يك آسمان پرنده
... رفتند سر به شانهي دريا گذاشتند
رفتند صبح زود، مرا جا گذاشتند
«روشن» بماند آتش اين كاروان مگر،
همچون شهاب، در دل شب پا گذاشتند
من را در اين هميشه ي اندوه، سالها
با اين قطار سوخته، تنها گذاشتند
آبيتر از هميشه، در اين گوشه از زمين
از خود، بهار را به تماشا گذاشتند
قومي به قصد غارت اين خاك، ناگهان
يك شب قدم به دهكده ي ما گذاشتند،
آتش به جان باغ زدند اين چنين و، بعد
اين كاجهاي سوخته را، جا گذاشتند!
بردند شور جاري ارديبهشت را
تنها فصولي از خفقان را گذاشتند!
يك آسمان پرنده از اين شهر كوچ كرد
داغي به جان باغچهي ما گذاشتند!
مردان روشني كه در اين كوچه زيستند
رفتند
و سر به شانهي دريا گذاشتند!
منبع: چشمه آیینه، گزیده شعر کنگره
ایثار / به کوشش داریوش ذوالفقاری، معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد
شهید و امور ایثارگران، انتشارات مهر تابان 1395.