کبوترانه
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
دیدم کنارم یک کبوتر پر گشودهست
جز آن کبوتر هیچ کس دور و برم نیست
در خواب، دیشب مادرم را دیده بودم
دیدم کبوتر گشتم و بال و پرم نیست...
گم کرده ام مهر و وصیت نامه ام را
انگشترم! دستم! خدایا پیکرم نیست...
مُهرم! وصیت نامه ام! انگشترم! هیچ
از این پریشانم که عکس دخترم نیست
در خاک دشمن یافتم جسم خودم را
نیمی به خاک افتاده نیم دیگرم نیست
با آن کبوتر پر گشودم از دل خاک
بالا سر خود آمدم دیدم سرم نیست
سر گفتم و سرنیزه ها تا آسمان رفت
آمد صدایی: هیچ کس یاریگرم نیست؟
از کربلای پنج میرفتم به سویش
فهمیده بودم کربلای آخرم نیست
مجنون شدم در این بیابان در بیابان
مجنون لیلایی که میگفت اکبرم نیست...
الله اکبر محشری برپاست اینجا
غارت شده عمامهي پیغمبرم، نیست
سر کردن ظهر عطش تا شام سخت است
بر نیزهها وقتی سر سرلشگرم نیست
پلکم پرید و گنبد و گلدسته دیدم...
دیدم به غیر از آن کبوتر در حرم نیست
باید به سوی سنگرم برگردم اما
در من توانی که از اینجا بگذرم نیست
برگشتم و دیدم تنم آتش گرفته
در دست های باد جز خاکسترم نیست
گمنامی ام روی مزاری نقش بسته ست
آنجا کسی میگرید اما مادرم نیست...
یک دفتر از من مانده در دستان مادر
غیر از پری خونین میان دفترم نیست...
سروده ای از احسان محمدی
منبع: چشمه آیینه، گزیده شعر کنگره
ایثار / به کوشش داریوش ذوالفقاری، معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد
شهید و امور ایثارگران، انتشارات مهر تابان 1395.