«حماسه های ناگفته» اسیران از زبان سیدآزادگان (3)؛ پيرمردي شجاع و لايق شهادت
روز خونين اسارت
پنجاه نفر بوديم كه ما را (در سال 63) از اردوگاه رماديهْ7 به كمپ1 موصل منتقل كردند.[1] آن شب تنها شبي بود كه در موصل به راحتي و بدون شكنجه خوابيديم. اما از صبح فردا افسران عراقي كه دانسته بودند اين پنجاه اسير ايراني بدون ضرب و شتم زنداني شده اند، براي يك شكنجه دسته جمعي خود را آماده كردند.
عصر بود كه صداري سوت آمار زده شد. دستهْپنجاه نفري ما به صف ايستاده بودند. چند افسر عراقي از روي ليست نام بچه را مي خواندند و بعد از شناسايي مختصر:"سب الامام"!!
فقط همين يك جمله را مي خواستند:" به امام توهين كنيد تا از شكنجه در امان بمانيد."
پشت سر افسران عراقي چند سرباز كابل به دست به صورت ايستاده به چشم مي خوردند. اسير برهنهْ دلير ايراني كه تاب جسارت به امام را نمي آورد به داخل اين تونل مرگ رانده مي شد و صف چند متري سربازان عراقي را پشت سر مي گذاشت در حالي كه متحمل ضربات بسيار سخت شلاق نيز مي شد. آن روز يك يك اسرا به سختي شلاق را نوش جان كردند اما به رهبر و مقتداي خود توهين نكردند. در اين ميان، شكنجهْ برادري اسير بسيار متأثر كننده بود.
"سيد كمال معنوي" كه در يكي از روزهاي اسارت با خود چاقو حمل مي كرده به همين بهانه و بهانهْ توهين نكردن به امام آنقدر وحشيانه شكنجه شد و چندين بار به اجبار تونل مرگ را طي كرد كه در نهايت، به قرآن كوچكي كه در دست يكي از سربازان بود، پناه آورد و قرآن را در آغوش گرفت.
سربازان خسته، ديگر نمي زدند و به حرمت كلام خدا(!) بي رمق، او را به حال خود واگذاشته بودند.
لحظاتي بعد نوبت به من رسيد. آنها روحاني ايراني را بيش از ديگران شكنجه مي كردند. فرياد افسر عراقي در دل اردوگاه پيچيد: هر كدام به او پنج ضربه شلاق بزنيد!
عراقيها در حين شكنجه، به اسير امان تكان خوردن نمي دادند،اين را خوب مي دانستم، اما من نيز به امام توهين نمي كردم، اين راه هم عراقي ها خوب مي دانستند. پا به داخل تونل مرگ كه گذاشتم،كابلها بالا رفت. سختي شلاق بر سر و صورت و دست و پايم مي نشست. مي سوخت و مي گداخت و جاي خود را به ضربه اي ديگر مي سپرد. از پا افتاده بودم. كشان كشان خود را به انتهاي ستون سربازان رساندم و رفتن هر دو مساوي با شكنجه بود به هر جان كندن به آخر ستون رسيدم. كار تمام نشده بود و باز شلاق بود. بدنم يكپارچه خونين شده بود. عراقيها وحشت كرده بودند. مردن من موقعيتي خطرناك برايشان فراهم مي كرد. دست نگاه داشتند و بچه ها مرا به بهداري انتقال دادند.[2]
[1] حدود يك سال و نيم حاج آقا ابوترابي در ارلدوگاه موصل 3 قديم زندگي و فعاليت كرد. البته در اين مدت ايشان را به همراه تعدادي از دوستان به مدت سه ماه به اردوگاه موصل 4 قديم بردند و سپس در بهمن ماه 62 بازگرداندند. در اين مدت يك سال و نيم، اردوگاه به جامعه اي سالم، فعال، فرهنگي و معنوي تبديل شد. رهبري شايستهْ ايشان، اردوگاه را به نظم و ساماندهي مورد رضايت همگان رساند. در اسفند ماه 1362 حاج آقا را در يك جمع 150 نفري به اردوگاه رماديهْ7 تبعيد كردند و پس از حدود يك ماه و نيم، ايشان را در 28/1/63 به اردوگاه موصل يك قديم منتقل نمودند.
[2] آن روزـ با سوت افسر عراقي،حمله به سوي حاج آقا آغاز شد. كينه توزان بعثي با كابل و مشت و لگد به او حمله ور شدند. در ميان اين همه فرياد و غوغاي وحشت انگيز و سر و صداي كابلها، فرياد "يازهرا" در اردوگاه پيچيده بود. يكباره،دشمنان متوجه شدند كه تمام بدن آن مجاهد في سبي الله،خون آلود شده است. بچه ها گفتند: تيغي كه در جيب حاج آقا بوده، به سينهْمبارك ايشان فرو رفته و جراحتي عميق ايجاد نموده است. عراقيها سيد را به سوي بهداري اردوگاه بردند، برادران ايراني در آنجا خدمت مي كردند. آنها با ديدن وضعيت آن انسان مظلوم حالشان منقلب شد و به گريه افتادند. بدن او آن قدر بر اثر ضربات كابل ها كوبيده شده بود كه چندين روز در بهداري بستري شد.
الله،خون آلود شده است. بچه ها گفتند: تيغي كه در جيب حاج آقا بوده، به سينهْمبارك ايشان فرو رفته و جراحتي عميق ايجاد نموده است. عراقيها سيد را به سوي بهداري اردوگاه بردند، برادران ايراني در آنجا خدمت مي كردند. آنها با ديدن وضعيت آن انسان مظلوم حالشان منقلب شد و به گريه افتادند. بدن او آن قدر بر اثر ضربات كابل ها كوبيده شده بود كه چندين روز در بهداري بستري شد.
از 28/1/63 تا 13/2/66 حدود 35 ما، حاج آقا در اردوگاه موصل يك به سر برد و خدمات ارزنده اي را به جمع اسيران اردوگاه تقديم كرد.
او روحاني پرجاذبه اي بود كه براي رسيدن به هدف، خود را فدا مي ساخت . در
اسفند همان سال،ارشد اردوگاه شد و دست به خدمات جاودانه اي زد. هر چند مدت
مسئوليت ايشان در مديريت رسمي اردوگاه كم بود؛اما دستش براي هدايت و ارشاد و حل
مشكلات، بازتر بود. در اول خرداد 64 عراقيها او را به بغداد بردند و نوزده روز
بعد،او را بازگرداندند. دو روز بعد، دوباره
غم و اندوه اردوگاه را فرا گرفت؛ زيرا عراقيها حاج آقا را به بغداد بردند.
اما هشت روز بعد يعني در ببيست و نهم همان ماه كه شب عيد فطر بود، شادي و سرور
بچه ها مضاعف شد و حاج آقا كه بشارت دهندهْ همه اسرا بود به جمع اسيران بازگشت. در اواخر تير ماه 64 آن سيذ جليل القدر مسؤول آشپزخانه شد. او با كمال افتخار
به خدمت گذاري فرزندان امام خميني همت گماشت. همان روزها بود كه برنامهْسفره هاي
وحدت در شب هاي جمعه را پايه ريزي كرد و آسايشگاه ها از فرمان روح بخش آن اميد بخش
بزرگ، پيروي كردند و كدورتها را با گستردن سفره هاي وحدت در همهْ شبهاي جمعه،
از بين بردند. همچنين روزهاي پنج شنبه را "روز صله رحم" نام نهد و همهْ
بچه ها به ديد و بازديد مي پرداختند. در هفتم آبانماه 65 يك گردهمايي برگزار كرد و
به تجليل از زحمتكشان اردوگاه پرداخت و بدين طريق،روحيهْ خدمتگزاري بي ريا را
توسعه بخشيد. در اوايل سال 66 با تلاش پيگير ايشان،نرمش در اردوگاه آزاد شد و اسيران
توانستند شادابي بيشتري به دست آورند. آن عالم وارسته، قدمش سرشار از خير و بركت
بوده و هر جا كه رحل اقامت مي افكند، باران رحمت و بركت نازل مي شد و سرانجام در
سيزدهم ارديبهشت 66 ايشان را به همراه 13 نفر به تبعيدگاه كوچك و متروك تكريت در
كمپ شمارهْ5 قسمت B تبعيد كردند.