ناگفته های جنگ(33)؛ وحشت در اتاق جنگ
عمليات شروع شد؛ از همان دو محور. محور قدس در عينخوش و محور نصر در منطقه ي پل نادري و ارتفاعات سپتون تپه بلتا.
عمليات
را برخلاف قوانين و مقررات جنگي در طراحي، از دو محور شروع کرديم که قابل
درک براي خودمان و براي دشمن نبود! از دو محور، يکي محور سه راهي دهلران
بود: پل نادري و دامنة ي ارتفاعات سپتون، تپه يبلتا و منطقه يکوتکاپون
که در کنار رودخانه ي کرخه بود. از اينجا بايد حمله ميکرديم.
محور
ديگري هم از طرف عينخوش بود که چون مستقيماً جاده نداشتيم، از ارتفاعات
سخت علمکوه -به طرف جاده ي بستان- و از گردنهها نيروها را منتقل کرديم.
حدود يک ساعت از روي پل تا عينخوش راه است که جاده ي آسفالت است. هفت يا
هشت ساعت نيز از آنطرف راه بود؛ راههاي پرپيچ و خم. بچهها در پشت شيخ قوم
و ارتفاعات ممله مستقر شدند. ارتفاعات شيب ملايمي داشت. يعني دشمن خيلي
راحت ميتوانست پاتک کند و ما را برگرداند. آنطرف، جاهايي بود که نميشد
عبور کرد ولي بچهها از شکافهايي که پيدا کرده بودند، عبور کردند. حتي
خودمان هم چند بار رفته بوديم شناسايي. راه را ديديم. خوب پيدا کرده بودند.
اگر
عمليات فقط در اين دو محور انجام ميشد، الحاقش مشکل بود. فاصلهاش حدود
شصت کيلومتر و نگهدارياش هم مشکل بود. بعد از الحاق، براي دفاع کردن،
پشتمان ارتفاع بود و دامنهاش دشت بود،تانک خور. دشمن هم از تانکهاي خوبي
برخوردار بود. در آن موقع، زرهيمان نميتوانست وارد صحنه شود؛ از
ارتفاعات نميتوانست بالا برود. با وجود اين، تخصص را پايه قرار نداديم.
ديديم تنها راه، عمليات است. اگر دير بجنبيم ، نميشود. در ضمن، قوتقلب ما
هم خوب بود.
حمله،
انجام شد. در ساعات اول شب، بچهها به سرعت در منطقه يپل نادري دزفول به
طرف سه راهي دهلران و در محور عينخوش پيشروي کردند. خيلي زود خط شکست.
رزمندگان،
دشمن را منهدم کردند و با انسجام خوب، خود را در مسير پيش بردند تا به صبح
کشيده شد. بچهها تقريباً تا تنگه عينخوش و -اگر اشتباه نکنم- ارتفاعي به
نام يال 251 پيش رفتند. اين يال کمک ميکرد که نيروها پشتش بايستند و به
طرف جنوب دفاع کنند.
از
آنطرف، يک مرغداري در عينخوش بود که بچهها آن را گرفته بودند و رو به
شمال دفاع ميکردند. همهجا بايد با خاکريز دفاع ميکردند و خيلي مشکل بود.
دشمن، از طرف عينخوش، از سه محور ميتوانست حمله کند. يک از محور موسيان و
عينخوش. يک از محور فکه که طرفهاي شموکليب و دامنه يارتفاعات تينه است؛
يعني در ارتفاعات تينه، قسمتي که به طرف فکه ميرود، چهارراهي دارد به نام
شموکليب، جادهاي است که به موازات ارتفاعات تينه، به طرف عينخوش ميآيد.
همين جاده، به موازات تينه، از طرف جنوب به طرف عينخوش ميآيد که به تنگه
يابوقريب برميخورد . از سه راه ميتوانستند ما را مورد هجوم قرار بدهند.
حالا دشمن مسلط هم بود. کار خطرناکي انجام گرفته بود.
بايد
به تشکلي که بچهها داشتند، توجه کرد. در محور پل نادري، به طرف خرابههاي
کوتکاپون و سهراهي و تپههاي عليگرهزد ، لشکر 21 حمزه به صورت عمده از
ارتش و تيپ هفت وليعصر(عج) از سپاه -برادر کوسهچي فرمانده و برادر رئوفي
معاونش بود- با هم ادغام شده بودند و ضربتي آنجا را که از سختترين خطها
بود، شکستند. البته بعدها تيپ 27 حضرت رسول(ص) که برادر احمد متوسليان
فرماندهاش بود و تيپ 58 ذوالفقار که آن هم فرماندهاش تيمسار علي ياري
بود، وارد عمل شدند و اين محور را تقويت کردند تا بتوانيم گسترش بدهيم.
از
طرف عينخوش، تيپ 14 امامحسين(ع) که شهيد خرازي فرماندهاش بود (خداوند
با بزرگان بهشت محشورش کند) و تيپ 84 خرمآباد به فرماندهي سرکار سرهنگ
بيراموند از افسران لر وارد عمل شدند. ترکيب خالص و خوبي بودند. البته
بعدها تيپ دو دزفول از لشکر 92 زرهي، از يک محور بسيار سخت به کمک آنها
فرستاديم که براي نگهداري تنگه، تانک داشته باشند.
اين
عمليات انجام شد. هدفهاي مورد نظر را گرفتيم، حالا چکار بايد بکنيم؟ مانده
بوديم. اولاً الحاق برايمان مطرح بود که به سرعت لشکر حضرت رسول(ص) يا
لشکر ذوالفقار را آورديم تا پيوند بين اين دو را برقرار کنيم. آمدند و وارد
عمل شدند. ولي کافي نبود. تيپ دو دزفول را هم با تانکهاي چيفتن به محور
عينخوش آورديم. آن هم به خاطر اين بود که الحاق انجام بشود. وقتي گرفتيم،
ديديم که الحاق مشکل است. واقعاً به اين نکته رسيديم که خطر اين هست که
دوباره از دستمان بگيرند. مشخص بود که دشمن هم دارد خودش را آماده ميکند
تا با يک حرکت يکپارچه يزرهي، کار را تمام کند. با برادر رضايي به اين
نتيجه رسيديم که اگر توقف کنيم و بخواهيم همينجا بمانيم و دفاع کنيم،
کارمان ساخته است. دشمن ميآيد و منطقه را پس ميگيرد. بايد تک را ادامه
داد ولي چون طرحي براي ادامه يتک نداشتيم و فقط براي همين دو محور طرح
داشتيم؛ بايد همان موقع طرح ميريختيم و اجرا ميکرديم.
بچهها
را جمع کرديم و مشورتها را انجام داديم. دوتايي، با يقين، به يک تصميم
واحد رسيديم که راهي نيست جز اينکه تنگه يعينخوش نگه داشته شود ولي از
محور کوتکاپون و سهراهي دهلران و پلنادري، تک را به طرف ارتفاعات رادار
ادامه بدهيم. يعني کاري را که ميخواستيم از آنطرف بکنيم، حالا از جناح
شمالي و جناح چپ دشمن انجام بدهيم. طرح، هم براي دشمن چيز جديدي بود و هم
اينکه خود را گير نميانداختيم. در ضمن، فاصلهاش تا هدف زياد نبود. روي
نقشه حساب کرديم، پنج ساعت راهپيمايي تا ارتفاعات رادار داشتيم. تصميم را
گرفتيم. آقاي رضايي، در آن حالت، اضطراب داشت، به طوريکه زير سرم رفت.
منتها در تصميمگيري هماهنگ بوديم. طوري نبود که نياز به اين باشد که هر دو
باشيم و اگر يکي نباشد، لنگي ايجاد شود.
با
توافق يکديگر گفتيم که من ميروم دنبال کار، مسألهاي نيست، شما نگران
نباش. آمدم توي قرارگاه پل نادري و بچهها را هماهنگ کردم. همه اعلام
آمادگي کردند. گفتم: ديگر وقت نداريم. سريع بايد حرکت کرد.
همه
آماده شدند. ساعت هفت و نيم شب، ساعت حرکت بود. ساعت دوازده شب وصول به
نزديکي هدف و بايستي ساعت دوازده و نيم شب، فرمان حمله را با رمز مقدس يا
زهرا(س) صادر ميکردم.
ساعت
هفت و نيم بچهها حرکت کردند. ساعت هشت و نيم بود که يکي از عناصر
اطلاعاتي خبر داد: تعداد 150 تريلي تانکبر از تنگه يابوقريب عبور کرد.
دشمن
از مسير فکه يا از طرفهاي چمسري اينها را عبور داده و از طريق تنگه
يابوقريب، به طرف تپههاي عليگرهزد آورده بود؛ همان جايي که ما قبلاً
پيشبيني کرده بوديم که ميخواهد با تانک حمله کند. پيشبيني کرده بوديم
دشمن ميخواهد دست به چنين کاري بزند ولي فکر نميکرديم با اين سرعت وارد
عمل شود. معلوم بود که اول صبح کار را شروع ميکردند. شب، سازماندهي کرده و
آرايش گرفته، صبح حمله ميکردند و کارمان ساخته بود.
توي
اتاق جنگ وحشت کرديم. (کلمه وحشت بجاست) همه شروع به تجزيه و تحليل روي
نقشه کردند که اگر دشمن اين کار را بکند، کارمان ساخته است. آن هم چطور
کارمان ساخته است؟ يک عده نيرو را فرستادهايم جلو، يک عده هم که اينجا
هستند. دشمن ميآيد و هر دو را داغان ميکند. ديگر براي ما نيرويي
نميماند.
حدود
ده و نيم يا يازده شب بود که ديدم همه نظر ميدهند بهتر است بگوييم نيروها
برگردند. چون حداقل نيرويي است که در دست داريم و فردا پشتش بريده
نميشود. بعد هم شايد بتوانيم از مواضع فعلي دفاع کنيم.
من
با حالتي که پاهايم نميکشيد، براي ابلاغ اين دستور به طرف بيسيم رفتم.
حالتي هم شده بود که ديگر دستور فرمانده نبود؛ يک شورايي تشخيص داده بود
-که البته چيزهاي غلطي بود که مثلاً ما توي صحنه داشتيم. يعني آدمي يکدفعه
ميديد همه دارند يک چيزي ميگويند و او نميتوانست چيز ديگري بگويد، چون
خطر عدم اطاعت بود- پاهايم رغبت اين را نداشت ولي رفتم به طرف بي سيم که
بگويم برگردند. توي ذهنم چيزي آمد. گفتم: با سه، چهار تا از بچههايي که
رويشان حساب ميکنم، خصوصي مشورت ميکنم ببينم چه ميگويند و به نتيجه
برسم. آنوقت تصميم گرفتن ساده است.
برادر رشيد را خصوصي خواستم. گفتم: وضع اينطوري است، ته قلبت چه ميبيني؟
گفت: والله اوضاع که خيلي خراب است ولي ته قلبم اميدوارم که امشب بچه ها موفق بشوند.
پرسيدم: پس چرا در جلسه، نظريه يآنطوري دادي؟
گفت: خوب، چه بگويم؟ به چه دليل بگويم؟
شهيد
باقري را خواستم. او هم همين را گفت. تيمسار حسن سعدي را خواستم. او هم
افسر بسيار لايقي بود. با اينکه چهره يتحصيلکرده و متخصص -و البته متعهد
بود- گفت: اصلاً دلم رغبت نميکند که اينها برگردند.
ديدم که در نظريه يفردي، همه با قلبهايشان صحبت ميکنند ولي در نظريه جمعي با زبان تخصص حرف ميزنند.
تصميم خودم را گرفتم. گفتم: ابلاغ نميکنم که برگردند. بگذار باشند.
ساعت
دوازده و نيم شب شد؛ زماني که انتظار داشتم اعلام کنند که رسيدهايم. اما
اعلام نکردند که رسيدهايم. سؤال کرديم. با صداي آرام و خونسرد، فرماندهان
گفتند که دارند ميروند و هنوز نرسيدهاند. گفتند: اگر رسيديم، خبرتان
ميکنيم.
دوازده
و نيم شد يک و نيم. يک و نيم شد دو و نيم. لحظه به لحظه، اين وحشت توأم شد
با حالتي که آدم از خودش بدش ميآيد که اي خدا، من چکار کردم؟ اين چه جور
برآوردي بود؟ اينها را کجا فرستادم؟ نکند راه را اشتباه ميروند؟
واقعاً
هم خطر وجود داشت. وضعيت زمين طوري بود که اگر به طرف تپهها نميرفتند،
به طرف دل دشمن که تا چنانه و تنگه ي برغازه دشت بود، ميرفتند. از اينطرف
هم ميرفت به طرف رودخانه. البته چون رودخانه خط دشمن بود، ممکن بود متوجه
شوند که از پشت آمدهاند. عجيب چيزهايي توي فکرم ميآمد.
ساعت
سه شد يا سه و نيم. نزديک صبح بود و چيزي به روشني هوا نمانده بود. با
صداي خيلي آرام و خونسرد، فرماندهان گفتند: به بيستمتري دشمن رسيدهايم.
هوا
تاريک بود و اينها خيلي نزديک شده بودند. توي اتاق جنگ حالتي شد که
نميتوانم توضيح بدهم. رغبت فرمان دادن نداشتم. چه بگويم؟ نيم ساعت مانده
به صبح و روشنايي، بگويم حمله کنيد؟! خسته، از ساعت هفت و نيم راهپيمايي
کردهاند، حالا بگويم حمله کنيد؟ بعد هم، دشمن تانکهايش آماده است و
ميخواهد به ما حمله کند.
چارهاي جز دستور نبود. اصلاً مثل اينکه يک عده فکر و دست و مغز مرا گرفته بودند و ميگفتند اين کار را بکن.
به
فرماندهان ابلاغ کردم، با همان نام مقدس يا زهرا(س) حمله را شروع کنند.
بلافاصله، بعد از اعلام رمز عمليات، با يک زمينه يبسيار آماده، همه رو به
قبله نشستند. دعاي توسل را شروع کرديم. اين دعاي توسل چنان غلظتي داشت که
در هيچ نقطهاي در چند سالي که در جبهه بودم، در تمام اتاق جنگهاي جاهاي
ديگر، موردش را نديدم. هرکس در توسل خودش بود. به معناي واقعي، آن تضرع و
نيازي که آدم بايد در پيشگاه خداوند داشته باشد تا خداوند به او جواب بدهد و
خداوند بندگاني را در پيشگاه خودش ببيند که کاملاً قبول دارند خدايي هست و
همه يکارها به دست اوست و هيچ کاري هم دست اينها نيست، به همه دست داده
بود.
کاري
به بي سيمها نداشتيم. بي سيمها براي خودشان صحبت ميکردند و يک نفر
مسؤول بود. آن کسي هم که مسؤول بود، در حال دعا بود. شايد يک ساعتي طول
کشيد. بعد از يک ساعت سرو صداي بي سيمها خبر داد که نيروها وارد
قرارگاههاي فرماندهي دشمن شدهاند. چند تيپ روي ارتفاعات ابوصليبي خات
مستقر بودند. نيروهاي ما طوري رفته بودند که قرارگاه تيپهاي دشمن به اشغال
رزمندگان اسلام درآمد. اين خيلي معني داشت. معنياش اين بود که کنترل
فرماندهي دشمن در خط به هم خورده است.
در
تمام اين مدت، ما فقط گيرنده ي خبر بوديم نه هدايتکننده يعمليات. چون
همه چيز به خوبي پيش ميرفت. هيچکس هم نبود که به ما جواب بدهد که واقعاً
در آنجا چه ميگذرد؟ چکار دارند ميکنند؟ چطور پيشروي ميکنند؟ بالاخره، به
نظرمان رسيد که حالا که فرمانده ي تيپ، اسير داريم، يکي از فرمانده ي
تيپهاي دشمن را بگوييم بيايد ببينيم او چه ميگويد. يعني به جاي خودي , از
دشمن بپرسيم.
يکي
از فرمانده يتيپهاي عراقي را که نميدانم تيپ شماره يچند بود، آوردند.
او گفت: ما فهميديم شما از آن دو محور حمله ميکنيد و اطمينان هم داشتيم.
فکر کرده بوديم که از نظر نظامي درست اين است که تک، ادامه پيدا کند.
اطمينان هم داشتيم که تک را ادامه ميدهيد. منتها از کجا؟ نميدانستيم.
قبلاً
ميدانستند از محور رقابيه حمله ميکنيم ولي الان نميدانستند که از کجا
ادامه ميدهيم. اين بود که فرماندهي دشمن ابلاغ ميکند که تا ساعت سه آماده
باشند. يعني همه پشت سلاحهايشان باشند. ساعت سه ميگويد اگر اينها حمله
ميکردند، تا الان کار را شروع ميکردند، ديگر نزديک صبح است و اينها حمله
نخواهند کرد. آن فرمانده ي تيپ عراقي گفت: آنقدر با خيال راحت رفتيم و
خوابيديم که حتي لباسهايمان را هم درآورديم. با لباس زير خوابيديم تا اينکه
ساعت سه و نيم متوجه شديم بالاي سرمان هستيد.
اينجا
لازم است تجزيه و تحليل نظامي و اعتقادي روي اين مسأله بکنيم. روي
بررسيهاي تخصصي وبرآوردهايمان حساب شده بود. يعني ميدانستيم، از نظر
نقشه و حرکت نيروها در شب تاريک، همه يمحاسبات ميگويند پنج ساعت
راهپيمايي است. چون بايد فرصت تک هم داشته باشيم، بهتر است زمان تک را
دوازده و نيم شب ميگرفتيم و پنج ساعت که از آن کم کنيم، ميشود هفت و نيم
شب. بچهها بايد اول شب حرکت ميکردند. اين هم انجام شد ولي عملاً ديديم که
اين زمان -نفهميديم به چه دليل طولاني شد- از پنج ساعت به هشت و نيم ساعت
افزايش يافت.
از
طرف ديگر، وقتي فهميديم که برآورد، غلط درآمد و نقطهنظرها اين بود که
ممکن است نيروها انحرافي رفته باشند، براي رهايي و از بين نرفتن آنان،
ضرورت داشت بگوييم که برگردند. ولي اينجا نيز طبق ضرورت نتوانستيم عمل
کنيم؛ برحسب شرايط روحي و رواني که بر ما حاکم شده بود.
از
آنطرف هم، دشمن همان برآوردي را که ما براي خودمان داشتيم، انجام داده
بود که ما معمولاً نيمههاي شب حمله ميکنيم تا وقت براي انهدام نيرو باشد.
او هم بر مبناي همان برآورد، زمانش را تا سه صبح گذاشته بود و آماده باش
بود.
حالا
ببينيد خدا چه جور دقيق وارد صحنه ميشود، براي اينکه به ياري رزمندگان
اسلام بيايد. ساعت سه و نيم که آنها در خوابند، و دير عين ناباوري غافلگير
ميشوند. تا در نااميدي و همان حالت نگراني، توسلمان به درگاه خدا قوي
شود.
آن
موقعها هنوز تجربه نداشتيم که متوجه اين بشويم ولي همين صحنه براي من يک
تجربه شد که اگر وضع و حال و اخلاص ما روبهراه باشد و به ائمه ي اطهار
متوسل بشويم و از آنها کمک و شفاعت بگيريم، جواب داده ميشود، منتها شرايطي
ميخواهد.
ساعت
ده صبح ارتفاعات سايت را کاملاً گرفته بوديم ولي هنوز مواضع ما مواضع
طبيعي و منطقي نبود. مواضع سايت به طرف رودخانه يکرخه، شيب ملايم دارد.
يعني جاي ايستادن نبود و بايد ادامه ميداديم. وقتي شرايط اينطوري شد،
کمکم ديگر راهها هم باز شد. در محور عينخوش نيز حوادثي رخ داد. آنجا هم
جور ديگري ياري خدا را ديديم. نيروهايي که رفته بودند جلو، مثل تيپ 84
خرمآباد و تيپ امام حسين(ع)، همه لخت بودند و چيزي نداشتند. تيپ ارتش يک
گردان تانک ام-47 داشت که آن هم هنوز جادهاش باز نشده بود که بتواند خودش
را به آنجا برساند. تيپ امام حسين(ع) هم يک عده بسيجي و پاسدار بودند که به
آرپيجي و تفنگ مجهز بودند. هنوز سلاح سنگين نداشتند. توپخانههايمان هم
محدود بود. در اينجا حادثهاي رخ داد.
متوجه
شديم که دشمن از تنگ ابوقريب آمده و يال 251 را دارد ميگيرد. بنابراين،
سريع تيپ دو زرهي دزفول را که تيپ زرهي متحرک خوبي است و دشمن هم رويش حساب
ميکرد، از راه سختي در دشت عباس، به طرف تنگه فرستاديم تا نيروهاي خودي
از جناح چپ تقويت شوند و با تانک، جلوي تانکهاي دشمن را بگيرند. تانکها با
هم برابري نميکردند. تعداد تانکهاي اينها محدود بود. آن هم توي تيپهاي ما
که يک تعداد تانک حاضر به کار نبودند. البته اين بهترين تيپمان هم بود.
اينها
حمله کردند و در اولين يورشي که به طرف دشمن بردند، دشمن با تانک
پيشرفتهتر حمله کرد. با تانک تي-72 شش يا هشت تانک ما را زد. اين اثر بدي
روي تيپ ميگذارد. يکدفعه تيپ عقبنشيني کرد. عقبنشيني تيپ، يعني اطمينان
دشمن از اينکه ديگر نميتوانيم کاري بکنيم و ميتواند تنگه را دوباره از
دستمان دربياورد.
داد
و بيداد همه درآمده بود. با هليکوپتر خودم را رساندم توي دشت عباس و بين
تانکهاي خودي که در حال عقبنشيني بودند، نشستيم. وضعيت عجيبي بود. بررسي
کردم و متوجه شدم فرمانده ي تيپ ترسيده. درست است که تانکهايش خورده ولي
بيشتر، ترس فرمانده ي تيپ موجب عقبنشيني شده بود. قپههاي سرهنگي همراهم
داشتم. يک فرمانده گرداني بود که بين آنها خيلي شجاعت داشت، به نام لهراسبي
که لرستاني بود. قبلاً او را ميشناختم. در عمليات طريقالقدس خيلي
فداکاري کرده بود. ديدم روحيهاش عالي است. گفت: ميزنيم مان مسألهاي
نيست.
سريع گفتم: تو فرمانده ي تيپ بشو.
باورش نميشد. گفت: مگر ميشود؟ توي ميدان جنگ!
گفتم: اين درجهات، تو بشو فرمانده ي تيپ.
همانجا
سريع به همه ابلاغ کردم که فلاني به سرهنگي ارتقا درجه پيدا کرد و از اين
لحاظ فرمانده ي تيپ است. البته شخصيت فرمانده يقبلي تيپ را هم حفظ کردم؛
مثل حالتهايي که در جنگ رخ ميدهد که چرا فلان کردي يا با آن سن و سال و با
آن شرايط، از او انتظار بيشتري نداشتم. سريع از منطقه خارجش کردم؛ بدون
اينکه بازداشت بشود. فقط گفتم: تو ديگر فرمانده ي تيپ نيستي.
ديگر هم نديدمش. از آن موقع تا به حال او را نديدهام.
تا
لهراسبي آمد به صحنه، همان تيپي که تانکهايش را از دست داده بود، دوباره
ايستاد و شروع کرد به مقاومت و اين مقاومت، به اضافه حملهاي که آن شب شد،
کار را سامان داد و باعث شد که تنگه ، نگه داشته شود و پيروزيمان دشمن را
متزلزل کند.
در
جريان نبوديم که دشمن دارد شيپور عقبنشيني ميزند و فکر ميکرديم هنوز هم
توان دارد و ميتواند بايستد. در نتيجه، به فکر ادامه يتک در محورهاي
مختلف بوديم. اولاً الحاق بين سه راهي دهلران و عينخوش به سرعت انجام شد.
ثانياً از تنگه ي رقابيه، بچهها اعلام آمادگي کردند. لشکر 92 زرهي اهواز و
تيپ هشت نجفاشرف و تيپ 55 هوابرد که آنجا بودند، گفتند که آماده
حملهايم. گفتند اينها رفتهاند عقب. معلوم بود دشمن کمي عقب رفته، نه
اينکه عقبنشيني کامل کرده باشند. دستور حمله داديم و نيروها حملهشان را
شروع کردند. ما دائم اخبار مثبت و موفقيتآميز ميشنيديم. يعني در محور
رقابيه ميگفتند دشمن را منهدم ميکنند. دشمن به نظرش رسيده بود که ما از
چهار طرف داريم همان کاري که قرار بود، بعداً به سرش بياوريم، انجام
ميدهيم.
چهار
پنج روز بعد از شروع عمليات، طراحي عمليات مال ما نبود. پيشروي از آن
رزمندگان بود و تائيدش با ما. گفتند ما رفتيم جلو، يا ميگفتيم برويد چنانه
را بگيريد، ميگفتند الان در چنانه هستيم. ميگفتيم ارتفاعات فلان را
بگيريد، ميگفتند ما از آنجا رد شديم. داريم ارتفاعات برغازه را ميگيريم.
در
اينجا شک کرديم. چون ارتفاعات برغازه آخرين نقطه ي هدف ما بود. گفتند ما
رسيديم. آنجا دو تا ارتفاع موازي هست. به آقاي رضايي گفتم: من باورم
نميشود که اينها رسيده باشند. بين سيبور و برغازه دو سه کيلومتري فاصله
است. هر دو هم مثل هم است. فکر ميکنند که رسيدهاند.
به ايشان گفتم: برويم سري بزنيم.
هنوز
به منطقه وارد نشده بوديم که بدانيم بچهها تا کجا رفتهاند و کجا دست
ماست و کجا دست عراقيها. با هليکوپتر رفتيم. به چنانه که رسيديم، ترسيديم
که جلوتر برويم. گفتيم درگيري است و ممکن است با دشمن قاطي بشويم. کنار يک
تپه نشستيم. جلوي يکي از وانتها را گرفتيم و پشتش سوار شديم. گفتيم برويم
به طرف جلو. راننده وانت هم تعجب کرده بود. نميدانم از ارتش بود يا سپاه.
رفت جلو تا به سيبور رسيديم. ديدم بچهها هستند. پرسيدم بچههاي ديگر کجا هستند؟ گفتند جلو هستند.
به
راننده گفتم برو. رفتيم به طرف برغازه. رسيديم به گردنه يبرغازه که مشرف
ميشود به دشتي که به فکه ميخورد. ديديم که تانکهاي دشمن مشخص هستند. تا
آمديم بجنبيم ، يک گلوله تانک طوري کنار ماشين خورد که شيشه و همهچيز را
داغان کرد. هيچکس زخمي نشد. همه بر اثر انفجار پرت شدند. براي اينکه
مطمئنتر شويم، ديدگاهي آن بالا ساخته بودند، گفتيم برويم از بالا نگاه
کنيم.
مثل
اينکه دشمن متوجه بود که ما آنجاها هستيم. پنچ، شش تا گلوله روي همان
ديدگاه زد. تا آنجا با ماشين آمده بوديم. پياده، سرازير شديم به طرف سيبور
-ارتفاعي است- چارهاي غير از اين نداشتيم. مطمئن شديم که بچهها رسيدهاند
به هدف. هدفمان همان تنگه يبرغازه و ارتفاعات تينه بود.
خط
پيشروي عمليات فتحالمبين، از يکطرف محور عينخوش بود که رسيده بود. از
يکطرف تنگه ي برغازه بود که ديديم رسيدهاند. يک قسمت هم رقابيه بود، تا
اينها در يک خط قرار بگيرند. البته بچهها در تحکيم سنگرها و خطهايشان
مجبور شدند چند کيلومتر هم از ارتفاع بروند پايينتر و دشمن هم به خاطر
اينکه ميديد ما مشرف به او هستيم، آنجا نميماند. معلوم بود که عقبنشيني
ميکند و ميرود جايي که فاصله بيشتر باشد تا ما، ديد و تير رويش نداشته
باشيم. همين هم شد.
عمليات،
از نظر وسعت، دوهزار کيلومتر مربع آزادسازي زمين داشت. حدود شانزدههزار و
پانصد نفر اسير گرفته شد. يک تيپ زرهي دشمن ، با تانکهاي نو، در حال
عقبنشيني از مسير بد رفته بودند و افتادند توي باتلاقهاي طرفهاي نيخزر.
نفراتش آمده بودند بالاي تانک و اسير شدند. تانکهايشان را نميشد در
بياوريم. چند ماه صبر کرديم تا زمين خشک شد و بعد اينها را کشيديم بيرون.
حادثه
ي جالبي هم به خاطرم ميآيد که در منطقه ي عينخوش بود. زماني که تيپ امام
حسين(ع) و تيپ 84 خرمآباد در آنجا مستقر بودند. در ارتفاعات، شيارهاي
زيادي وجود دارد. افراد ميتوانند در آنجا مخفي شوند. يک بسيجي ميآيد برود
عقب و به بنه سري بزند. در مقابل يک شيار قرار ميگيرد. ميبيند بيست نفر
در مقابلش دستها را بالا بردند. همهشان هم اسلحه داشتند. يکه ميخورد. يک
نفر بسيجي کم تجربه، يکدفعه ببيند، بيست نفر در مقابلش هستند!
ميايستد
و ميگويد اينها بالاخره دستها را بالا بردهاند. يکيشان فارسي بلد بوده.
همان که فارسي را هم سخت صحبت ميکرده، ميگويد: اگر ما را نکشي، هفتصد،
هشتصد نفر ديگر هم هستند، ما به شما نشان مي دهيم.
اين را که ميشنود، فکر ميکند همين بيست نفر را هم ببرم،
بس است. ميگويد: نه، حالا شما بياييد برويم.
بيست
نفر را به خط ميکند و ميبرد به طرف فرماندهاش و ميگويد که اينها را
گرفتهام و اينها ميگويند که هفتصد ، هشتصد نفر ديگر هم هستند. اينها
کمبود نيرو داشتند. خيلي زحمت ميکشيدند، ميتوانستند سي چهل نفر جور کنند.
به احتساب يک نفر به بيست تا. اگر سي، چهل نفر ميشدند، ميتوانستند هفتصد
يا هشتصد نفر را بگيرند.
ميروند
به سراغ آنها. از اين شيار پنجاه تا، از آن شيار صدتا، از آن شيار سيتا.
همينطوري به سراغ آنها ميروند و آنها را جمع ميکنند. ميبينند همان حدود
شد. همهشان هم اسلحه داشتند. بدون هيچ دغدغهاي، همه را اسير ميکنند.
حالا اين ماجرا موقعي بود که هنوز جاده دهلران باز نشده بود. يعني الحاق
انجام نشده بود.
مردم
فداکار و متعهد دزفول، با وانت و کمپرسي و هر وسيلهاي که داشتند، از جاده
يعلمکوه براي ما وسايل ميآوردند و اگر اسير يا مجروح بود، ميبردند.
آمده بودند اسيرها را ببرند. خودشان تعريف مي کردند هر ماشين که ميرفت فقط
يک ايراني با اينها بود. آن يک نفر هم رانندهاش بود؛ اينقدر در نيرو
صرفهجويي ميشد. و خندهدارتر و جالبتر اينکه، در مسير چون جاده،
خستهکننده بود، عراقيها رحمشان ميآمده و به رانندهها ميگفتند که ما هم
رانندگي بلديم و جايشان را با هم عوض ميکردند!
در
يکي از مقاطع، فشار دشمن روي لشکر 77 خراسان زياد بود. لشکر سپاه هم که
برادر بقايي فرماندهاش بود، با لشکر 77 ادغام شده بود. در آنجا، عنصر
تدارک مهمات با گردن کج پيش من آمد و گفت: مهمات نداريم.
فشار
دشمن بيشتر شده بود. تقاضاي مهمات داشت. چند لحظه قبلش، خبر داده بودند که
در محور علي گرهزد، چند زاغه مهمات از دشمن گير آوردهاند. حتي برآورد
کرده بودند که حدود بيستهزار گلوله يتوپ 130 مم و اين چيزها هست. من فقط
گزارش آن محور را شنيده بودم. زير تقاضا نوشتم:
مراجعه شود به زاغه يمهمات دشمن، در محور عليگرهزد.
آن سرهنگ خندهاش گرفت. فکر کرد مسخرهاش ميکنم.
گفتم: نه عزيزم، برو بگير. الان آنجا هست.
وقتي
خداوند ميخواهد که ما در نمانيم -در آنجا کمبود مهمات داشتيم- مهمات دشمن
را به دستمان ميرساند. او هم رفت و گرفت. با همان يادداشت، مهمات
درخواستياش را گرفت. امکاناتي که بايد قبل از عمليات پاي کار داشته باشيم،
در حين عمليات از دشمن به ما ميرسيد و ما در نميمانديم.
رويهمرفته
، در جمع عملياتي که در جنگ تحميلي انجام شده، بدون هيچگونه ترديد، بايد
بالاترين امتياز را به فتحالمبين بدهيم. ما عمليات مختلفي داشتيم و هر
کدامشان امتياز مختلفي داشتند. در يک امتياز، عمليات فتحالمبين بالاترين
امتياز را داشت: امتياز اخلاص، يکپارچگي، وحدت رزمندگان اسلام و يدواحده
بودن به معناي واقعي. بالاترين امتياز، معنويت و روحانيت حاکم بود. در جمع
عمليات هايي که ما داشتيم، از اين بالاتر نداشتهايم. که ملاک خوبي است
براي اينکه در آينده، براي بازسازي و تشکل نيروهاي مسلح، الگوهاي گذشته را
ملاک قرار بدهيم.
آن
موقع، امکانات محدود بود و شايد همين محدوديتها باعث شده بود تا بيشتر قدر
همديگر را بدانيم. اگر انسان تقوا و اعتقاد و ايمان را خوب به کار ببرد،
با همين امکانات، بهتر از آن زمان ميتوان به وحدت و يکپارچگي رسيد.