تکلیف روشن
دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۷
امّا تکلیف عباس* روشن نبود. ظاهراً گزارشهای هماتاقی آمریکاییاش کار دستش داد. گزارشهاییکه در پروندهاش درج شد و نگذاشت مسئولین دانشکده ، گواهینامهی خلبانی شاگرد ممتاز ردهی پروازی را صادر نمایند.
همه آمادهی مراجعت بودند؛ مراجعت به وطن. پس از دو سال رنج و دوری از خانواده با دستی پر میآمدند ایران. حالا دیگر خلبان شده بودند و آیندهی درخشانی در وطن انتظارشان را میکشید.
امّا تکلیف عباس* روشن نبود. ظاهراً گزارشهای هماتاقی آمریکاییاش کار دستش داد. گزارشهاییکه در پروندهاش درج شد و نگذاشت مسئولین دانشکده ، گواهینامهی خلبانی شاگرد ممتاز ردهی پروازی را صادر نمایند.
یکبار از یکی شنیده بود که هماتاقیاش داشت برای یکی از استاد خلبانها میگفت: «بابایی خیلی منزوی است. در برخورد با آداب و هنجارهای اجتماعی بیتفاوت است. از نوع رفتارهای او برمیآید که در برابر فرهنگ غرب موضع منفی دارد و به شدت به فرهنگ و سنت ایرانی پایبند است. او غیر طبیعی است. گاهی به گوشهای میرود و با خودش حرف میزند.»
حالا عباس میدید که همهی آن گزارشها تأثیر خودش را گذاشت. در نگرانی به سر میبرد. دوستان و یارانش میرفتند امّا او تکلیفش نامعلوم بود تا اینکه مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود او را احضار کرد.
او به اتاقش رفت. احترام گذاشت. به دعوت ژنرال روی صندلی مقابل میزش تکیه داد. پروندهی عباس جلوی رویش بود، همه چیز به نظر ژنرال بستگی داشت. چهرهی ژنرال نشان میداد که از مطالعهی پرونده دل خوشی از عباس ندارد.
صدایی در اتاق، حواس هر دو را به سمت خود جلب کرد. آجودان با اجازه وارد شد و از ژنرال خواست تا برای کار مهمی با او همراه شود. ژنرال بیدرنگ از جایش برخاست و راه خروج از اتاق را در پیش گرفت.
عباس در اتاق تنها شد. آستین بلوزش را کنار زد و به ساعت نگاه کرد. وقت نماز ظهر بود. عباس غمگین شد. با خودش گفت: «ای کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نمازم را اوّل وقت بخوانم.»
چارهای نداشت، باید منتظر میماند. انتظارش برای آمدن ژنرال طول کشید. دوباره به فکر فرو رفت. دید هیچ چیز در حال حاضر مهمتر از نماز نیست. با خودش کلنجار رفت. تصمیم گرفت همین جا نماز بخواند، با این امید که تا پایان نماز ژنرال نخواهد آمد.
روزنامهای که روی عسلی مقابل صندلی بود برداشت و کف زمین پهن کرد و مشغول نماز شد. به رکعت دوم رسید، با شنیدن صدای کشدارِ درِ اتاق فهمید که ژنرال برگشته است.
دودل شد؛ نمیدانست چه کار کند؛ نماز را ادامه دهد یا بشکند. توکل کرد. تصمیم گرفت و ادامه داد. نمازش را به سلام رساند و در حالی که روزنامهی کف اتاق را جمع میکرد، از ژنرال عذر خواست. ژنرال
هنوز ساکت بود. عباس روی صندلی نشست. ژنرال سکوت را شکست: «چه میکردی؟»
عباس با آرامشی که حاصل از اقامهی نماز بود، گفت: «عبادت میکردم.»
ژنرال توضیح بیشتری خواست. عباس ادامه داد: «در دین ما دستور بر این است که در ساعتهایی معین از شبانهروز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت، زمان آن فرا رسیده بود. من هم از نبود شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.»
ژنرال همه چیز را فهمید؛ همهی آن چیزهایی را که در پرونده خوانده بود، یکبار دیگر از ذهنش گذشت. سری تکان داد و گفت: «همهی مطالبی که در پروندهی تو آمده، مثل اینکه دربارهی همین کارهاست، اینطور نیست؟»
عباس پاسخ داد: «بله! همینطور است.»
لبخند رضایت دوید توی صورت خشن ژنرال. از نوع نگاهش پیدا بود از صداقت عباس خوشش آمده. خودنویس سبز رنگش را از جیب بغل آستین لباس یکسره خلبانیاش درآورد و خلاصهی پرونده را برای صدور گواهینامه امضا کرد.
سپس در حالی که از روی صندلی بلند میشد، دستش را به سوی عباس دراز کرد و گفت: «به شما تبریک میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.»
چهرهی عباس ازخنده شکفت. او هم تشکر کرد. احترام گذاشت و از اتاق خارج شد.
از وقتی که از اتاق بیرون آمد، به دنبال خلوتی همه جا را گشت. بالاخره آن خلوت پیدا شد. خود را به آنجا رساند و قامت بست. این، نماز شکر بود؛ شکر نعمت. نعمتی که خدا به او هدیه داده بود.
مهماندار هواپیما ورود خلبانان جوان ایران زمین را به حریم هوایی ایران تبریک گفت. عباس هم به همراه دیگر همدورهایهایش به وطن بازگشت تا در آیندهای نهچندان دور مردمش را با شجاعت و رشادت خود متحیر نماید.
* امیر سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی؛ فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی.
امّا تکلیف عباس* روشن نبود. ظاهراً گزارشهای هماتاقی آمریکاییاش کار دستش داد. گزارشهاییکه در پروندهاش درج شد و نگذاشت مسئولین دانشکده ، گواهینامهی خلبانی شاگرد ممتاز ردهی پروازی را صادر نمایند.
یکبار از یکی شنیده بود که هماتاقیاش داشت برای یکی از استاد خلبانها میگفت: «بابایی خیلی منزوی است. در برخورد با آداب و هنجارهای اجتماعی بیتفاوت است. از نوع رفتارهای او برمیآید که در برابر فرهنگ غرب موضع منفی دارد و به شدت به فرهنگ و سنت ایرانی پایبند است. او غیر طبیعی است. گاهی به گوشهای میرود و با خودش حرف میزند.»
حالا عباس میدید که همهی آن گزارشها تأثیر خودش را گذاشت. در نگرانی به سر میبرد. دوستان و یارانش میرفتند امّا او تکلیفش نامعلوم بود تا اینکه مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود او را احضار کرد.
او به اتاقش رفت. احترام گذاشت. به دعوت ژنرال روی صندلی مقابل میزش تکیه داد. پروندهی عباس جلوی رویش بود، همه چیز به نظر ژنرال بستگی داشت. چهرهی ژنرال نشان میداد که از مطالعهی پرونده دل خوشی از عباس ندارد.
صدایی در اتاق، حواس هر دو را به سمت خود جلب کرد. آجودان با اجازه وارد شد و از ژنرال خواست تا برای کار مهمی با او همراه شود. ژنرال بیدرنگ از جایش برخاست و راه خروج از اتاق را در پیش گرفت.
عباس در اتاق تنها شد. آستین بلوزش را کنار زد و به ساعت نگاه کرد. وقت نماز ظهر بود. عباس غمگین شد. با خودش گفت: «ای کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نمازم را اوّل وقت بخوانم.»
چارهای نداشت، باید منتظر میماند. انتظارش برای آمدن ژنرال طول کشید. دوباره به فکر فرو رفت. دید هیچ چیز در حال حاضر مهمتر از نماز نیست. با خودش کلنجار رفت. تصمیم گرفت همین جا نماز بخواند، با این امید که تا پایان نماز ژنرال نخواهد آمد.
روزنامهای که روی عسلی مقابل صندلی بود برداشت و کف زمین پهن کرد و مشغول نماز شد. به رکعت دوم رسید، با شنیدن صدای کشدارِ درِ اتاق فهمید که ژنرال برگشته است.
دودل شد؛ نمیدانست چه کار کند؛ نماز را ادامه دهد یا بشکند. توکل کرد. تصمیم گرفت و ادامه داد. نمازش را به سلام رساند و در حالی که روزنامهی کف اتاق را جمع میکرد، از ژنرال عذر خواست. ژنرال
هنوز ساکت بود. عباس روی صندلی نشست. ژنرال سکوت را شکست: «چه میکردی؟»
عباس با آرامشی که حاصل از اقامهی نماز بود، گفت: «عبادت میکردم.»
ژنرال توضیح بیشتری خواست. عباس ادامه داد: «در دین ما دستور بر این است که در ساعتهایی معین از شبانهروز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت، زمان آن فرا رسیده بود. من هم از نبود شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.»
ژنرال همه چیز را فهمید؛ همهی آن چیزهایی را که در پرونده خوانده بود، یکبار دیگر از ذهنش گذشت. سری تکان داد و گفت: «همهی مطالبی که در پروندهی تو آمده، مثل اینکه دربارهی همین کارهاست، اینطور نیست؟»
عباس پاسخ داد: «بله! همینطور است.»
لبخند رضایت دوید توی صورت خشن ژنرال. از نوع نگاهش پیدا بود از صداقت عباس خوشش آمده. خودنویس سبز رنگش را از جیب بغل آستین لباس یکسره خلبانیاش درآورد و خلاصهی پرونده را برای صدور گواهینامه امضا کرد.
سپس در حالی که از روی صندلی بلند میشد، دستش را به سوی عباس دراز کرد و گفت: «به شما تبریک میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.»
چهرهی عباس ازخنده شکفت. او هم تشکر کرد. احترام گذاشت و از اتاق خارج شد.
از وقتی که از اتاق بیرون آمد، به دنبال خلوتی همه جا را گشت. بالاخره آن خلوت پیدا شد. خود را به آنجا رساند و قامت بست. این، نماز شکر بود؛ شکر نعمت. نعمتی که خدا به او هدیه داده بود.
مهماندار هواپیما ورود خلبانان جوان ایران زمین را به حریم هوایی ایران تبریک گفت. عباس هم به همراه دیگر همدورهایهایش به وطن بازگشت تا در آیندهای نهچندان دور مردمش را با شجاعت و رشادت خود متحیر نماید.
* امیر سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی؛ فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی.
نظر شما