12 خاطرات کوتاه و روایت نشده از شهید سیدمحمدحسین علم الهدی
در سال 1337 در خانواده مجاهد بزرگ «آیت الله سید مرتضی علم الهدی» دیده به جهان گشود. از 6 سالگی به فراگیری قرآن پرداخت و به دلیل علاقه فراوان به مطالعه، در 11 سالگی با تشکیل کتابخانه و جلسات سخنرانی، جلسات تدریس قرآن در مساجد اهواز را آغاز کرد. در سال 1356 در رشته تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد ادامه تحصیل داد. در این دوران، به تدریس نهج البلاغه و تاریخ اسلام نیز می پرداخت. از همین مقطع بود که به صف مبارزان و مخالفان استبداد محمدرضا شاهی پیوست و در شهرهای کرمان و اهواز، به فعالیت سیاسی روی آورد. سیدحسین در سنین 14 تا 21 سالگی چندین بار توسط ماموران ساواک زندانی و شکنجه شد.
سیرک مصری
سال 1351، یک سیرک مصری به اهواز آمده بود. که در جهت فساد اخلاقی جامعه گام برمی داشت. حسین که در آن زمان 14 سال بیشتر نداشت، با آگاهی از این قضیه، به همراه چند تن از دوستانش تصمیم گرفتند که بساط این سیرک فاسد را از آنجا برچینند. آنها در زمانی که کسی داخل سیرک نبود، با بمب بنزینی آنجا را به آتش کشیده و نامه ای به این مضمون به مسئول سیرک نوشتند: «در شرایطی که اسرائیل مردم مظلوم فلسطین را آواره کرده است، ما مسلمانان باید جهان را پیدا کنیم.
جای تعجب است که در این شرایط، شما برای به فساد کشاندن جوانان کشور ما به ایران آمده اید...»
خودسازی
به همراه حسین به کوه های اطراف مشهد رفته بودیم. بعد از طرفیه، به چشمه ای رسیدیم که آب صاف و خنکی داشت و از ارتفاع چند متری، آب به صورت آبشار به پایین می ریخت. ما دیدیم که حسین دارد لباسش را در می آورد. اول فکر کردیم می خواهد تنی به آب بزند، اما بعد در کمال تعجب دیدیم که او کمرش را زیر آبشار گرفته و سعی می کند، فشار آب و سردی آن را تحمل کند. از او پرسیدیم که: «چرا این کار را انجام می دهی؟» گفت: «ما باید خودمان را بسازیم تا بتوانیم در مقابل شکنجه های ساواک مقاومت کنیم.»
حکم اعدام
در ایام حکومت نظامی سال 1357، شهید علم الهدی در پادگان اهواز زندانی بود. من از پشت میله های زندان او را دیدم، به من گفت: «سلام مرا به مادرم برسان و بگو حالم خوب است. چیزی هم به شما می گویم، اما به مادرم نگو. حکم اعدام من صادر شده و قرار است که 4 روز دیگر من را اعدام کنند.»
البته بعد از فرار شاه و پیروزی تدریجی انقلابیون، زندانیان سیاسی، از جمله حسین آزاد شدند. مادر حسین، زینب گونه برای اعلام تنفر خود از رژیم شاه و به نشانه مقاومت و پایداری، هیچ گاه برای ملاقات فرزندش به زندان ساواک نرفت. او حتی نامه ای به شاه نوشت و در آن نامه عنوان کرد: «تو (شاه) لیاقت زمامداری مملکت شیعه را نداری.»بانو علم الهدی در سال 1367، دارفانی را وداع گفت و طبق وصیتش، او را کنار مزار فرزندش حسین، در بارگاه شهدای هویزه به خاک سپردند.
آیات انسان ساز
«... به این آیات رماجعه کنید: سوره کهف آیه 7، سوره اعراف آیه 31، سوره حدید آیه 20، سوره کهف آیه 28، سوره قصص آیات 78 و 79، سوره احزاب آیه 28، سوره توبه آیه 38، سوره نساء آیه 77، سوره آل عمران آیه 185، سوره نحل آیه 117، سوره یونس آیات 33 و 70، سوره رعد آیه 26، سوره قصص آیات 60 و 61، سوره غافر آیه 39، سوره شوری آیه 36، سوره زخرف آیه 35. با دقت به سخن خدا گوش کنید، تا چگونه زندگی کنید، تا چگونه زندگی کردن و راه و هدف و نوع نیازها و خواسته هایمان را از فرهنگ و ایدئولوژی قرآن یاد بگیریم، و به جهانیان ثابت کنیم که قرآن برای همه زمان هاست و عمل کردن به آن برای همه نسل ها.»
بخشی از نامه ی شهید به خواهرش
ادای تکلیف
در ابتدای جنگ، به همراه [شهید] غیور اصلی و علم الهدی و جمعی دیگر، شبیخون های زیادی به عراق می زدیم و پیش می آمد که بدون نتیجه و پس از چند ساعت درگیری به پایگاه برمی گشتیم. راه را گم می کردیم، به موانع بر می خوردیم، بچه ها خسته و ناراحت می شدند، خلاصه ناراحتی هایی از این قبیل وجود داشت. در این مواقع، علم الهدی برای ما از جنگ های صدر اسلام می گفت و با این سخنان به بچه ها روحیه می داد. او می گفت: «ما باید تکلیف خودمان را انجام دهیم، خواه به نتیجه برسد، خواه نرسد.»
این عمار
همراه حسین در اتاق کوچکی در اهواز بودیم. هر دو مطالعه می کردیم. حسین مشغول خواندن نهج البلاغه بود که متوجه شدم چهره اش منقلب شد و اشک می ریزد. به صفحه نهج البلاغه نگاه کردم و شماره صفحه را به خاطر سپردم، تا بعد از بیرون رفتن حسین به آن مراجعه کنم و علت گریه اش را بفهمم. بعد از ان که حسین از اتاق بیرون رفت، سراغ نهج ابلاغه رفتم و صفحه مربوطه را باز کردم.
خطبه امیرالمومنین (ع)در فراق یاران با وفای بود که حضرت ناله می کند و می فرماید: «این عمار؟ این ذوالشهادتین؟ کجاست عمار؟....»
صادق آهنگران
بیان علی گونه
همراه علی الهدی از پایگاه سپاه بیرون رفتیم. در بین راه به قبرستانی رسیدیم. حسین گفت: «آرام راه بروید.» سپس عباراتی عربی از نهج البلاغه خواند و بعد، آن را ترجمه و تفسیر کرد. آن خطبه این بود: حضرت علی (ع) به یارانش که از کنار قبرستانی عبور می کردند، فرمود: «آیا می دانید که مرده ها با شما صحبت می کنند؟» یاران گفتند: «نه!» امام فرمود: «آنها دارند به شما می گویند که ما فرصت را از دست دادیم، ولی شما فرصت دارید. فاصله ما با شما یک متر بیشتر نیست، اما ما فرصت را از دست داده ایم. اکنون نه راه بازگشت داریم و نه راهی برای انجام عمل خیر. پس ما قدر این فرصت را بدانید و آن را غنیمت شمرده و از آن استفاده کنید ...» و چنان این سخنان را بیان می کرد که گویی از طرف امیرالمومنین (ع) مامور به بیان این مطالب است.
اشعار حافظ و مولوی
حسین علاقه زیادی به اشعار حافظ و مولوی داشت و شاگردان و دوستانش را نیز به استفاده از این اشعار تشویق می کرد. از جمله اشعار بسیار مورد علاقه او از حافظ، که آن را در یادداشت هایش نیز می نوشت، این دو بیت بود:
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را
کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را
پنهان نگشته ای که شوم طالب حضور
غایب نگشته ای که هویدا کنم تو را
او مثنوی مولانا را نیز حفظ کرده بود و در هر فرصتی برای دوستان خود، اشعاری را از مولوی می خواند. وقتی خبر شهادت «منصور معمارزاده» به او رسید، این اشعار را خواند:
خون شهیدان را از آب اولی تر است
این خطا از صد ثواب اولی تر است
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم از غواص را پاچیله نیست
ملاقات خدا
شب عملیات هویزه بود، بچه ها شور و حال عجیبی داشتند. یکی وصیت نامه می نوشت، یکی نماز می خواند، بعضی قرآن می خواندند و بعضی با یکدیگر شوخی می کردند. در جاهایی صحنه هایی هم چون شب عاشورا دیده می شد. حسین دستور داد همه موجودی انبار، یعنی دو گونی لباس نو را بین بچه ها تقسیم کنند. سپس درخواست آب کرد تا غسل شهادت کند، اما آب به اندازه کافی نداشتیم.
گفت: «به اندازه شستن سرم باشد، کافی ست.» به او گفتم: «فردا عملیات است و در گرد و غبار، دوباره سرت کثیف می شود.» گفت: «به هر حال می خواهم سرم را بشویم.» گفتم: «مگر می خواهی به تهران بروی؟» گفت: «نه، فردا می خواهم به ملاقات خدا بروم.» بالاخره یکی از بچه ها یک کتری آب نیم گرم تهیه کرد و طشتی گذاشتیم و حسین سرش را شست.
شریفی
نابغه مسلمان
برادر عزیز ما، حسین علم الهدی در جلسات و کلاس های ما در مشهد حضور فعال داشت، اما من در آن زمان ایشان را به خوبی نمی شناختم و نمی دانستم که یکی از مسلمانان نابغه است، تا این که به اهواز رفتم و از نزدیک با او آشنا شدم و چندین خاطره با ایشان دارم. از جمله آخرین روز پیش از شهادت حسین، یعنی روز 28 صفر. من کنار کرخه کور ایستاده بودم که نماز بخوانم، دیدم حسین علم الهدی و عده دیگری از برادران به سوی من می آیند. خیلی گرم و صمیمی با من برخورد کردند و من هم از دیدارشان بسیار خوشحال شدم. بعد از این که قدری با هم صحبت کردیم، به آنها گفتم: «خب، نیروهای ارتش به این جا رسیده اند، شما دیگر می توانید به عقب برگردید.» اما حسین گفت: «نه آقای خامنه ای، ما می خواهیم به پیش برویم.» البته حقیقتا هم آنها به پیش رفتند و به لقاءالله پیوستند.
مقام معظم رهبری
شهادت حسین و یارانش
حسین و یارانش در 14 دی ماه 1359، عملیات را آغاز کردند و پس از دو روز مقاومت، به غیر از چند نفر، همگی به درجه رفیع شهادت نایل آمدند و کربلایی دیگر را در هویزه رغم زدند. عراقی ها پس از تصرف هویزه، با تانک از روی اجساد مطهر شهدا گذشتند و سپس در آنجا میدان مین و سنگرهای بتونی ایجاد کردند. 18 ماه بعد، رزمندگان اسلام تفحص مناطق اشغال شده را آغاز کردند، اما هیچ اثری از شهدا نبود. محل درگیری توسط کسانی که در آن عملیات از حلقه محاصره دشمن عبور کرده و به عقب برگشته بودند، معین و تعدادی پرچم به یاد شهدا در آن جا نصب شد. اجساد کشف شده در آن اطراف به گلزار شهدای هویزه منتقل شد. جنازه سید حسین علم الهدی نیز در سال 1361، از روی قرآن و آرپیجی که در آخرین لحظات در کنارش بود، شناسایی شد و پس از تشییع باشکوه در اهواز، در گلزار شهدای هویزه به خاک سپرده شد.
سفرالهی
همراه مادران شهدا به حضور امام خمینی مشرف شدیم. من به ایشان گفتم: « اگر شما اجازه بدهید، ما هم می خواهیم به جبهه برویم و به قلب دشمنان کافر که حتی اجساد عزیزانمان را به ما ندادند، تیری بزنیم و مانند فرزندانمان شهید شویم.» امام فرمودند: «نه! همین که شما چنین فرزندانی تربیت کرده و دارید، این بالاترین اجر است. شما باید صبر کنید و برای پیروزی اسلام دعا کنید.» من به حضرت امام گفتم: «حسین قرار بود امسال از طرف سپاه به مکه مشرف شود، اما قسمتش نشد و به شهادت رسید.»
اما عزیز فرمودند:«شما ناراحت نباشید، ایشان به سفری بالاتری از مکه رفته است که همه ما غبطه آن را می خوریم.»
تنهایی
«... آری! تنهایی، موهبتی است الهی. در تنهایی از تنهایی به در می آییم. در تنهایی به خدا می رسیم و من در سنگر تنها هستم. روزها در تنهایی با خود سخن می گویم و در جمع نماز جماعت با دوستانم. در این تنهایی، در این خانه جدید، با خود، با خدا و با شهدا سخن می گویم. من در این تنهایی به یاد انس علی ابن ابیطالب (ع) با تاریکی شب و تنهایی او می افتم. او با این آسمان پرستاره سخن می گفت، سردرچاه نخلستان می کرد و می گریست. راستی فاصله اش با من زیاد نیست. از دشت آزادگان تا کوفه و کربلا، 20 کیلومتر است ...»
از دست نوشته های شهید علم الهدی