بی قرار «خاطرات مریم امجدی»
نوید شاهد: خرمشهر هنوز سرپا بود و نیروها مقاومت می کردند، اما زور دشمن می چربید. شهر در حال سقوط بود و هنوز از توپخانه اصفهان، قزوین و شهرهایی که مدت ها به ما وعده داده بودند برای کمک می آیند، خبری نبود. عراقی ها وارد کوچه و خیابان شهر شده بودند. پیش تر هم می آمدند، خبری نبود. اما بچه ها توان عقب زدن آن ها را نداشتند. جنگ به صورت تن به تن شده بود و دشمن تمام توانش را به کار می بست. هنوز تفنگم را داشتم. از آبادان که برمی گشتم، یک راست سروقت بچه های گروه ابوذر رفتم و با تعدادی از آن ها همراه شدم. آن ها مرتب در تکاپو بودند.
از نقطه ای به نقطه دیگر می رفتند و به مواضع دشمن ضربه می زدند. پا به پای آن ها تا غروب با عراقی ها جنگیدیم. دشمن، شب هم مثل روزهای قبل عقب نشینی کرد و نیروهایش را به بیرون و یا در مناطق تصرف شده و امن شهر کشاند. با این حال تا اواخر شب به راحتی صدای صحبت و حرکت خودروهای آن ها را می شنیدیم. آن روز نبرد جانانه بود، هرچند خرمشهر و بچه ها روز بسیار سخت و طاقت فرسایی را پشت سر گذاشته بودند. با اینکه قوای نیروهای خودی پایین آمده بود، اما یک بار دیگر توانستند پوزه بعثی ها را به خاک بمالند و برای چندمین بار از سقوط شهر جلوگیری کنند.
آن شب هیچ زنی را در خرمشهر ندیدم. روز بعد که از خیابان های شهر عبور می کردیم، از دشمن خبری نبود. سکوت عمیقی بر کوچه و خیابان سایه افکنده بود و این نشانگر آرامش پیش از طوفان بود. یقیناً عراقی ها مشغول تدارک حمله بزرگتری بودند. نیروهای باقی مانده در شهر احساس می کردند که این بار مقاومت در برابر دشمن کار آسانی نخواهد بود؛ چرا که پشت آن ها خالی بود.
مرکز درگیری روز قبل، بلوار چهل متری در قلب خرمشهر بود. جای جای این خیابان کشته های دشمن و در بعضی جاها جنازه های خودی نیز بود. صحنه های تلخ و ناگواری پیش رو بود.
داخل بلوار، پدری بر بالین پسر شهیدش گریه می کرد. استخوان کتف آن جوان از تنش جدا شده بود. بعضی جنازه ها بر اثر اصابت تیرهای مستقیم و ترکش خمپاره و گلوله های تانک مغزشان پریشان، دست و پایشان قطع و سینه هایشان شکافته بود و تکه های گوشت و لخته های خون روی تفنگ هایشان پاشیده بود.
در حال گذر از خیابان ها با دو تن از خواهرانی که در قبرستان شهر کار می کردند، رو به رو شدم. آن ها آن قدر جنازه جا به جا کرده بودند که اعصاب و روانشان به کلی در هم ریخته بود. یکی از آن ها راه می رفت و با خودش صحبت می کرد و حرف های نامربوط می زد.دیگری را هم جلو مسجد جامع دیدم که تصمیم داشت از خرمشهر بیرون رود. هم زمان با برادرم رو به رو شدم. سوار ماشین لندرور بود. گفت می خواهد به آبادان برود. قرار شد با هم برویم. گفتم:«بین راه سری به خانه بزنیم.» مقداری لباس داخل چمدان گذاشتیم و به سمت آبادان حرکت کردیم. در طول مسیر برادرم گفت عمداً سراغم آمده تا مرا پیش خانواده ببرد. سر راه در کوی آریا توقف کردیم. تعدادی از خواهرها در آن جا مستقر شده بودند. با خواهر «عابدی» راجع به شهادت «مهدی آلباقبیش» صحبت کردیم.
موقع حرکت به سمت آبادان، تعدادی از نیروهایی که در خرمشهر می جنگیدند، با ما آمدند. آن ها، مثل من و علی مدت ها بود که از خانواده هایشان بی خبر بودند و قصد داشتند برای سرکشی به خانواده ها، بروند. شب را در مسجد پیروز آبادان گذراندیم. مسجد پر از نیرو بود. خواهرهای آبادانی از دیدن من و اسلحه ای که همراه داشتیم تعجب کردند. مدام درباره خرمشهر و آخرین شبی که در آن جا بودم، پرس و جو می کردند. روز بعد با برادرم و همراهان به طرف گچساران رفتیم.
منبع: رئیسی، رضا: «مادربزرگ (ستاره های بی نشان) تهران، انتشارات مؤسسه فرهنگی سماء، 1384