خاکهای نرم کوشک
قبل از عملیات رمضان بود. فرماندهی سپاه در منطقه تشکیل جلسه داد. در آنجا اعلام شد که عراق به تانکهای پیشرفته ای به نام تی 27 مجهز شده. هر لحظه ممکن است با این تانکها به مواضع ما حمله کنند.
از طرفی این تانکها که گلوله آرپی جی روی آن اثر ندارد مانع پیروزی عملیات رمضان خواهدشد. لذا باید نیروهای ما حمله کرده و طی یک عملیات ایذایی با از بین بردن آن تانکها برگردند.
سه گردان برای این کار انتخاب شد. حاج عبدالحسین فرمانده یکی از گردانها بود. همه کارها انجام شد. شناسایی، تجهیز و ...
شب وقتی نیروها جلو رفتند یک گردان مسیر را اشتباه رفت. فرمانده گردان دوم هم روی مین رفت. فرمانده گردان دوم هم روی مین رفت. لذا هر د و گردان برگشتند. تنها گردانی که حرکت خود را ادامه داد گردان حاجی بود.
وسط دشت در حال حرکت به سوی خاکریز دشمن بودیم. فاصله ما با دشمن خیلی کم بود. یکدفعه یک منور بالای سر ما روشن شد. همه ستون روی زمین خوابید. عراقی ها ما را دیده بودند. با تمام توان آتش می ریختند.
حاجی گفته بود کسی شلیک نکند. خاک منطقه کوشک رملی و بسیار نرم بود.
خیلی ها توی خاک فرورفته بودند. دشمن برای چنددقیقه شدید آتش می ریخت. دقایقی بعد صدای تیراندازی دشمن کم شد. آنها فکر کردند نیروهای گشتی بوده و از بین رفته اند.
به حاجی گفتم: برگردیم عقب؟ اما حاجی سرش را گذاشته بود روی زمین انگار تو این عالم نبود. سینه خیز تا انتهای ستون رفتم و برگشتم. مافقط تعداد کمی شهید داده بودیم. لحظاتی بعد حاجی دستوری داد که هیچ کس فکر آن را نمی کرد!
گفت: برو سر ستون از آنجا بیست و پنج قدم به سمت راست برو! بعد هم چهل قدم به سمت خاکریز دشمن حرکت کن!
گفتم: حاجی چی می گی؟ الان دشمن آماده است. چند تا از بچه های ما شهید شدند. اما حاجی دوباره همان حرف قبلی را تکرار کرد.
با نگرانی به سمت جلو رفتم. به سر ستون رسیدم. دقیق بیست و پنح قدم به سمت راست رفتم. در آنجا نشانه ای گذاشتم و به سمت دشمن حرکت کردم. چهل قدم که تمام شد دیدم خود عبدالحسین با چند آرپی جی زن جلو آمدند.
حاجی گفت: به سمت روبرو آماده شلیک باشید. هوا اینقدر تاریک بود که نمی دانستیم آنجا چه خبر است. با فریاد الله اکبر حاجی هم شلیک کردند. در مقابل مانفر بر و سنگر فرماندهی عراقی ها در آتش می سوخت!
بعد هم وارد خاکریز دشمن شدیم. بچه ها حمله کردند. نیروهای دشمن هم فرار.
آن شب دو گردان زرهی دشمن شامل تانکهای تی 72 را نابود کردیم. هوا هنوز روشن نشده بود که برگشتیم.
صبح فردا دوباره به سمت خاکریز دشمن رفتم. رسیدم به همان جایی که حاجی دستور حرکت داد. خوب به اطراف نگاه کردم. در میان میدان مین و موانع دشمن فقط یک مسیر عبور وجود داشت. وقتی 25 قدم به راست راست می رفتیم به یک معبر می رسیدیم. چهل قدم که جلو می رفتیم به نزدیکی خاکریز دشمن و به نفربر فرماندهی می رسیدیم!!
خیلی عجیب بود. با تعجب به اطراف نگاه کردم. یعنی حاجی از کجا می دانست. چه کسی به او گفته بود از این مسیر برود؟!
برگشتم پیش حاجی. با تعجب پرسیدم: مسیر را از کجا می دانستی؟!
جواب درستی نداد. گفتم تا جواب ندی از اینجا نمی رم. وقتی اصرار من را دید اشک در چشمانش حلقه زد. بعد گفت: دیشب در آن شرایط سخت که حرف از بازگشت بود سرم را روی خاکها گذشتم. از همه جا قطع امید کردم. فقط توسل داشتم به وجود مقدس حضرت زهرا علیه السلام
همینطور که در حال خودم بودم یکدفعه صدای خانمی را شنیدم که گفت: فرمانده!
بعد فرمودند: اینطور وقتها که به ما متوسل می شوید ما هم از شما دستگیری می کنیم. بعد همان حرفهایی را زدند که به تو گفتم. برو راست برو جلو ...
بعد در حالی که صورتش خیس از اشک بود گفت: اما راضی نیستم که حالا چیزی از این مسئله بگویی، بگذار برای آیندگان!
روز بعد خبرنگاران و چندنفر از فرماندهان سپاه به سراغ حاج عبدالحسین آمدند. خبر عملیات موفق بچه ها حتی به پشت جبهه هم رسیده بود. اما حاجی خیلی محکم می گفت: ما هیچکاره بودیم. این نتیجه کار بسیجی ها و فرمانده اصلی آنهاست. این که ما با کمترین تلفات پیروز شدیم امداد غیبی خداست.
منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393