اشعاري در وصف شهيد جواد فكوري
از تبار همیشه
ای از تبار همیشه...
هنوز نگاهمان به گامهای توست
به گامهایی که مرگ را به بازی گرفتند
و در سبزترین فصل زندگی بی هیچ تعلقی به شقایقها پیوستند.
زندگی تو در امتداد موجها پیوند خورده بود..
تو با تلاطمهای دریا آشنا بودی..
و با بالهایی لبریز از پرواز به آبی ترین لحظات پیوستی..
سرنوشت تو با حماسه رقم خورده بود.
تو صاحب سیف و قلم بودی..
و جاویدترین لحظههایت را از حنجره قلم و تفنگ فریاد میزدی..
تو را قدمی فراتر بود و ادعایی فروتر..
قلمت آشنا به درد و دردمندی بود که نشانگر مردانگی است.
تو از طبق معمولها بیزار بودی و از مدار تکرار..
ایستادی و پنجره را گشودی و به آن سو خیره شدی..
در هوایی دیگر تنفس کردی و نگاهت را در امتداد باورهای سپید پرواز دادی..
ما نشستیم بی هیچ دغدغهای و به دور خود تارهای فراموشی تنیدیم..
در انزوای عنکبوتی خود به بن بست سکون پناه بردیم.
تو جاری شدی و عبورت چونان رود به دریا امتداد داشت.
تو سرودخوان میرفتی و از رد گامهایت آفتاب دمید.. تو آب از گلوی آتش خوردی...
و در سکوتت طنین هزار فریاد پنهان بود.
تو در جست و جوی گمشدهای بودی...
و در این جست و جو گردباد گامهایت قلمرو سنگ را صیقل میداد.
وسعت کدامین دریا در قلب پر طنین تو نشست..
که آنسان آبی آوازت زلالی جویبارها را به زمزمه درآورد..
و رگهایت فوارههارا تا وسعت بیکرانه آسمان پرواز آموخت؟
در آن هنگام که از دریای بی کرانه سینهات فریادهای خفته فوران کردند..
آسمان دلتنگیاش را چه سرخ بارید!
اکنون تنها با اشاره توست که طوفانها رخصت مییابند..
تا دریا را از خاموشی به خروشی خوف انگیز دعوت کنند..
راستی که اشک برای سوگواری تو ابتدای حقارت بود!
آفتاب خانه زاد چشمت بود و موج پیوندش را هر لحظه با تو آغاز میکرد..
و دریا هر صبح خود را در نگاه تو تطهیر میکرد..
صدای تو از جنس خاک نبود که به رنگ دعا بود و کلامت طعم نماز میداد..
تو از مرگ میترسیدی..
از مرگ کوچک و حقیر..
در بستر و عاشق شهادت بودی..
و شهادت کوچه به کوچه در جست و جوی تو بود.
تو را از تیغ حرامیان هراسی نبود که از زخم جوشنی بر تن داشتی..
ای گل همیشه بهار! بهار را با تو صمیمیتی دیگر بود..
آن سوی قلمرو چشمانت درختانی ایستاده بودند..
هزاران بار سبزتر از این جنگل کال..
تو رفتی به سمت اقیانوسی آبی تر از زلال و ابدیتی بی ارتحال..
تو نیلوفری بودی از حمایت دستان خدا برخوردار.. من زمستانم بی طراوت..
حتی یک برگ و تو در همیشهای از بهار ایستادهای.. تو طاقت طایفه طوفان بودی..
جاده ها با خاطره قدمهای تو بیدار میمانند، که روز را به پیش باز رفتی.
زمین را باران برکتها شدی که مرگ فواره از این دست است..
وگرنه خاک باتلاقی میشد اگر به گونه جویباری حقیر میمردی.
وقتی که باد به شکست غرور باغ کمر بسته بود تو..
در معبد شقایق ایستادی و نماز رجعت خواندی..
غرور تو غرش تندری بود که آسمان را به زمین میدوخت..
آسمان در چشمهایت نفس میکشید و بر پیشانیات رد پای نماز میدرخشید.
تو از کدام سوی افق آمده بودی که صبح از صدای قدمهای تو بیدار میشد؟
هرگز نمیتوان تو را معنا کرد..
پرواز در آسمان نگاهت را تجربه کردهایم...
و یافتهایم که چه زیبا میتوان اوج گرفت...
و تا آن سوی عالم خاکی پر گشود!
دریچهای بر زندگیات گشودیم تا روشنایی آن را بر جان تاریک خویش نقش بندیم..
تو در خداخوانی شقایقها لهجه زخم را شکوفا کردی..
و با حروف معطر ایثار زندگی را نوشتی و معنا نمودی..
تو سبز زیستی، سرخ افتادی و فردا سپید برخواهی خاست.
ای از تبار همیشه!...
میثاق با تو
این جا هر صبح نسیم بر گلهای یاد تو بوسه میزند..
پرچم یاد تو هر روز در اهتزازی والاتر دیار لالهها را از غرور و لذت میآکند.
این جا هر روز در مدرسه عشق، گروه سرود فتح سرود میثاق با تو را اجرا میکند..
و تو هنوز با آن لبخند سبز و دلاوریت در آیینه ذهن شهر لاله پرور ایستادهای..
هنوز دیوارها تصویر تو را بر سینه دارند..
هنوز در عطر کلامت به میهمانی گلها میرویم..
به باغ رنگین عاطفه و عشق..
هنوز از آفتاب نگاهت گرم میشویم و در لبخند دلاویريت با تو بودن را تکرار میکنیم..
حضور سبز تو در باغ خاطرهها مشام جان را عطرآگین میسازد.
با سيماي سحر، جاودانه در آیینه یاد رهروان گل و نور ایستادهای..
در گوش خاك، هنوز پیغام نغز تو را که بر برگ لالهها نوشتی پروانهها زمزمه میکنند..
ای ناشناخته!
هنوز در تفسیر لبخند تو ماندهام...
آن راز مکتوم جاودانه!... چه در خود داشت آن لبخند راز آلوده؟
که با چاشنی آن نگاه منتظر در آمیخته بود..
و چشم اندازی ساخته بود، جادویی بر پرده نازک خیال دل باختگانت...
شبهای تو را در آن بیابانهای دور، فقط خدا و ستارگان به تماشا نشستهاند..
و نقش پای تو در متن آن بیابانهای سبز زیباترین نقش دیار حماسههاست..
و صدایت هنوز در انعکاسی مقدس، گوش کوههای سر به فلک کشیده را..
با موسیقی شهامت و ایثار نوازش میدهد.
آنک بلال عشق، اذان سوگ تو را در محراب شقایقها فریاد میکند.
سردار لحظههای حماسی عشق!
آنک از فراسوی خاک بنگر...
اینجا در این مرز آفتابی، سحر آبستن پیروزی ماست...
و زمانه شاهد شب سوزی ما.
ای غایب از نظر!
رفتنت را هنوز در دفتر خاطرات رقم نزدهام..
چه آنکه میدانم هر روز میآیی با نسیم...
و با بوی لاله با هزاران پیغام در نگاه و لبخند...
و شبها سوار بر بال ملائک و دست در دست ستارهها..
هنوز عاشقانه دعای فتح را در آسمان شرافت این قوم زمزمه میکنی..
و باد هر لحظه در سفری رویایی خاکستر تو را در مزرعه نور میپراکند...
گلهای فتح با نسیم یاد تو میشکفند..
و... در رقصی عاشقانه نام تو را در گوش باغ زمزمه میکنند.
و... در وصف تو چه بگویم؟
که سیمرغ عرش آشیانهای...
و پرنده تخیل و احساس را به بلندای تو راهی نیست...
بگذار اشکهایم را همراه با قاصدکهای نسیم محبت نثار تو سازم...
با یاد آن لحظههای تاریخی که بر شانههای ارادت این خلق میرفتی...
و فرشتهها آیات عروج را با تو زمزمه میکردند.
آنک ای جاودانه!
در آسمان احساس من با دو چشم روشنت، چون ستاره ایستادهای...
و با انتشار نور آن صبح وصل رسیدن آن موعود سبز(عج) را بشارت میدهی...
دریا تو را میسراید...
چشمانت پلی میان عشق و زیبایی بود..
که ما سبزینهها را در آن به تماشا مینشستیم..
و امتداد نگاهت منشور شکیبایی بود که غروبی نمیشناخت..
حرفهایت تازههای استقامت، حاکی از همزبانی تو با خورشید بود...
و این گونه با التهاب عشق تا دروازههای روشنی پر گشودی...
آن سان که پیکرت نور را فریاد کرد..
تو با کوله باری از حماسه و معرفت از رویش صدها ستاره در دامن شب سخن گفتی...
و با قلب مهربانت مفهوم ایثار و مبارزه را آموختی...
و من در شگفتم مگر وسعت آن قلب تا کجاست که هرچه بیشتر دوست میدارد بیشتر میتواند؟!
تو عاشقانه از زمینهای غرب و جنوب هزار آلاله و شقایق رویاندی...
و هزار ماهی سرخ را در چشمه زندگی، حیاتی دوباره بخشیدی...
نخلها را سلام دادی و آسمان را بی بهانه فهمیدی...
و من نیز در سوگ رفتنت که پر از بهانه برای گریستن بودم هزار چشمه گریستم...