از زبان مرحوم حاج سيدعلي‌اكبر ابوترابي
شنبه, ۰۶ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۰۸:۴۲
نوید شاهد: ظاهراً بلافاصله از داخل تانك تماس گرفتند با مركزشان. يك نفربري كه چرخهاي لاستيكي داشت، رفت به سمت نيروهاي ايران و از آن طرف به سمت من آمد كه من خيال كنم آن نفربر ايراني است. ما هم كه موضوع را نمي دانستيم، با ديدن آن خوشحال شديم و به جاي اين كه به سمت آن برادرمان برويم به سمت اين رفتيم. به يكي از آنها گفتم: ما دو نفريم. اجازه بده من بروم و او را بياورم. برگشتم، ديدم دو مرتبه ما را صدا كرد.
در تاريخ ۲۶/۹/۵۹ در تپه هاي الله اكبر به اسارت درآمدم. در تپه هاي الله اكبر مدت يكسالي بود كه دشمن در مرتفع ترين قله ها سنگر گرفته بود و زمينِ مسطحِ وسيعي جلوش خالي بود. در ارتفاعات مقابل هم كه حدوداً بيش از هفت كيلومتر با دشمني بعثي تجاوزگر فاصله داشت نيروهاي جمهوري اسلامي از گردان ۱۰۱ و برادران عزيز پاسدار متعهد در يك قسمت، ما هم با يك گروهي كه مسئوليت كلي آن را مرحوم شهيد دكتر چمران اين بنده صالح خدا عهده دار بودند، وارد عمل شديم.
با توجه به اينكه مدت يك سال بود نه شناسايي شده بود منطقه و نه مجال حركتي بود، ما افتخار پيدا كرديم كه با حدود صد نفر از بين دشمن عبور كنيم و از پشت با دشمن درگير بشويم تا نيروها بتوانند اين فاصله هفت كيلومتر را پيشروي بكنند و خودشان را به نيروهاي دشمن تجاوزگر برسانند.
خدا رحمت كند بنده صالح خدا مرحوم شهيد دكتر چمران را! ايشان فرمودند: نگران اين هستم كه در اين جريان با مشكلات زيادي رو به رو بشويم و دوست دارم كه بعد از پيروزي در فرستنده عراق، شما صحبت بكني.
عرض كردم: ما اينجا شهادتش را به جان مي خريم. براي صحبت كردن در آن فرستنده هم انشاء ا... افراد صالح تر و شايسته تري خواهند بود.
لذا ما با اين گروه روانه آن منطقه شديم و ايشان هم گردان ۱۰۱ و تيپ خاصي كه آنجا مستقر بود، با آنها هماهنگي كردند كه وقتي ما از نيروها عبور كرديم و از پشت با آنها درگير شديم اينها حركتشان را آغاز كنند.
شب اول، اين هفت كيلومتر را در تاريكي شب، بيش از چهار كيلومتر و نيم تا پنج كيلومترش را گذرانديم. روز دوم بود كه لازم بود يك شناسايي دقيقي براي عبور شب دوم داشته باشيم. لذا ما براي شناسايي رفتيم. به دعاي خير مرحوم شهيد دكتر چمران و برادران، توانستيم ساعت ۲ بعد از ظهر خودمان را به نيروهاي عراقي برسانيم به طوري كه فاصله ما با آنها كمتر از ۲۰۰ متر بود.
به يكي از دوستانمان كه در فاصله دورتري مي خواستند تأمين ما را تقريباً برقرار بكنند اگر شناسايي شديم سفارش كرده بوديم اگر ما از اين تپه هم عبور كرديم شما به هيچ وجه از جايت حركت نكن! از پناهگاهي كه داري بيرون نيا! مگر اينكه با اسلحه به تو علامت بدهيم.
ما از اين تپه به صورت خوابيده روي زمين، آهسته بالا رفتيم و همانطور به صورت خزيده به آن سمت تپه كه نيروهاي بعثي تجاوزگر اشغال كرده بودند، خودمان را رسانديم. بعد از عبور خزيده، آن برادرمان خيال كرد كه پشت تپه اي كه ما از آن عبور كرديم نيرويي نيست؛ بناب راين، از جايش حركت كرد و شناسايي شد و رگبار كاليبر ۵۰ به سمت او بسته شد. ما دو نفر بوديم. ايشان فكر كرد تيراندازي به سمت ما است. گفتم: به سمت ما نيست. برويم تو جوي. من پريدم تو جوي؛ ولي ايشان نيامده. فكر كرد رگبار به سمت ما است، فرار كرد. ما هم از آن پناهگاه بيرون آمديم. در نتيجه، شناسايي شديم.
بعد از چند دقيقه اي كه ما را به رگبار بستند و ما هم با خيزهاي سه ثانيه سعي مي كرديم خودمان را به تدريج و آرام آرام دور بكنيم و ديدند كه به ما نمي رسند، تانك را روشن كردند. چون فاصله ما با نيروهاي ايران هم بيش از هفت كيلومتر بود.
بالاخره، در بين راه برادري را كه همراه بوديم، دستشان مجروح شد. ما هم با ايشان خداحافظي كرديم. نزديك بود خودمان را برسانيم به تپه هاي رملي كه آنجا دشمن نمي توانست به ما نزديك بشود. دشمن به سرعت با تانك رفت و راه آن تپه هاي رملي را به روي ما بست. شايد تصورش مشكل باشد. در اين لحظه براي نجات آن برادري كه افتاده بود ما توسل خاصي به پيشگاه اقدس آقا امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف پيدا كرديم. بعد از اينكه تانك، راه رسيدن به تپه هاي رملي را به روي ما بست، به سمت يك كوهي كه هدفي در آن ديده نمي شد، براي دور شدن از اين تانك در حركت بودم كه بعد از توسل، دو مرتبه برگشتم به سمت همان جاي اولي. تانك، زرهي بود تا آمد دور بزند، با سرعت فرو رفت توي رمل و از حركت باز ايستاد. ديگر، بنده مي توانستم به راحتي خود را به تپه ها برسانم؛ اما طمع ما را گرفت. گفتيم: حالا كه به توجهات آن حضرت شني تانك درآمد و توي رملها فرو رفت ما برويم جاي برادرمان را شناسايي بكنيم كه در تاريكي شب بياييم و او را ببريم.
ظاهراً بلافاصله از داخل تانك تماس گرفتند با مركزشان. يك نفربري كه چرخهاي لاستيكي داشت، رفت به سمت نيروهاي ايران و از آن طرف به سمت من آمد كه من خيال كنم آن نفربر ايراني است. ما هم كه موضوع را نمي دانستيم، با ديدن آن خوشحال شديم و به جاي اين كه به سمت آن برادرمان برويم به سمت اين رفتيم. به يكي از آنها گفتم: ما دو نفريم. اجازه بده من بروم و او را بياورم. برگشتم، ديدم دو مرتبه ما را صدا كرد.
من با ناراحتي بهش گفتم كه من مي گويم دو نفريم. با سرعت برگشتم به سمت آن برادرمان. ديدم كه نفربر با سرعت به سمت ما نزديك شد. متوجه شدم كه نفربر عراقي است. از چنگ او فرار كردم و خودم را پرت كردم توي يك چاله. خيلي گشتند تا اينكه سرانجام نفربر آمد بالاي سر من و هر چه گفت بلند شو! ديدم اگر آنجا به تير او از پا دربيايم بهتر از اين است كه به سدت آنها به اسارت بيفتم. او هم ترحمش گُل كرد و به جاي اينكه شليك بكند، هر چه به ما گفت بلند شو، بلند شو! بلند نشديم. آمد دست ما را گرفت و كشيد داخل نفربر.
در سلول براي اعتراف گرفتن چندين بار مرا به پايه چوبه دار بردند و شماره ۱ و ۲ را گفتند و دوباره برگرداندند. در طول روز چندين بار مرا بردند و آوردند. بالاخره شب مرا به مدرسه العماره بردند و يك تيمسار عراقي به افرادي كه آنجا بودند گفت: اين حق خوابيدن ندارد. ما نيمه شب براي اعتراف گرفتن مي آييم، اگر اطلاعات لازم را به ما نداد سرش را با ميخ سوراخ مي كنيم. نيمه شب هم آمدند و سرم را با ميخ سوراخ كردند؛ ولي ضربه طوري نبود كه راحت شوم. آن شب تيمسار عراقي مرا تحويل افسر داد و گفت: شب نبايد بخوابد و بايد اطلاعات را به ما بدهد. پس از رفتن او، افسري كه آنجا بود گفت: مثل اينكه اهل نمازي، برو وضو بگير و نمازت را بخوان. من هم نماز را خواندم و ديدم كه ماهي پلو زيادي كه اگر دو نفر هم مي خوردند سير مي شدند برايم آورد. پست سرش هم يك ليوان چاي شيرين. صبح زود هم بيدار كرد و پذيرايي نمود. وقتي كه تيمسار آمد، يك احترام نظامي براي او گذاشت و گفت از سر شب تا حالا از او بازجويي مي كنم، جز اينكه مي گويد من يك شاگرد هستم چيز ديگري نگفته است. در نتيجه، مرا با يك نگهبان به بغداد آوردند و تحويل دادند.

 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده