در داخل خط، براي تک جبههاي مستقر شده بودند. ولي تکي که کليد
تاکتيک ما در عمليات طريقالقدس بود، تک احاطهاي بود؛ با يک بازو که از
سمت راست به وسيله ی دو گردان انجام شد. يک گردان که شمارهاش يادم نيست،
گردان تانکي از لشکر 92 زرهي بود و احتمالاً فرماندهاش هم سرتيپ شهيد صفوي
بود. بعد از اين عمليات فرمانده تيپ شد. فرماندهي گردان پياده را هم برادر
شهيد خرازي به عهده داشت که گردان پياده ی بسيجي بود. اين دو گردان،
هماهنگ با هم، از جناح راست به صورت يک بازويي حرکت کرده بودند که نه تنها
به قلب دشمن، بلکه به عمق و قرارگاه دشمن بزنند. محل قرارگاه دشمن را
نميدانستند کجاست. پيشروي که کردند، به آن رسيده بودند. فرمانده ی تيپ
دشمن، از ترس به طرف هور رفته بود که هليکوپتري او را نجات داد. تيپ 26
پياده مکانيزه ی دشمن دفاع از اين محور را به عهده داشت.
ما روي آتش حساب باز نکرده بوديم؛ به دليل اينکه مهمات کم داشتيم. گفته
بوديم همه ی مهمات ذخيره شود تا در شرايط بحراني از آن استفاده کنيم.
ميخواستيم تجربه ی تک در شب را پياده کنيم و معلوم بود که اجراي آتش لزومي
ندارد و حتي ممکن است دست و پاگير باشد. دشمن را هم از غفلت درميآورد و
خود بچهها که وارد ميشوند، ممکن است زير آتش قرار بگيرند و کنترل از دست
برود.
نظر شما