مونس؛ مادر اسفنديار
چهارشنبه, ۲۴ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۰۴
تهمينه دختر عبدالباقي هفت قدم رو به قبله برميداشت و ميگفت: به اين قبلهي حاجات خودم ديدمش، با همين چشمها؛ نيمرخش را. آمد پاي پنجره. به گمانم از روي درگاه چيزي برداشت يا شايد هم چيزي گذاشت. مونس انگار غفلتاً لاي پنجره را باز گذاشته بود.
نوید شاهد: داستانی از امیرحسن چهلتن
تهمينه دختر عبدالباقي هفت قدم رو به قبله برميداشت و ميگفت: به اين قبلهي حاجات خودم ديدمش، با همين چشمها؛ نيمرخش را. آمد پاي پنجره. به گمانم از روي درگاه چيزي برداشت يا شايد هم چيزي گذاشت. مونس انگار غفلتاً لاي پنجره را باز گذاشته بود.
زنها ميگفتند: خب بگو ببينيم چه ريختي شده؟ خيلي فرق كرده؟ موهايش چطور؛ نريخته يا سفيد نشده؟
تهمينه ميگفت: آخر يك نظر بيشتر نديدمش. همچين مثل يك سايه آمد از جلوي چشمانم رد شد.
مرواريد ميگفت: والله چه بگويم! نميدانم چرا همهتان از من ميپرسيد. درست است كه حياط خانهشان مشرف به پنجرههاي ماست. تازه من كه هميشه نگرفتهام پاي پنجره بنشينم. بهر جهت من تا به حال نديدهامش. الا اينكه از همان وقت تا حالا هر چند روز يكبار روي بند رخت حياطشان بيرجامه و پيراهن مردان ميبينم.
زن مبارك ميگفت: خب همين ديگر خواهر. اما تعجب همهي ما اين است كه چرا اين پسره را به هيچ كس نشان نميدهد.
خجسته خانوم ميگفت: حتماً عيب و ايرادي، علتي چيزي پيدا كرده. وگرنه هر خانهاي كه جوانش برگشت، تا يك هفته، بگو يك ماه درش به روي مردم باز بود.
مرواريد ميگفت: والله شده كه من بعضي وقتها يك جفت كفش مردانه هم جلوي در اتاقشان ببينم.
آمنه همسايهي ديوار به ديوار ميگفت: من هم گاهي وقتها صداي مونس خانوم را ميشنوم كه دارد با كسي حرف ميزند.
حتي يك بار وقتي تهمينه به خانهي آمنه رفته بود، آمنه دستش را تا بيخ ديوارِ اتاق كشيده بود و گفته بود: گوش كن ببين ميشنوي!
تهمينه گوش به ديوار چسبانده بود. صداي پيرزن را شنيد و از آن ميان شنيد كه مونس گفت: شيرت يخ كرد؛ نميخورشي!
مرواريد گفته بود: ديگر چه تهمينه جان؛ صداي اسفنديار را شنيدي؟
تهمينه مِنمِن كرده بود و گفته بود: چرا... مثل اينكه اسفنديار سرفه كرد. فقط همين!
آمنه ميگفت: تهمينه راست ميگويد. من هم صداي سرفهاش را ميشنيدم.
رحمان بقال محله گفته بود: آها؛ حالا يادم آمد. يكروز مونس آمد وگفت اسفنديار سرماه خورده است از من دو مثقال جوشانده گرفت و رفت.
حالا ديگر همهي صحبتها همين بود.
محمدآقا اتوشويي محل ميگفت: جانم براي شما بگويد، همان اوايل يكي دو بار كت و شلوار اسفنديار را آورد اتوشويي. دفعهي آخر بهش گفتم، مونس خانم اين كت و شلوار كه اتوخورده و تميز است، مثل اينكه از آن دفعه كه از من گرفتيش اسفنديار ديگر تنش نكرده. كت و شلوار را از من گرفت و رفت؛ ديگر هم به اتوشويي نيامد.
مونس حتي پاي پسر عبدالباقي را لاي در گذاشته بود و گفته بود: نه، حالا نه، ميفهمي! خوابيده است.
زن عبدالباقي به همسايهها گفته بود: يعني چه! بالاخره هر چه باشد اين دو تا رفيق چندين و چند سالهاند.
مونس به همسايهها ميگفت: نميخواهم دورش شلوغ شود. حالا بايد بيشتر استراحت كند. انشاءالله عروسيش همهتان را خبر ميكنم تا سير تماشايش كنيد.
خبر را خود مونس به درِ خانهها برده بود. شب درِ خانهها را زده بود و گفته بود: راديو را شنيديد؟ آزاد ميشوند. همهشان آزاد ميشوند؛ حتي مفقودالاثرها. ديگر ته دلم روشنِ روشن است. اسفنديار هم ميآيد. ميدانم.
مونس يكباره جاني پيدا كرد و جوان شد. ديگر حتي پايش هم لنگ نميزد. مثل اينكه همهي چروكهاي صورتش هم محو شده بود. حتي موها؛ موها را رنگ كرده بود؟
خودش كِركِر ميخنديد و ميگفت: ترا به خدا دست از سرم برداريد. مرا چه به اين كارها!؟
دوباره خانه تكاني كرد. كپه كپه وسط حياط رخت ميريخت و ميشست. يك روز پردهها، يك روز ملافهها، يك روز رختهاي اسفنديار. دستهايش از آب و صابون سفيدك زده بود.
رحمان گفته بود: بلا دور است، چرا شانهات را ميمالي؟
مونس گفته بود: ديگر از كت و كول افتادم. امروز يك كوه رخت شستم. اسفنديار دوست دارد همه چيز تميز باشد.
از بعد از اعلام اولين سري اسامي از راديو سماور خانهاش ديگر خاموش نشد. ساعت به ساعت سماور را آب ميبست و چاي را تازه ميكرد. استكانها پاي سماور روي حوله توي سيني دمر بود و مونس نه گوش از راديو برميداشت، نه چشم از ساعت. اسامي را حفظ سينه ميكرد و حتي اگر نشاني دوري از كسي به ذهنش ميرسيد هر جور بود خودش را به طرف ميرساند و خبر را ميداد.
ديگر اسيرها همه كم و بيش آمده بودند، حتي بعضي از مفقودالاثرها هم. اما مونس ميگفت: ميآيد. اسفنديارِ من هم ميآيد. ته دلم روشنِ روشن است.
تا اينكه يك روز صبح وقتي اهالي محل سر از خواب برداشتند، ديدند مونس بالاي در خانهاش دو رديف لامپ رنگي مثل دو رديف مرواريد گردنبند بدلي آويزان كرده است. در خانه را هم آب پاشيده بود؛ توي پاشنهي در نشسته بود و به راه نگاه ميكرد. هر كه ميآمد از جا بلند ميشد، نشيمنگاه چادر را ميتكاند و به جاي هر سلام و عليكي كركر ميخنديد و ميگفت: راديو اسمش را ديشب گفت. ديگر پيدايش ميشود.
همسايهها هم البته راديو را گوش ميكردند. اين بود كه ناباور به يكديگر نگاه ميكردند و ميگفتند: مطمئني مونس خانوم؟
مونس ميگفت: وا چه حرفها! شما مگر نشنيديد؟ با گوشهاي خودم شنيدم.
همسايهها همچنان ناباور سر تكان ميدادند و ميگفتند: خب مبارك است. مبارك است مونس خانوم. بگو ببينيم حالا سور و سات را كي راه مياندازي؟
مونس باز هم كركر ميخنديد و ميگفت: به روي چشم. حالا بگذاريد بچهام از راه برسد.
مظنه اين عبدالباقي بود كه برگشت و گفت: از حالا گرفتهاي توي پاشنهي در نشستهاي چكار مونس خانوم؟ به قول خودت جخ ديشب اسمش را راديو اعلام كرده است.
مونس دمي به راه نگاه كرد. نم چشمها را با گوشهي چادر گرفت و گفت: اين دل وامانده مگر طاقت ميآورد آخر؟ هشت سال! هشت سال است كه يكدانه پسرم را نديدهام. عبدالباقي تو خودت اولاد داري؛ حرف مرا ميفهمي.
عبدالباقي سر تكان داد وبس آرام گفت: ميدانم مونس خانوم، ميدانم. اما آخر آنها يكي دو روزي توي قرنطينه هستند. تازه تا از مرز بياورندشان اينجا كلي طول ميكشد. ميفهمي؟
مونس همچنان چشم به راه گفت: نه. نميفهمم. ديگر هيچ چيز نميفهمم. فهم مرا هم او با خودش برده است و هم تنها خودش ميتواند برگرداند.
تا شب همسايهها آمدند و رفتند. هر كدام دمي پيش مونس نشست و مونس از همهي ايشان سراغ دختر گفت. نجيب و شوهردوست. مال نميخواست. زن بايد زنيت داشته باشد.
همسايهها يكي يكي خسته شدند و رفتند و سحر كه دختر عبدالباقي پاي پنجره آمد هنوز مونس زير دو رديف لامپ رنگي توي پاشنهي در نشسته بود.
صبح روز بعد همسايهها درِ خانهي مونس را بسته ديدند. پيش خودشان ميگفتند، پيرزن بيخود ديشب تا صبح توي پاشنهي در نشست. حالا لابد گرفته يك چشم خوابيده.
ديگر ظهر بود كه كسي جرأت كرد و در خانهي مونس را كوبيد. مونس مثل اينك همان پشت در نشسته باشد. بطرفهالعيني در را باز كرد. و انگشت روي دماغ گفت: هيس! بچهام خوابيده است.
دختر عبدالباقي پشت در بود. صورت مونس را غرق بوسه كرد. مونس همانطور كه ميلرزيد، گفت: عروسِ من؛ عروس خوشگل من!
آن وقت دو تايي همديگر را بغل كردند و مونس توي بغل تهمينه گريه كرد. چنان از ته دل كه دختر عبدالباقي را هول برداشت.
خبر پيچيد، از اين خانه به آن خانه. اما اهالي ميگفتند: كِي آمد كه گوش تا بيني خبر نشد؟
بعد هم ميگفتند: خب خدا را شكر. اين پيرزن اين هشت ساله را كم غصه خورد؟
ديگر غروب بود كه مبارك بود يك جعبه شيريني گرفت و به در خانهي مونس رفت. مونس در را باز نكرد و از همان پشت در گفت: بچهام خوابيده است. باشد فردا... فردا! اصلاً خودم خبرتان ميكنم.
مبارك با جعبهي شيريني برگشت و به همسايهها كه جلوي بقالي رحمان جمع شده بودند گفت: تا به حال هيچ كس نديده بود ميهمان را پشت در بگذارند.
هر كسي چيزي گفت. اما بيشتر ملاحظهي حال پيرزن را كردند و گفتند: بگذاريم بيچاره راحت باشد. آخر اين هشت ساله كم مكافات كشيد؟
فقط زن مبارك به دل گرفته بود، گفت: ديگر پا درِ خانهي مونس نخواهم گذاشت. عروسيي اسفنديار هم نخواهم رفت. مبارك را هم نميگذارم برود.
ديگر كسي پا پي نشد. دو سه روز بعد سر و كلهي مونس دوباره توي محل پيدا شد. براي خريد به بقالي رحمان ميرفت. دوباره جلوي خانه را يكي دو روزي يكبار جارو ميكرد و حتي كت و شلوار اسفنديار را به اتوشويي برد. به رحمان ميگفت: شير تازه ميخواهم آقا رحمان. شير تازه! معدهي بچهام ضعيف شده.
محمد آقا اتوشويي محل پرسيده بود: خُب مونس خانوم اسفنديار چه تعريف ميكند از آن طرفها؟
مونس گوشهي كت اسفنديار را كه روي پيشخوان ولو بود، چنگ زده بود، دمي چشمها را بسته بود و چنانكه گويي رؤياي تلخي را از سر ميگذراند، گفته بود: چه بگويم محمد آقا؟ ترا به خدا ديگر بيادم نياور. چه بگويم؟
حرفها تمامي نداشت. پسر عبدالباقي دوباره تمام روزنامههاي آن روزها را زير و رو كرده بود؛ به اهالي محل ميگفت: اگر شما ديدهايد روزنامهها اسمي از اسفنديار جهانپناهي برده باشند، من هم ديدهام.
مرواريد ميگفت: خب پيرزن دروغش ديگر چيست؟
زن عبدالباقي ميگفت: خب مادر جان باز هم خوب نگاه كن.
روزنامهها از اين خانه به آن خانه ميرفت. همه ديگ راسامي را حفظ بودند و براي اينكه اين روزنامههاي گرانبها به يكباره از بين نرود تهمينه دورش را كاغذ و مقوا چسباند و حتي برادرش آنها را به عكاسي برد و از قسمتهايي كه اسامي را نوشته بودند چند تا فتوكپي گرفت. رحمان ميگفت: برادرزادهي همسايهي همشيرهي من هم همينطور شد. اسمش را نه راديو گفت و نه روزنامه نوشت. اما خب بالاخره قاطيي همينها آزادش كرده بودند.
زن عبدالباقي ميگفت: نميدانم والله چرا اين پسره را به هيچكه نشان نميدهد.
خجسته خانوم ميگفت: در آمدنش كه حرفي نيست. نميبينيد اين روزها مونس چه سرحال شده است.
و يكروز كه براي خريد به بقالي رحمان رفته بود، رحمان برگشت و گفت: ماشاءالله از وقتي پسرت آمده كلي جوانتر شدهاي.
مونس مثل يك دختر چهارده ساله چشمها را خمار كرد و گفت: جوان؟ جواني ميخواهم چكار؟ دلم ميخواهد فقط اينقدري عمر كنم كه اين پسره به سر و سامان برسد.
پرسوجو را شروع كرد و عاقبت يك روز به مرواريد هم سر زد: يادت هست مرواريد خانوم، پارسال بود مظنه، شايد هم پيرارسال، توي ميوهفروشيي آقا جمال ديدمت، يك دختر خانم هم همراهت بود، گفتي برادرزادهي احمد آقاست؟ هان؟
مرواريد لبها را جمع كرد. دست زير چانه گذاشت، سر را پايين گرفت، مات به سنگ حياط نگاه كرد و آن وقت گفت: والله نه مونس خانوم. بهت گفتم، برادرزادهي احمد آقاست؟
مونس به صميميت يك مادر دست روي شانهي مرواريد گذاشت و گفت: آره... آره مادر. حواس درستي كه ندارم. شايد هم گفتي خواهرزادهي احمد آقاست.
مرواريد دهانش را لوله كرد و گفت: والله احمد آقا اصلاً برادرزاده ندارد. خواهرزادهاش را هم چند سال است شوهر دادهاند دماوند.
مونس گفت: دختر گل و نمكدار و بلندبالايي بود.
آن وقت دست به پشت كمر برد و افزود: چادرش كه پس رفت ديدم موهايش هم همچين تا پرِ كمر بود.
بعد هم دستها را لوله كرد و گفت: به اين كلفتي! چه موهايي!
مرواريد گفت: والله اگر يادم بيايد! حالا اگر دنبال عروس ميگردي، چيزي كه فراوان است دختر خوب.
مونس ميگفت: خب البته. اما ميخواهم ديده شناخته باشد. حالا ترا به خدا اگر كسي را سراغ داري نشانم بده.
رحمان گفته بود: دو قدم برداري ميرسي دمِ خانهي عبدالباقي. چرا ميخواهي خودت را خسته كني؟ هم ديده شناخته است. هم به چشم خواهري خوش بر و رو.
مونس گفته بود: چه بگويم والله آقا رحمان! جوانها توقعشان بالا رفته است.
گاه شده بود مونس را با چادر مشكي ببينند كه از خانه بيرون ميآيد يا به خانه برميگردد. همسايهها ميگفتند: انشاءالله مبارك است مونس خانوم.
مونس در جواب همهشان چشمها را بست و با حسرتي شيرين ميگفت: بخدا ديگر خسته شدهام. خواستگاري رفتن يك عمر نوح ميخواهد و يك جفت كفش آهنين. آنهم با اين توقع جوانها!
حالا ديگر همهي حرفها دور و بر خواستگاري رفتن مونس بود.
زنِ مبارك ميگفت: والله به خود من هم چندين وچند دفعه گفته. اما ميدانيد آخر اين كارها تويش حرف و حديث هم هست. مبارك ميگويد ما دخالت نكنيم بهتر است. خوب بشود ميگويند خودمان كرديم، بد از آب دربيايد همهي كاسه و كوزهها را سر ما ميشكنند. يكي از آن، لام تا كام از پسره حرف نميزند. آخر خانوم جان بگو ببينيم پسرت چكاره است. چقدر مداخل دارد. حتي نشانمان هم نميدهدش.
سرِ صحبت زن گرفتن اسفنديار فقط همين يكبار بود كه دختر عبدالباقي سر بلند كرد و گفت: اما من ديدهامش سلطان خانوم. ماشاءالله قدش را كه نگو!
مرواريد گفته بود: تو ديدهايش ترا بخدا؟ پس چرا به كسي چيزي نميگويي؟ بگو ببينم چه ريختي شده بعد از اين همه سال.
تهمينه گفته بود: فقط درب يك نظر ديدمش. چه هيكلي، سهرابِ يل. اما نتوانستم نگاهش كنم. چشمهاش... چشمهاش برقي داشت كه نگو! و تازه...
زن عبدالباقي دست به پشت برده بود، كمر دختر را نيشگون گرفته بود و تهمينه باقي حرفش را خورده بود.
تهمينه يكبار ديگر هم چيزي گفت. چيزي گفت و عاقبت عبدالباقي را كلافه كرد. آنهم وقتي بود كه مرواريد گفته بود: نه به دار است و نه بار، هي براي پسره خواستگاري ميرود.
تهمينه كه كنار مادرش ايستاده بود و زنبيل بادمجان به خانه ميبرد، بيدرنگ گفته بود: هم به دار است و هم به بار. حتي كت و شلوار داماديش را هم سفارش دادهاند.
زن عبدالباقي دختر را ناباور برانداز كرد. زنبيل بادمجان را به غيظ از دستش گرفت و هر دو به خانه برگشتند. شب عبدالباقي اوقات همه را تلخ كرد. معلوم بود دختر گهگاه بي آن كه كسي بفهمد به خانهي مونس سر ميزند. عبدالباقي ميگفت: چه معني ميدهد دختر راه و بيراه برود خانهاي كه در آن مرد عزب هست؟
و حكم كرد كه تهمينه ديگر پا از خانه بيرون نگذارد.
حسن آقا خياط سر چهارراه گفته بود: حالا كه شما ميگوييد، من هم ميگويم. به جان سه تا بچهام خيال نكنيد براي يك شاهي صنّار مزد كت و شلوار است ها! بيشتر دلواپس حال اين پيبرزنم. دو ماه است كت و شلوار اسفنديار حاضر است نميآيد ببردش!
مبارك گفته بود: پس تو اسفنديار را ديدهاي؟
حسن آقا گفته بود: خودش را كه نه. يعني مونس خانم همان اوايل يك قواره كت و شلواري و يك دستمال نقل آورد دم دكان و گفت: حسن آقا دهانت را شيرين كن. كت و شلوار دامادييِ اسفنديار را آوردهام همان وقت جلوي چشم پيرزن پارچه را قيچي زدم. مونس ميخواست دستم را ماچ كند. مثل يك بچه هق هق گريه ميكرد. دردسرتان ندهم، اسفنديار نيامد اندازهاش را بزنم. مونس هي امروز و فردا ميكرد. ميگفت بچهام صبح كلهي سحر ميرود، شب بوق سگ برميگردد. ميگفتم خب مونس خانوم، جمعهها... يكي از جمعهها دكان را باز ميكنم، بگو بيايد. تا اينكه مونس كت و شلوار دوختهاش را آورد. من هم از روي همان اندازه زدم و پارچه را دوختم.
يكبار حتي رحمان گفته بود: آن وقتها يك صحبتهايي هم بود. مثل اينكه اسفنديار هم به تهمينه بينظر نيست.
مونس دستپاچه گفته بود: چه صحبتهايي؟
بعد دست كرده بود تكهاي از گوشهي قرص نان قنديي روي پيشخان بقالي رحيم كنده بود و گفته بود: به اين بركت من تهمينه را هم مثل اولاد خودم دوست دارم. آن وقتها هم هيچ صحبتي در ميان نبود. وقتي اسفنديار به جبهه رفت، تهمينه يك دختربچه بيشتر نبود.
چند ماهي گذشته بود كه عبدالباقي يك روز توي صف نانوايي به مونس گفت: اين پسره دلش توي خانه نپوسيد؟ از آن زندان درآمد گرفتار يك زندان ديگر شد؟
مونس گفت: همچين هم هميشه توي خانه نيست. رفقايش بعضي وقتها ميآيند دنبالش، ميبرندش هواخوري.
راست ميگفت. غروب جمعهي پيش يا شايد جمعهي پيشترش، شايد هم... دختر عبدالباقي با صداي ماشين پاي پنجره آمده بود. ماشين سواري از جلوي در خانهي مونس راه افتاده بو.د همان وقت هم انگار در خانهي مونس به هم خورده بود. عبدالباقي گفته بود: من با مكانيكيي سر ميدان صحبت كردهام. اسفنديار را هم اِي... همچين ميشناخت.
و اين بعد از آن بود كه مونس گفته بود: پسركم نه پدري بالاي سر دارد و نه برادري. خودتان در حقش برادري كنيد و كاري برايش دست و پا كنيد.
همسايهها گفته بودند: به روي چشم مونس خانوم. به روي چشم.
شوهر خجسته خانوم گفته بود: بانك ما هم نگهبان استخدام ميكند، نگهبان باسواد. حقوقش هم خوب است. براي اسفنديار جورش ميكنم.
مونس گفته بود: پسرم نُه سال درس خوانده كه حالا دربان بشود؟
شوهر خجسته خانوم گفته بود: دربانه نه؛ مونس خانم. دربان نه؛ نگهبان! نگهبانها كلي هم برو وبيا دارند. اجازه ندهند رئيس بانك هم نميتواند بيايد تو.
هي مردها كار پيدا كرده بودند و هي مونس اِنده ونده كرده بود. تا اينكه آخر سر مبارك درآمده و گفته بود: نخستوزيري چطور است مونس خانوم؟
مونس جلو آمده بود، چشمها را براق كرده بود و سينه به سينهي مبارك گفته بود: از هيچ كس چيزي كم ندارم. از هيچ كس. تازه مادرش منم، مونس!
مبارك ترسيده بود. همه ميگفتند، اين صدا زا كجاي پيرزن بيرون آمد!
تهمينه جلو آمد و مونس را كه مات مانده بود و ميلرزيد به خانه برد.
مرواريد پرسيده بود: توي خانهاش چه خبر بود؟ چيزي نديدي؟
تهمينه سكوت كرده بود.
مرواريد دوباره گفته بود: چيزي دستگيرت نشد، هان؟
تهمينه گفته بود: چرا، سيگار و جاسيگاري روي طاقچه بود.
مرواريد گفته بود: اسفنديار كه سيگاري نبود.
تهمينه سر تكان داده و گفته بود: خبر كه نداري، توي اردوگاه سيگاري شده!
مرواريد گفته بود: ديگر چه؟
تهمينه گفته بود: يكهو روي پلهها صداي پا آمد. انگار داشت از بالا ميآمد پايين. چادرم را انداختم سرم و آمدم بيرون.
مرواريد وا رفته بود، گفته بود: پس نديديش!
تهمينه گفته بود: چرا، دمِ در خانه يك هوا برگشتم. همچين سايهاش را ديدم كه رفت توي اتاق مونس.
مرواريد گفته بود: مونس چه ميگفت؟
تهمينه گفته بود: مونس را كهبه اتاق رساندم، از حال رفت. مثل اينكه كوه كنده بود. همهاش هم به من ميگفت، برو، زودتر برو. تا اسفنديار نيامده برو! همان وقت بود ديدم دوباره چقدر پير و شكسته شده.
تهمينه راست ميگفت مونس دوباره همان طور مثل گذشتهها خسته و رنجور به نظر ميرسيد. خيلي كمتر از گذشته با اهل محل ميجوشيد. حتي انگاري پيرتر شده بود. دوباره همان چروكهاي توي صورت و همان لنگيدن پا.
دختر عبدالباقي گفته بود: ننه مونس دوباره چرا اين همه از دل و دماغ افتادهاي؟ اين هفته با هم ميرويم حمام. خودم ميخواهم موهايت را حنا بگذاريم.
مونس گفته بود: حنا ميخواهم چكار؟ انشاءالله حمام بعدي را با مردهشوي ميروم، اگر خدا بخواهد.
تهمينه گفته بود: اين حرفها را بگذار كنار ننه مونس. تا داماديي اسفنديار بايد خودت را جوان و سرحال نگهداري.
مونس به خاك نگاه كرده بود و پيش از آنكه چشمها بجوشد، گفته بود: يعني من آنروز را ميبينم؟
دختر عبدالباقي گفته بود: چرا كه نه! چرا كه نه ننه مونس!
مونس گفته بود: خدا از دهانت بشنود دخترم.
مونس و تهمينه با هم به حمام رفتند. اما مونس نگذاشت تهمينه موهايش را حنا بگذارد. فقط توي حمام به ناگهان گفته بود: برگرد ببينم!
تهمينه برگشته بود. مونس موهايش را مشت كرده بود و گفته بود:
ديگر كوتاهش نكن. يكخورده هم روغنِ مار بزن بهش. بگذار برسد به پرِ كمرت.
تهمينه چشمهايش را بسته بود و شمرده و آرام زير لب گفته بود: چشم مونس خانوم؛ چشم!
اهل محل ولكن نبود. پيرزن را راه و بيراه به ستوه ميآورد. نميشد. پيرزن را ببنند و سراغي از اسفنديار نگيرند. اگر شده لااقل بگويند راديو را گوش نكردي ديشب مونس خانوم؟ به آزادگان كار ميدهندها! مونس گفته بود: كار بخورد توي سرشان! كار ميخواهيم چكار!
اما مرواريد گفته بود: بالاخره اين آقا داماد را نشان ما ندادي!
لحن مرواريد پيرزن را ترسانده بود. گفته بود: از جانم چه ميخواهيد؟ امانم را اين چند ماهه بريدهايد. من و اسفنديار هر دو بميريم كه يك محله از دستمان راحت شود.
آزارِ پيرزن در عمري كه اين محله داشت به مورچه هم نرسيده بود. زن عبدالباقي گفته بود: ناراحت نشو مونس خانوم. حرف جوانها را به دل نگير. مرواريد منظوري نداشت.
مونس گفته بود: فقط نقلِ اين يكي نيست. هيچ كدامتان ولم نميكنيد. هيچكدامتان.
ديگر كسي سراغ اسفنديار را نگرفت. مونس هم كمتر آفتابي ميشد. براي خريد خيلي كمتر بيرون ميآمد، يا اگر ميآمد، بعدازظهرها ميآمد كه كوچه خلوتتر بود. از كنار ديوار ميگذشت. كندتر راه ميرفت و مرواريد ديده بود كه لنگِ پاي پيرزن بيشتر شده. خيلي بيشتر. طوري كه خودش را به زور به بقالي رحمان ميرساند.
رحمان ميگفت: ديگر هيچي نميگويد. دستش هم ميلرزد. ديروز خودم زنبيلش را تا درِ خانه برايش بردم.
پيرزن را ديگر كسي نديد. زن عبدالباقي نگران حال مونس به دكان بقالي رحمان رفت. رحمان گفت: والله يك هفتهاي ميشود كه به دكان من هم نيامده.
دفعهي آخر گفت اسفنديار ميرود سركار. گفت صبح خيلي زود ميرود، شب هم ديروقت برميگردد. حتي باز هم گفت خيلي دلش ميخواهد پيش از مردن اين پسره را سر و ساماني بدهد.
زن عبدالباقي به اتوشويي محمدآقا هم سر زد. محمدآقا گفت: خيلي وقت است كه ديگر اينجا نيامده. كت و شلوار تميز و اتو خورده را ميآورد پيشم كه اتو كنم. من هم دفعهي آخر ازش قبول نكردم.
زن عبدالباقي به ناچار به در خانهي مونس رفت. اول زنگ زد. چندين و چند بار. بعد هم با مشت به در خانه كوبيد. داشت از نفس ميافتاد كه پيرزن در را باز كرد. زن عبدالباقي گفت: ما را نصفالعمر كردي مونس خانم، كجايي آخر؟ چرا از ما دوري ميكني! به گردن همهي اين محله حق داري آخر!
مونس به در تكيه داد وگفت: حال درستي ندارم جهان خانوم. تمام تنم درد ميكند. اين قلب وامانده هم...
زن عبدالباقي گفت: آخر دكتري، دوايي، چيزي، توي اين خانه اگر بميري و بماني هيچ كس نيست يك چكه آب بريزد دستت!
مونس به خودش تكاني داد. پشت خميده را كمي راست كرد. خوني داغ به رگهاي تنش دويد و گفت: هيچ كس نيست! پسر دارم مثل شاخ شمشاد. نميگذارد از جايم جنب بخورم. نان لقمه ميكند ميگذارد دهانم، گلاب به رويتان خودش حتي مرا كول ميگيرد و ميبردد مستراح. اين چه حرفيست ميزنيد جهان خانوم؟
زن عبدالباقي گفت: خب اينكه البته. اما هر چه باشد او مرد است. صبح ميرود، شب ميآيد.
مونس گفت: يك هفته است پسركم سركار نميرود. خانه مانده مرا تر و خشك ميكند.
زن عبدالباقي گفت: خب خيلي كارها از دست مرد برنميآيد. بگذار من بيايم تو يك كاسه آش لااقل برايت بار بگذارم.
مونس با دست جلوي در را گرفت: نه، نه جهان خانوم. راضي به زحمت نيستم. اسفنديار از عهدهي همه كار برميآيد.
زن عبدالباقي چشمها را به طرف پنجرههاي اتاق آنسوي حياط تنگ كرد. به نظرش رسيد سايهاي از برابر پنجره گذشت.
پيرزن از يادها ميرفت اگر آمنه خبر نميداد كه هنوز گهگاه صدايش را ميشنود كه سرفه ميكند و يا حتي ميشود كه اسفنديار را صدا بزند. يكبار به دوبار نميرسد پسره انگار هر كجا كه هست فيالفور خودش را به پيرزن ميرساند.
تا اينكه غروبي آمنه درِ خانهي عبدالباقي را كوبيد و گفت: از صبح تا به حال توي حياط كه ميروم، يك بويي همه جا پيچيده. انگار از خانهي مونس باشد.
زن عبدالباقي گفت: يعني چه بويي خواهر؟
آمنه گفت: چه بگويم والله. يك بوي بد. مثل بوي گنديدگي. هر چه هم ميگذرد بو بيشتر ميشود.
زن عبدالباقي گفت: خب ميخواستي يك سر بروي درِ خانهاش.
آمنه گفت: امروز دو دفعه تا به حال در خانهاش را زدهام. در را باز نميكند.
زن عبدالباقي به در خانهي مونس رفت. اول از لاي درز در خوب بو كشيد و حتي گفت، خيالاتي شدهاي آمنه و بعد هم در را كوبيد. مرواريد از راه رسيد و گفت: والله چند روزي هم هست كه شبها چراغ روشن نميكند.
دختر عبدالباقي گفت: نكند به سرِ پيرزن بلايي آمده باشد!
مردها خبر شدند.
كار بالا گرفت. هر كسي چيزي ميگفت. نردبان آورند. پسر عبدالباقي روي ديوار رفت و گفت: توي حياط كه خبري نيست، اما راستش من هم بو را ميشنوم.
نردبان را بالا دادند. پسر عبدالباقي نردبان را گرفت و آنسوي ديوار بر زمين گذاشت. زن عبدالباقي گفت: مادرجان اول مونس خانوم را صدا بزن. نكند ناغافل بر روي پائين، پيرزن پس بيفتد.
پسر عبدالباقي يكي دو باري هم مونس را صدا زد؛ بعد از نردبان پائين رفت و لحظهاي بعد در خانه را به روي همسايهها باز كرد.
در اتاق آنسوي حياط، زير نور چراغي كه كليدش را به سختي يافته بودند. مونس را ديدند كه روي زمين پاي تختخوابي با ملافههاي تميز و دست نخورده مچاله نشسته بود و پيشاني به گوشهي تشك چسبانده بود. روي تختخواب يك پيراهن اتو خورده و يك بيرجامه و عرقگير ركابيي تميز نيز با سليقه كنار هم گذاشته شده بود. سرِ مونس را از روي تشك برداشتند، ديدند لكهاي خونابه به بزرگي يك كف دست ملافهي سفيد را لك انداخته است.
عبدالباقي رفت تا از تلفن اتوشوييي محمد آقا نعشكش بهشت زهرا را خبر كند. زنها رفتند تا به قابلمهي غذاها سر بزنند. مردها توي پاشنهي در خانهِ مونس سيگار ميكشيدند و تهمينه تنگ غروب تك و تنها پاي پنجره ايستاده بود و اشك ميريخت.
نظر شما