ناگفته های جنگ(13)؛ در سنگري ديگر
سرانجام جايي را که براي
کار به دنبالش بودم ، يافتم . واحد طرح و عمليات سپاه محل کار جديدم شد .
البته آنجا هنوز راه نيفتاده بود . طرحي به شوراي عالي سپاه دادم مبني بر
اين که حاضرم واحد طرح و عمليات را راه اندازي کنم . قرارم بر اين بود که
با آقاي رحيم صفوي که در آن زمان در جبهه دارخوين بود ، واحد را راه اندازي
کنيم .
پس از قبول طرح ، يک دوره ی يک ماهه براي حدود چهل نفر از نيروهاي سپاه
تشکيل داديم . خودم سرپرستي دوره را بر عهده داشتم و چند استاد هم براي
آموزش آورده بودم .
طرحي درباره ی عمليات در دار خوين و آبادان تهيه کردم و به شوراي عالي سپاه
دادم . آبادان در محاصره ی دشمن بود . دفاع مردم از آبادان در منطقه اي
بود که از 360 درجه ی پيرامونش ،330 درجه آن تحت تسلط دشمن بود . تنها
منطقه ميان رودخانه بهمنشير و اروند در دست ما بود . حضرت امام فرموده بود :
" محاصره ی آبادان بايد شکسته شود ."
يک تيم مأمور شديم به آبادان برويم و وضع دشمن را بررسي کنيم و ببينيم آيا
راهي براي عمليات و آزادي شهر وجود دارد يا خير . چون از نيروي زميني ارتش
اخراج شده بودم و روزهاي شنبه بايد مي رفتم خودم را به ستاد مشترک معرفي مي
کردم ، مخفيانه به اين مأموريت رفتم . لباس بسيجي پوشيده بودم تا کسي مرا
نشناسد .
با آن تيم به محورهاي فياضيه ، دار خوين و ماهشهر رفتيم و هرسه محور را
شناسايي کرديم . تا حد ممکن به نزديک ترين خطوط عراقي ها نفوذ کرديم و
اوضاع آنجا را سنجيديم . به اين نتيجه رسيديم که دشمن در آن منطقه آسيب
پذير است و مي توانيم با يک تمرکز نيروي خوب حمله کنيم .
طرح را نوشتم و به شوراي عالي سپاه دادم . در آنجا به طور کامل تأييد و
تصويب شد . قرار شد اين عمليات به طور مشترک توسط سپاه و ارتش انجام شود .
چون مسئولان جنگ مخالف طرح هماهنگي عمليات ارتش و سپاه بودند ، با اجراي آن
مخالفت کردند تا اين که بعد از برکناري بني صدر در مهر 1360 اين طرح با
نام عمليات ثامن الائمه (ع) انجام شد و آبادان از محاصره ی دشمن درآمد و
فرمان امام تحقق يافت .
مدتي که گذشت ، بني صدر از رياست جمهوري برکنار شد و شهيد محمد علي رجايي
به عنوان رئيس جمهور انتخاب شد . با رفتن بني صدر ، فضاي کاري سالم تري
ايجاد شد و نيروهاي دلسوز انقلاب ميدان بيشتري براي فعاليت پيدا کردند . در
آن زمان عده اي مي خواستند مرا به عنوان وزير دفاع به مجلس معرفي کنند .
هرطور که بود ، از آن سرباز زدم . خود را در حد چنين مسئوليتي نمي ديدم .
در آن ايام سخت در سپاه مشغول کار بودم که شهيد رجايي پيشنهادي برايم داد .
گفت : " چون مناطق اشنويه و بوکان هنوز در دست ضد انقلاب است و مرز
کردستان و آذربايجان غربي با عراق قابل نفوذ و رخنه است ، شما به آنجا
برويد و هرطور که هست ، آنجاها را آزاد کنيد که اگر اين گونه باقي بماند
مشکلات بيشتري خواهيم داشت . "
از شهيد رجايي خواستم فرصتي بدهد تا روي اين مسأله فکر کنم . خوب که فکر
کردم ، ديدم چون اختيار کافي ندارم ، اين کار قابل اجرا نخواهد بود . هرچه
فکر کردم ، به نتيجه مقبولي نرسيدم . ديدم ميان قبول مسئوليت وزارت دفاع يا
منطقه ، وزارت را قبول کنم که حداقل نگفته باشم مسئوليتي را قبول نمي کنم .
وقتي نظرم را به او گفتم ، گفت : " نه . بهتر است همان مسئوليت منطقه را
بپذيريد . "
باز هم جسارت کردم و خواستم اجازه دهد تا مجدداً روي اين مسأله فکر کنم .
جلسه سوم که خدمتش رسيدم ، شهيد محمد جواد باهنر ، نخست وزير ايشان هم حضور
داشت . شهيد رجايي گفت : " ما مسأله ی رفتن شما به غرب کشور را با حضرت
امام در ميان گذاشتيم . ايشان نظر مساعد دارند تا اين مأموريت را به انجام
برسانيد . "
با شنيدن اين حرف ، روحيه من تغيير کرد . بي اختيار از جا بلند شدم و گفتم :
" چرا اين را از اول نگفتيد که امام نسبت به اين مسئله عنايت دارند ؟ اگر
مي گفتيد ، همان اول مي پذيرفتم و به منطقه مي رفتم ! "
هربار که مي خواستم به مأموريت بروم ، حتماً بايد سري به حرم حضرت امام رضا
(ع) مي زدم به همين خاطر چهل و هشت ساعت مهلت خواستم و به مشهد رفتم و پس
از پابوسي امام رضا (ع) برگشتم و اعلام آمادگي کردم .
مأموريت من در شمال غرب چهل روز طول کشيد . در اين ايام به لطف خدا
توانستيم شهرهاي بوکان و اشنويه را آزاد کنيم . واقعاًاين چهل و چهار روز
يکي از درخشان ترين صحنه هاي کاري و عملياتي من بود .