يکشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۳۹
پسرك رفت به سربازي و بعدش جبهه / پاسداري خبر آورد كه مفقود شده‌ست / پيرمرد و زنش از غصّه‌ي تنها فرزند / چهره‌شان چين و چروكي و غم‌آلود شده‌ست

خانه‌اي كاهگلي توي دهي كوچك و پرت

سوت و كوريّ شب و سيطره‌ي ابر سياه

پيرمرد فلج اين موقع هرشب پيداست

دارد از دوري فرزند غمي بس جانكاه

پسرك رفت به سربازي و بعدش جبهه

پاسداري خبر آورد كه مفقود شده‌ست

پيرمرد و زنش از غصّه‌ي تنها فرزند

چهره‌شان چين و چروكي و غم‌آلود شده‌ست

روي سجّاده پس از راز و نياز و قرآن

عادتش بود كه تنها بشود با حافظ

دوست مي‌داشت كه با دسته‌كليد ديوان

وارد باغ تماشا بشود با حافظ

چشم را بست در آن آبيِ مَي‌ريز غزل

مرغ دل آينه در آينه شد بال و پرش

«نفس باد صبا مشك‌فشان خواهد شد...»

حافظ اين شعر به لب داشت كه آمد به برش

پيرمرد از پس آيينه‌ي اشك از سر شوق

گفت: من عاشق بي‌خواب توام، حافظ خواند:

«از صداي سخن عشق نديدم خوش‌تر

يادگاري كه در اين گنبد دوّار بماند»

بوسه بر دست غزل مي‌زنم و مي‌خواهم

دل مشتاق مرا نور بنوشاند و بس

واقعاً شيفته‌ي شعر توام؛ حافظ گفت:

«قدر مجموعه‌ي گل مرغ سحر داند و بس

دردمنديّ منِ سوخته‌ي زار و نزار

ظاهراً حاجت تقدير و بيان اين­همه نيست

نام حافظ رقم نيك پذيرفت ولي

پيش رندان رقم سود و زيان اين­همه نيست»

اي فروتن‌منش اي شاه غزل، گرچه مدام

با كسي جز تو مرا نيست سر گفت و شنفت

منِ درويش زمان‌رانده كجا و تو كجا

نيستم لايق همصحبتي‌ات، حافظ گفت:

«آنچه زر مي‌شود از پرتوآن قلب‌سياه

كيميايي‌ست كه در صحبت درويشان است

از كران تا به كران لشكر ظلم است ولي

از ازل تا به ابد فرصت درويشان است»

لحظاتي سپري شد به سكوتي گويا

موشكافانه‌ترين خلوت معمول اتاق

حافظ و سوزش‌انديشه و يك‌حالت‌خاص

پيرمرد و اثر تازه‌اي از درد فراق

گفت: حافظ! پسرم؟ اشك به چشمش جوشيد

محض دلداري او خواجه غمين‌دل سرداد:

«چه كند كز پي دوران نرود چون پرگار

هركه در دايره‌ي گردش ايّام افتاد»

اشك از گونه به انگشت سترد امّا باز

بود خورشيد دل از چشم سياهش جاري

گفت: من هيچ ولي مادر پيرش هر روز

هست بر منظر در، موج نگاهش جاري

حافظ اين‌بار به آيين دعا دستش را

برد بالا و چنين بود به لب گفتارش:

«آن سفركرده كه صد قافله دل همره اوست

هركجا هست خدايا به سلامت دارش»

خواجه هربار كه بی­تاب شدم فرمودی

غم مخور يوسف گمگشته‌ي تو مي‌آيد

آخر عمر شد و باز بلاتكليفم

غزل غم‌مخورت نيست جوابم شايد

به ­خدا حسّ من اين است، جسارت نشود

فقط انگار دلم گفت كه اين فال تو نيست

حافظ آهسته و با حالت غمگيني گفت:

«نيّت خير مگردان كه مبارك فالي‌ست»

پيرمرد از غم موّاج صداي حافظ

مطمئن شد كه خبرهاست و او بي‌خبراست

گفت: حافظ! من و تو يار قديميم بگو

بر من اين بي‌خبري خوردن خون جگر است

بود از حالت آشفته‌ي حافظ پيدا

كه چه سخت است بر او راز درون را ابراز

در جوابش ولی آرام و پریشان‌دل گفت:

«مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز»

پيرمرد آه كشيد و به ندايي محزون

گفت: بين من و تو فاصله‌ي كتمان نيست

من كه افليجم و افتاده در اين كنج اتاق

طپش زندگي‌ام جز نفس ديوان نيست

به گمانم كه تو از بابت قلبم گفتي

«مصلحت نيست...» ولي تاب و تحمّل دارم

راحتم كن به خدايت قسم اي عارف‌محض

بي‌خبر از پسرم تا به ابد مگذارم

سرفرو برد و به آواي حزيني فرمود:

«هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

شرح اين قصّه مگر شمع برآرد به زبان»

پيرمرد از سخن خواجه دلش مي‌آشفت،

حلقه زد اشك به چشمان نجيب حافظ

سرد و مأيوس چنين بر لب غمبارش بود:

«جاي آن است كه خون موج زند در دل لعل»

اشك بر چهره به لرزنده‌صدايي افزود:

«شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت

روي مه‌پيكر او سير نديديم و برفت

گويي از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت»

روي ديوان صميمانه‌ي حافظ جان داد

پيرمردي كه دلش بود به اندازه‌ي عشق

دستش از سيطره‌ي رعشه رها شد، مرغي

پرگشود از قفسش، معجزه‌ي تازه‌ي عشق

خانه‌اي كاهگلي توي دهي كوچك و پرت

رعد و برق و سحر و چشم فلك پرشيون

جيغ يك پيرزن از مرگ كسي مي‌گويد

مي‌كند پنجره‌هاي ده‌شان را روشن

سروده ای از حسین گلچین

منبع: چشمه آیینه، گزیده شعر کنگره ایثار / به کوشش داریوش ذوالفقاری، معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران، انتشارات مهر تابان 1395.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده