خاطرات شهید افغانستانی سیداسدالله سجادی از زبان مادرش
مادر شهید سیداسدالله سجادی یکی از زنان مهاجر افغانستانی است که سالها به همراه همسرش در نجف اشرف همراه امام خمینی (ره) بودند. خانواده آنها قبل از انقلاب به ایران می آید و در مشهد ساکن می شود. او با مشکلات خاص مهاجران افغانستانی مواجه بوده است. اما می گوید: «با همه ی این مسائل آن چیزی که در نظر ما پررنگ است خط امام، رهبری عزیز و انقلاب اسلامی است.»
اما خاطرات مادری که یک مهاجر افغانستانی ساکن ایران است از انقلاب و روزهای تاریخی ایران و مسائل مهاجران شنیدنی است.
آن هم مادر شهید و هم شهید افغانستانی مدافع حرم که نوه اش هم جزء مدافعان حرم در سوریه است. با ایشان به گفت و گو نشسته ایم:
پدرم، پدربزرگم و برادرهایم همگی طلبه بودند. و شوهرم که شهید شد نیز طلبه بود. او یعنی پدر همین فرزندمان که اخیرا در سوریه شهید شد، در آخرین مسافرتش به شهادت رسید. روحانی جوان و انقلابی ای بود.
وقتی ازدواج کردیم، پدرم دیده بود اوضاع کشور خودمان خوب نیست ما را به خاطر امنیت بیشتر به نجف فرستاد تا درس بخوانیم. الان هم در وصیتنامه ی شهید سجادی هست که وقتی پیش حضرت امام رفته بوده، به ایشان گفت که من پسر فلانی هستم، امام به او فرموده اند می خواهی چه کار کنی؟ و او گفته می خواهم درس بخوانم. بعد امام گفته اند که اسم این طلبه را بنویسید.
ایشان از طلبه های روشنفکر و با سواد بود. بسیار هم پرانرژی و انقلابی بود. من گاهی به حال خودم غبطه می خورم که آن زمان ها چه زمان شیرینی بود.
قبل از انقلاب، در عراق ما روی یک لنگه خورجین زندگی می کردیم؛ همین خورجینی را که پشت موتور آویزان می کنند و از وسط باز کرده بودیم و تبدیل به یک گلیم کوچک شده بود. اما آن قدر زندگی مان شیرین و با حلاوت بود که ماندگار شد. آن موقع بود که ایشان مرتب به مسجد ترک ها می رفت که نزدیک حرم امام علی (ع) بود. آنجا کلاس درس جهاد با نفس امام خمینی (ره) برگزار می شد. خانه ی ما هم نزدیک حرم بود و هر روز نماز ظهر و شب را به جماعت در حرم می خواندیم.
شهریه ی ما سه درهم بود. اما بعد از اینکه فهمیدند ایشان با امام خمینی (ره) ارتباط دارد به دلیل جریانات سیاسی آن زمان و اختلافاتی که با امام داشتند، قطع کردند. اما این روند تاثیری نداشت و به دلیل اینکه دوستداران امام روز به روز بیشتر می شدند، دیگر نمی توانستند شهریه ی آن همه را قطع کنند.
شوهرم (شهید سید عبدالحمید سجادی) با آیت الله خامنه ای و شهید هاشمی نژاد و شهید مطهری هم خیلی دوست بود. با هم در مشهد طلبه و هم درس بودند و دسترسی شان از همان اول به امام زیاد بود. امام، مهاجران و طلبه های جوان را جذب می کردند. برایشان ملیت اهمیتی نداشت. حرف هایشان به آدم هایی مثل آقای سجادی خیلی می چسبید.
البته بعدها ما را از نجف اخراج کردند. علتش همان مخالفت و فشار دستگاه سیاسی به امام و طرفدارانشان بود. آن زمان اسدالله را باردار بودم.
اسدالله هم در عراق به دنیا آمد. چند سال گذشت و مادر مبارزات ضدشاه همراه مردم مشهد بودیم. از آن زمان تاکنون در ایران زندگی می کنیم. شوهرم سیدعبدالحمید طلبه بود و فعالیت های فرهنگی داشت.
بعد از انقلاب با وزارت خارجه و بنیاد شهید ایران ارتباط خوبی داشت. به خانواده های شهدا و جانبازان سرکشی می کرد و خیلی این کار را دوست داشت. مسائل و مشکلات مهاجران افغانستانی را در پاکستان دنبال می کرد. سال 1364 بود که برای تبلیغ به پاکستان رفت. چون دید مردم آنجا به کار و فعالیت نیاز دارند. اما پس از پنج سال در آنجا ترور شد و به شهادت رسید.
به یاد دارم که وزیر خارجه ی ایران آقای ولایتی بود. چون سید عبدالحمید از روحانیون انقلابی و اثرگذار در تحولات ایران بود با دستور مقامات ایرانی کسی را به پاکستان فرستادند و پیکر شهید یک بار در پاکستان تشییع شد. بعد که به تهران آمد به حرم حضرت امام آوردند و یک بار هم در آنجا تشییع شد. همان روضه ای را که سید عبدالحمید در روز رحلت حضرت امام می خواند برایش خواندند.
بعد از مراسم مرقد امام، یک روز در قم، پیکر ایشان تشییع شد. آن زمان این مرزبندی ها وجود نداشت. از طرف بنیاد شهید ایران به ما گفتند که شما می خواهید، کجا به خاک سپرده شود؟
گفتم چه بگویم، من خانه زندگی ام، مشهد است. هماهنگی کردند و شهید سیدعبدالحمید سجادی اسفند ماه سال 1369 در صحن قدس حرم امام رضا (ع) دفن شد.
از قبل از انقلاب ما یک خانه ی کوچک داشتیم. اما همین خانه ی کوچک جایی بود که جلسات قرآن و جلسات مخفیانه ی زیادی تشکیل می شد. زمانی بود که تازه انقلاب افغانستان شکل گرفته بود. آقای سجادی، چندین نفر از دوستان خود را به آنجا می آورد و شب های جمعه جلسه می گذاشت. گذشت تا اینکه جنگ شروع شد. من خیلی از افغان ها را می شناسم که بدون هیچ ریایی به جبهه ها رفتند و جنگیدند و خیلی هایشان هم شهید شدند. در جنگ ایران وعراق ما خیلی سهم داریم. زوری بالای سرکسی نبود، عقیده ی آنها، آنها را به جبهه برد.
گذشت تا جنگ تمام شد. خبر پایان جنگ می توانست از جهتی خوشحال کننده باشد. اما زمانی که امام این حرف را زدند که من جام زهر را نوشیدم. به یاد دارم که مادر یک مجلس عروسی بودیم که نمی دانم چه کسی آمد و گفت حضرت امام این طور گفته، خیلی ناراحت شدم، خیلی گریه کردم. گفتم ای کاش ما آن جام زهر را هزاربار می نوشیدیم که امام اذیت نمی شدند و آن طور نمی گفتند.
بعد هم فرزندم سیداسدالله سجادی در مسیر پدر قرار گرفت. فعالیت های او را ادامه داد. مدتی مشغول تحصیل و بعد هم جنگ با طالبان و .... تا اینکه جنگ سوریه پیش آمد. او هم برای دفاع از حرم راهی سوریه شد.
هم رزمانش می گفتند: بعد از اطلاع از آنچه در چند سال اخیر در سوریه می گذرد به صورت داوطلبانه به سوریه آمد. به خاطر شجاع و توانایی هایی که داشت سرپرستی یک تیم 45 نفره از مجاهدین افغانستانی را قبول کرد.
در وصف شهامت و شهادتش این طور می گویند که بدون هیچ ترسی روی خاکریز می رفت و بر سر تکفیری ها فریاد می زد که «اگر مردید و جرات دارید بیایید نفر به نفر بجنگیم!»
با ایمان و محکم گفته بود «ما از نبرد رو در رو با این ها هراسی نداریم و مطمئنم که با تیر مستقیم آنها کشته نمی شوم و این تیرها به من نمی خورد.» همه ی بچه ها را گروه گروه کرده بود اما خودش تنهایی می جنگید.
هر گلوله ای که شلیک می کرد فریاد «یاعلی»می زد. آخرین تیر را که شلیک کرد ذکر «یاعلی» بر زبان داشت که با خمپاره سنگرش را زدند و شهید شد.
منبع: مدافعان حرم/1395/ زندگینامه و خاطرات چهل شهید مدافع حرم حضرت زینب علیه السلام به همراه زندگینامه، کرامات و عنایات حضرت زینب علیه السلام / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی