غریبانه های شهدای آزاده (10)؛ نامه های بی جواب
دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۰۱:۱۸
تازه مرا عمل کرده و روی تخت بیمارستان موصل بستری بودم. سرشب علی مرا صدا زد. درد می کشید. آهسته آهسته خود را به او رساندم و کنار تختش قرار گرفتم.
تازه مرا عمل کرده و روی تخت بیمارستان موصل بستری بودم. سرشب علی مرا صدا زد. درد می کشید. آهسته آهسته خود را به او رساندم و کنار تختش قرار گرفتم.
داشت از سوز دل گریه می کرد.
علی جان! از درد می نالی یا از اسارت؟
هقهق گریه امانش نمی داد. کمی که آرام شد گفت: «از هی چکدام. افتخار م یکنم که مثل امام سجاد علیه السلام، اسیر و بیمارم؛ اما از این گریه م یکنم که دارم در غربت شهید می شوم »
هرچه کردم تا دلداری اش دهم نشد. عکسی از جیب خود درآورد و به آن خیره شد. اشک هم یک ریز از گوشه های چشمانش می ریخت. «این عکس دختر من است. وقتی به وطن برگشتید به دخترم بگویید؛ «باباعلی شهید شد. »
بغض گلویم را گرفته بود. دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم و نه م یدانستم چگونه او را دلداری دهم. تا پاسی از شب بر بالین علی عزتور بیدار ماندم. از نیمۀ شب گذشته بود که خوابم برد. صبح تا چشم باز کردم او را نگاه کردم؛ آرام و غریب، شهید شده بود. تا مدتها وقتی نام ههای خانوادۀ علی با عکس دختر کوچکش به دستمان می رسید، نامه هایش بی جواب می ماند.
از کتاب شهدای غریب
منبع: غریبانه ها/ کنگره ملی تجلیل از شهدای غریب آزاده/ علی رستمی/ 1393 نظر شما