زندگی نامه داستانی آیت الله طالقانی: حلقة آتش
نوید شاهد: سايه به سايه همراهش بودند. به ياد گزمههاي زمان پدرش افتاد كه در كوچه و اطراف مسجد مقدس پرسه ميزدند. ميگفت: «هيبت آنها قابل شناسايي بود. اينها در هر لباسي هستند. چهره به چهره ميشوند، جا عوض ميكنند، سواره اند، پياده اند. زنند، مردند، كوچكند، بزرگند...»
كسي موقع سخنراني اش بي جهت صلوات ميفرستاد و حواسها را پرت ميكرد. خواستند او را از مسجد بيرون كنند. سيد گفت: «بگذاريد بماند، شايد دلش نرم شود.»
در خود فرو رفت و گفت: «حلقة محاصره روز به روز تنگ تر ميشود. زرنگ شده اند و ما گويا مانده ايم.»
ماه مبارك آمد. سيد حساب كرد كه نميتوانند با اين ماه درگير شوند، پس فرصت مناسبي است.
روزي پس از نماز مغرب، روزنامه اي به دست
گرفت و گفت: «قرآن ميفرمايد جاءالحق و زهق الباطل.* امروز عكس
فرمايش پيمبر (ص) است. وقتي سلامتي نيست، مرض هست؛ كار نداري، بيكاره اي مسلمان
نيستي، كافري. محمد رضا حق دارد جولان بدهد و جشن بگيرد. ميدان براي او خالي است.
حريف ندارد. دشمن ندارد. مخالف نظر ندارد. هميشه همين طور است. بايد كساني باشند
تا دولتمردان يكه تازي نكنند؛ البته حساب نظام الهي جداگانه است. محمد رضا
مي گويد: دو ميليون طرفدار بسمان است، ما بقي بروند بيرون. عن قريب حزبي دولتي را
معرفي مي كند و ميگويد همين است و ديگر هيچ. قدر قدرت شده
است. يك طرف اين قضيه به عملكرد ما بر ميگردد. ما نتوانستيم فرصتهاي از دست داده را حفظ كنيم. حالا، آنها قوي تر بوده اند، قواي نظامي داشته اند،
و به هر حال؛ حاصل همين است كه ميبينيم.
سال 501 را سال برگزاري جشن دوهزار و پانصد ساله حكومت شاهنشاهي اعلام كرده
و از صد و چند كشور دنيا خواسته بيايند و عظمت و شكوهشان را ببينند. اين در حالي
است كه سيل سيستان و بلوچستان را ميبرد
و زلزله فلان جا را ويران ميكند و قحطي و درد و هزار گرفتاري ديگر
تهران را بزك كرده و ميگويد گلستان است. اعلاميه حضرت امام خميني
آمد. كه گفته تحريم كنيد. نگذاريد ثروت عمومي را خرج عياشي كنند. ما هم اطاعت ميكنيم، امّا محمد رضا كار خود را ميكند. شده جوانان ديگري را به دار بياويزد،
در دانشگاهها را ببندد، پانزده خرداد ديگري راه
بيندازد و.... اين كار را ميكند. قدم به قدم امنيتي گذاشته. از اميريه
كه راه ميافتم، صد نمره آدم را پشت سرم
مي بينم، حتي د رهمين مسجد هدايت آمد و شد دارند. اينها را از سر دل پُري ميگويم. عرض هميشه من اين است: خسته نشويد،
جا نزنيد، خانه نشين نشويد، امروز يك نفر مخالف، حكم يم لشكر را دارد. محمد رضا
حتي نميتواند همان يك نفر را ببيند. فرزندان من
دلسرد نشويد.»
به خانه كه آمد، نامه اي لاي دو لنگه در ديد. آن را پنهان كرد و وارد شد. اعضاي خانواده نگران و هراسان منتظرش بودند. زير لب گفت: «مثل دوران طفوليت من است. پدر كه بيرون ميرفت، ما و مادر بيچاره مان منتظر ميمانديم و چشم به در ميدوختيم. هر آن انتظار داشتيم كوبۀ در را بكوبند و خبر بياورند پدر را گرفته اند، زده اند، كشته اند. حالا نوبت اين بيچارهها است.»
از درس و مشق و كار روزانه شان پرسيد و به اتاق خودش رفت و نامه را خواند:« اگر كوتاه نياييد، سر به نيست خواهيد شد؛ جان نثاران اعليحضرت.»
با خود گفت: « كوتاه بيايم؟ مگر دست من است؟ خورشيد توانست فرداي روز عاشورا را طلوع كند، ما كه به حساب آدم نميآييم.»
شب اول ماه مبارك بود. از راديو دعاي سحر پخش ميشد. سيد و خانواده اش سر سفره بودند كه كسي در زد. سيد نگاهي كرد و گفت: « با من كار دارند.»
در حياط را باز كرد . كسي در كوچه نبود و سايۀ مردبلند بالايي در خم كوچه پنهان شد. چراغ خانهها روشن بود.
برگشت و سحري خورد و به نماز ايستاد و تا سپيده قرآن خواند و روانه مسجد شد. جواني كه مجله اي را ورق ميزد و او را ميپاييد، پشت سرش سوار ماشين شد و رو به روي كوچه پارك ايستاد. سيد نگاهش كرد و خنديد و به مسجد رفت. قرار بود گروهي از جوانان از اول ماه مبارك بيايند و قرآن را دو ره كنند. تك و توكي آمدند. قيافهها گرفته و ناراحت بود. سيد پرسيد:« بقيه كجا هستند؟»
كسي جواب داد:« قدم به قدم ايستاده و مسجد را زير نظر دارند. كساني كه وارد كوچه پارك ميشوند بايد به دو نفر استنطاق پس بدهند. ماگفتيم ميرويم از ماست بندي دم مسجد ماست بخريم. آمديم، ولي اسم و رسم ما را نوشتند.»
سيد گفت:« عيبي ندارد با همين چهارـ پنچ نفر قرآن ميخوانيم.
اگر نشد، به رفقايتان بگوييد شب به منزل بيايند؛ هر چند كه آن جا هم همين اوضاع را دارد. زمانۀ سخت يعني همين ديگر. الان است كه جسابها توفير پيدا ميكند وگرنه در شرايط مناسب همه مسلمانند،دوآتشه تر از شما هم هستند. امروز ريش گذاشتي و كراوات نزدي و نماز خواندي و به مسجد رفتي و به سينما پشت كردي، حساب است وگرنه.... در زمان رسول الله(ص) عمار ياسر فرياد زد اشهدان لا اله الله و ... كي؟ زماني كه رسالت پيغمبر علني شده بود. حالا حكايت شماست. الان دين خدا محتاج حامي است. خوف نكنيد. اين دوره هم ميگذرد.»
تا نزديكي نماز ظهر به بحث و گفت وگو مشغول بودند. مدتي استراحت كردند و پس از اذان نماز خواندند و هر كسي پي كار خود رفت.
غروب آن روز سركوچۀ خانه سيد غلغله اي شد. سيد خود را رساند. چند نفر با چاقو و زنجير به جان دوستان سيد افتاده بودند.
قداره بندها پا به فرار گذاشتند. جوانان خونين و مالين به خانه سيدآمدند. پشت سر آنها بارزگان و مطهري رسيدند. سيد درحياط خانه پس و پيش رفت و لب ميجويد. بازرگان سري تكان داد و گفت: «اين ديگر دريدگي محض است . كار را به محلهها كشانده اند. يقين حلقه را تنگ تر خواهند كرد.»
سيد، نامه شب گذشته را به مطهري داد وگفت:« اگر چاره اي نكنيم، تارومارمان ميكنند.»
بازرگان گفت:« روزي كه شما را از انفرادي برگرداندند، جوانان دورتان را گرفته بودند. گفتم نميبينيد با ما چه ميكنند؟ انتظار داريد پيرمردها جوابشان را بدهند؟ امروز هم بايد به جوانها گفت كه جوابشان را بدهند وگرنه خانههايمان را به آتش ميكشند.»
سيد گفت:« با زدن چند نفر كار درست ميشود؟»
بازرگان گفت:« از هيچ بهتر است. لااقل آنها ميفهمند كه ما هم ميتوانيم بزنيم.»
سيد گفت:» خدا به سر شاهد است كه رضا ندارم دماغ كسي خوني شود. اينها جوانند، به رگ غيرتشان بر ميخورد و دست به سلاح ميبرند و خودشان را هم به كشتن ميدهند. خر جند اين كار كه تازگي ندارد. حكايت فداييان اسلام كه ييادمان نرفته. به هر جهت من مشوق اين كار نميشوم. اين مملكت با تمام بدتختيهايش مرجع دارد. اگر ايشان صلاح بدانند، حكم صادر ميكنند.»
بارزگان گفت:« فرمايش شما منطقي است،پس بمانيم تا ببينيم چه ميشود.»
سيد گفت:« نميمانيم، كار خودمان را ميكنيم.»
روز بعد، عده اي را كه به طرف خانه سيد طالقاني ميآمدند، دستگير كردند و نامه اي از سوي سازمان امنيت براي سيدآوردند كه حق اجتماع كردن را ندارد، نه در مسجد و نه در خانه.
امنيتيها خانۀ سيد را محاصره كردند. كسي جز اعضاي خانوادۀ او حق ورود و خروج را نداشت. سيد به مسجد هدايت رفت و آمد ميكرد و پس از اداي نماز از فشار ساواك ميگفت و برمي گشت. روز عيد فطر دو مأمور امنيت به در خانۀ سيد آمدند و حكم بازداشت او را آوردند.
سيد گفت:« امروز عيد مسلمانان است، مردم در مسجد منتظرند، بگذاريد عيد كنيم و آن وقت تا ان سوي دنيا همراهتان خواهيم آمد.»
مأموران گفتند:« ماشين مهياست.»
سيد را به عشرت آباد منتقل كردند. رئيس زندان با ديدن او خنديد و گفت:« اتاقت حاضر است، ولي اين دفعه حساب ديگري برايت باز كرده اند.»
سيد رو ترش كرد و گفت:«حيا كنيد، يك ماه آزگار خانه ام را محاصره كرده ايد، مردم را به باد كتك گرفته ايد، نگذاشبه ايد به كار خود برسم. روز عيد، من پيرمرد را به اين جا كشانده ايد كه چه؟ افتخار كنيد؟!»
رئيس گفت:« سيد اولاد پيغمبر، تو عيد ما را هم خراب كرده اي. كلاهت را قاضي كن الان بايد پييش زن و بچه ام باشم يا اسير كردههاي تو؟ به تو چه سيستان را سيل برد؟ مگر صاحب اختيار مملكتي؟ صاحب منصبي؟ اين افتخار ندارد كه ايران دو هزار و پانصد سال تمدن داشته؟ قانون داشته؟ مردم ممالك ديگر روي درختها زندگي ميكردند، ما قانون مينوشتيم، مدرسه داشتيم، كاخ بنا ميكرديم، اينها جشن ندارد؟ والله اگر آدمهايي مثل شما نبودند، ما كرۀ ماه را هم فتح ميكرديم. نگذاشتيد، آقا! با اين كارهايتان مانه پيشرفت كشورشده ايد.»
سيد سري تكان داد و گفت:« من به تو چه بگويم! لااقل برو تاريخ همين پادشاهان را بخوان.»
رئيس زندان گفت:« من يكي حوصله بحث با تو ندارم. حكم داده اند، حضرت عالي را بفرستيم پيش همان سيل زدهها تا به دادشان برسيد. گفتند بس كه شما را در حبس و زندان ديده ايم، حالمان به هم خورده است و ميخواهند يك مدتي قيافه ات را نبينند و صدايت را نشنوند. والله باز صد رحمت به آنها. من جايشان بودم، نميگذاشتم به تهران برگرديد، اصلاًو ابداً، ولي باز هم گفتند خوبيت ندارد، فعلاً سه سال برود در آن شوره زار و بيابان بماند، شايد حالش جا بيايد و دست از سر كچلمان بردارد.»
سيد گفت: «پيغام مرا به رؤسايت برسان و بگو سيد جا و مكان نميشناسد، سيستان كه مملكت فلك زدة خودمان است، اگر به همان كره ماه هم تبعيد شوم، فرياد ميزنم. شما لايق نيستسد، غير قانوني هستيد، ستمگريد، باطليد و بايد برويد تا امثال سيد آرام بگيرند. بگو نور خدا با فوت شما خاموش نميشود.»
حكم تبعيد سيد طالقاني را به «زابل» دادند. سيد سري به سوي آسمان گرفت و گفت: «تو را شكر ميگويم كه مرا شايستة مرحمت دانسته اي. اگر درهاي عالم بر من بسته شود، باز از تو روگردان نميشوم.» سيد تحت الحفظ به خانه آوردند. او چمداني از لباس و كتاب برداشت و روانة زابل شد.
پاسگاه زابل جا و مكاني براي او در نظر گرفت و حكم داد كه روزي يكبار خودش را معرفي كند، با مردم تماس نگيرد، با مأموران به صحبت ننششيند، آرام بورد و آرام بيايد، تا اين دوره بگذرد.»
ژاندارمي را هم مأمور كردند كه مراقب او باشد و هر نوع رفت و آمدش را گزارش بدهد.
زابل به چشم سيد ويرانه اي آمد كه عده اي محصور در آن مانده باشند. كومههايي سرپا بود كه به بادي كنده ميشدند و لذيذ ترين غذاي مردم شير بز بود و ناني كه با آرد هستة خرما به دست ميآمد. مردم از او واهمه داشتند و فاصله ميگرفتند. سيد تلاش ميكرد كه به آنها نزديك شود. فرصت مناسبي بود براي شناختن ملت گوشه اي فراموش شده و تكميل برداشتهايش از قرآن. كاي را كه از زندان قصر شروع كرده بود، ناتمام مانده بود. بايد مينوشت، تجديد نظر ميكرد، ميخواند. او به فكر زماني بود كه طاغوت سرنگون شود و نوشتههايش به دست نسل نو برسد. «اسلام و مالكيت»* و بخشي از «پرتوي از قرآن»** را به چاپ رسانده بود، امّا هنوز راه درازي در پيش داشت. بيشتر ساعات سيد در اتاقي كوچك، زير نخل پربار حياط ميگذشت. گاهي براي تهيه مايحتاج خود به دكانهاي خاك آلود سر ميزد و احوال مردم را ميپرسيد و به مسجد ميرفت و نماز ميخواند و برمي گشت. پاسگاه هر ماه يك ژاندارم را براي مراقبت سيد ميگماشت تا مبادا انس و الفتي بين آنها بوجود آيد.
پس از چند ماه اعتراضيه اي به تهران فرستاد و از دادگاه خواست علت تبعيد شدنش را واضح توضيح دهد.
قضات دادگاه امّا به همراه محمد رضا به تختجمشيد شيراز رفته بودند و جشن شاهنشاهي را تماشا ميكردند.
ياران سيد، پي كار او رامي گرفتند و نتيجه را براي او مينوشتند. يك سال نگذشته بود كه كه پاسگاه زابل حكم ديگر قضات را به سيد رساند: «بنا به توجهات ملوكانة شاهنشاه آريا مهر، حكم سه سالة تبعيد آيت الله سيد محمود طالقاني به هجده ماه تقليل يافته و از زابل به بافت كرمان منتقل شود.»
سيد گفت: «عدو شود سبب خير، اگر خدا خواهد. به همت محمدرضا فرصتي كرديم ايران را بگرديم.» گشتي در زابل زد و با خاك غمزدة آن سرزمين درد دل كرد و چمدان كوچكش را برداشت و عصا زنان سوار ماشين شد.
بافت هم مثل زابل غريب و فراموش شده بود. روزي يك بار به پاسگاه و دوبار به مسجد مي رفت و زندگي مردم را جستجو ميكرد و مينوشت و ميخواند. مردم ابتدا از او فاصله مي گرفتند. نگاه نافذ و زبان نرمش مردم را زماني به راه آورد كه بايد برمي گشت. روز خداحافظي به مردم گفت: «سيد را دعا كنيد. به زندگي خود نظر كنيد. حقتان اين نيست كه داريد. خداوند سرنوشت كسي را تغيير نميدهد، مگر آن كه خود او حركت كند. سرزمين شما به تبعيدگاه تبديل شده است. از دولتمردان بپرسيد چرا؟ بافت لم يزرع است يا زابل؟ اگر سنگ بكاريد، گندم درو ميكنيد. پس چرا گرسنه ايد؟»
سيد ميان سلام و صلوات مردم از ماشين پايين آمد. نگاهي به جمع انداخت. كساني از آشيان نبودند. گريه كرد و فاتحه اي خواند و گفت: «دلتنگي مرا به سوي شما خواهد آورد.»
ساواك او را خواست و حكم ديگري داد: «از اين تاريخ سيد محمود طالقاني ممنوع از سخنراني و منبر و امامت نماز است. بديهي است تخلف از موارد فوق موجب پي گيري قانوني است و نامبرده بايد پاسخگو باشد.»
سيد گفت: «سر جواني فكر ميكردم قادر به هر كاري هستم. وفتي به ميان سالي رسيدم، گفتم قادر به بعضي كارها هستم و حالا ديگر جاني نمانده، و امّا... امّا گمان ميكنم سيد كار خود را كرده و ديگر نيازي به سخنراني نيست، اگر شما نظري خلاف عقيدة من داريد، پس خوش باشيد.»
سيد در حلقة جوانان به خانه برگشت. كوچه و خانه حال و هواي ديگري داشت. ميل داشت ساعتي فرزندان خود را تماشا كند، با همسر خسته اش حرف بزند، به ديدن همسايهها برود. به مسجد هدايت، مقدس، قنات آباد، كوچه شوشتري، گليرد، قهوه خانه علي بك ولياني، جنگل، رودخانه طالقان، مدرسه رضوي و فيضيه...
چند روز بعد، همراه خانواده به گليرد رفت.
پسرعمويش با اهالي گليرد و گوران تا شهرك طالقان به پيشواز او آمدند. خواستند
گوسفندي قرباني كنند، سيد نگذاشت. به خانة پدري آمد. روي همان نمد كنار در رو به
باغ نشست. ساعت پدر روي تاقچه هلالي بررق ميزد. دختراني كه به سفارش او به مدرسه رفته
بودند، به ديدنش آمدند. پسراني كه د رخانة پدري اش تحصيل كرده بودند، دوره اش
كردند. سيد عصازنان در حياط رو به روي پنج دري قدم ميزد
و گاهي سرفه
مي كرد. خسته بود، رنجور بود، ميل داشت روي ايوان بنشيند و به كوه رو به رو خيره
شود، به بع بع گوسفندان همسايه گوش كند، افتادن گردويي را تماشا كند. از تپّه
سرازير شود و حاشيه درختان تبريزي را بگيرد و نم نم برود و برود و به رودخانه برسد
و دامنههاي رنگارنگ را تماشا كند. ياد كوليهاي
سياه بيشه افتاد، ياد سياه چادرها، دستهاي زمخت و سوخته بچهها،
گلهها، مه نم آلود كمركش كوه، چاي قهوه
خانه،دود پشت بام خانهها، آبشارها. زير لب گفت: «زندگي چه پر
شور است.»
ـ پسر عمويم، بزنيم به كوه!
پسرعمو نگاهش كرد و سر به زير انداخت و اشكهايش را پنهان كرد و لرزان گفت: «اگر....تو بخواهي تا....آن سوي...دنيا به...كولت ميكشم.»
سيد بغضش را فروخورد و گفت: «فقط دستم را بگير تا نيفتم. رمق.. نمانده دوست قديمي ام.»
ـ چه به سر تو آمده سيد؟
ـ اگر دلت از جاي ديگر پر است، گريه كن و سبك شو، والا تقصيرش را به گردن من نينداز.
ـ خدا رحمت كند همة رفتگان را. پدرم تعريف ميكرد روزي كه به دنيا آمدي برف و باران بود. راهها بسته شده بود. پدرت منتظر قابله بود... وقتي در گوشت اذان گفت و نگاهت كرد، گفت: «چه بر سد تو خواهد آمد محمود جان!»
ـ خدا را شكر ميكنم كه اين بندة بينوا را قابل دانسته. شايد قدري از گناهانم شسته شود.
ـ چروك صورتت را ديده اي؟
ـ از آينه خجالت ميكشم.
ـ اگر زابل وبافت با من بود، اين حرف را پيش نميكشيدي.
ـ اين بچهها حوصله ات راسر ميبرند.
ـ كاش شانههايم قوت داشتند. يك خنده شان به دنيا ميارزد. مردم چه ميكنند؟
ـ جوانها رفته اند و امثال ماها مانده ايم.
ـ پس جاجيم نميبافيد؟ گندمزاران را سبز نميكنيد؟ نمد، گليم، عسل، گيلاس و شيلانك،..... روزي كه به مكتب رفتم جاجيم بافت مادرم به گردنم آويزان بود. گفتم جاجيم من بايد دو رنگ باشد، سبز مثل بهار گليرد و سفيد مثل زمستانش. مادر هميشه هراسان بود. چه براي پدرم و چه براي من. وقتي پدرم از خانه بيرون ميرفت، انتظار نداشتيم سالم برگردد. پيش خود حساب ميكرديم سنگ يك رهگذر مزد بگير سرش را دو شقه كند، به گير گزمههاي قداره بند بيفتد و يا آژانها دست و پايش را ببندند و به محبس بيندازد. طفوليتم با هراس گذشت پسرعمو! گليرد از روزي كه بيرون رفتيم غم انگيز شدهها؟ بيراه ميگويم. يكي غم انگيز و يكي... خاطره انگيز... نه آرزويي دست نيافتني، مثل آدمي مانده در صحرا، حسرت گليرد را دشتم، در صحراي زابل. آن جا، آدمها هستۀخرما را آرد ميكنند و نان ميپذند. صبوري را بايد از صحرا ياد گرفت.
ـ اين سرفههاي تو پشت آدم را ميلرزاند
سيد تك خنده اي كرد و گفت: « يك برۀ مخملي
داشتم، چهار دست و پايش سياه بود، گمانم.دست كمي از شيطنت بزغاله را نداشت. زنگولة
كوچكي گردنش بود، پدرت از تنكابن، بازارش برايم آورده بود. حيوان را اذيت ميكردم.
من پيش و آن به دنبال ميرفتيم ميرفتيم
به كوه و كمر، ميان گندم زاران. من پنهان ميشدم و حيوان ضجه ميزد
تا پيدايم كند. روزي برادرم مادرم را گم كرده بود، همانطور ضجه ميزد.
در بافت كه بودم سر يك پياله دعوا شده يار و بيل را خوابانده بود به شقيقة ديگري.
وقتي رسيدم بچه اش مثل برادرم گريه ميكرد. سر نعش پدرش افتاده بود و دستش را ميكشيد...
چه دارم ميگويم.... اوقاتت را مكدر كردم. علي بك چه
مي كند؟ »
ـ خانه نشين شده.
ـ وليان ...!
ـ بمان سيد، همين جا بمان.
ـ ميمانم.
ـ دست بده. خانه را تعمير ميكنيم برق ميآوريم. آب لوله كشي،... غصة چي را ميخوري؟ بازوهايم در اختيار تو بگو، ميگويم روي چشم.
ـ بازويت هميشه در اختيار بوده بزنيم به كوه؟
ـ بروم قاطر بياورم؟
ـ بياور، ولي پاي آدم بايد به خاك برسد، تا بفهمد زندگي چه مزه اي دارد.
ـ برايت عسل شام با شام ميآورم، سرشير، ماست و پنير... جان ميگيري.
ـ كاش من هم ساعت سازي را ياد ميگرفتم.مردم به خاطر ساعت هم كه شده ميآمدند.
ـ الآن هم ميآيند.
ـ اين آمدن كجا و آن كجا؟ اين تعارف تكلم
است، محض صله و رحم و احترام است، خوب است، ولي رنگ و بوي وظيفه دارد. نميخواهم
پيشم چهار زانو بنشينند و مواظب حرف زدنشان باشد و به من بگويند آقا! دلم ميخواهد
بگويم همسايه، محمود، همولايتي، سيد! يك مزه اي دارد سر زمين نان و پنير خوردن و
زير ساية كوتاه درخچه اي چرت زدن. بايد يك چشمم به برهها
باشد و يك چشمت را ببندي. غروب كه ميرسد گله سرازير ميشود،
سگها گله را دور
مي زنند و جمع ميكنند، چوپان بي خودي تند خويي ميكند،...
بي خودي هم كه نه، شير يك گوسفندش كم شده، بره اي خودش را رسانده زير پستان مادر و
شير را خورده، سگش خسته بوده و بد عنقي كرده، سم قاطرش درد گرفته، ... گليرد اين
استها، براي من اين است. برو قاطرت را
بياورسيد! ولي هيچ چيز جاي پاي آدم را نميگيرد. از من بگذر. حوصله داري بشنوي! نميخواهي
گوش نكن. خيال كن با درخت گردو دم پنج دري ميزنم.
دست به جيب نواده اش كرد و يك تومان بيرون كشيد و گفت: «يكي را بفرست سيگار
بخرد.» پسرعمو بلند شد و پول نگرفته راه افتاد، سيد گفت: «به جدت نميكشم
اگر پول نگيري.» پسرعمو پول را گرفت و طفلي را صدا كرد كه برود سيگار بخرد. سيد
طالقاني خودش را جمع كرد. رنگش پريد، سرفه كرد و سينه اش را فشار داد. پسرعمو پشتش
را ماليد. سيد آرام گرفت و گفت: «كاش گليرد دشت هم داشت، دشتي مثل گندم زاران كمر
كش كوه.»
ـ ميروم قاطرم را بياورم.
ـ بگذار. روزنامهها نوشته بودن ناهار جشن تخت جمشيد را از فلان رستوران پاريس ميآوردند و شام را از ايتاليا! ميخواندي.
ـ بله. بمان تا برگردم.
سيد طالقاني عصازنان به باغ پايين دست خانه رفت و درختي را بغل زد و دورش گشت، بعد هم درخت ديگر را. برگ خشكيده اي را برداشت و به رگههاي ريز و درشتش دست كشيد. نعلينش را درآورد و پايش را در اب خنك فرو برد و نفس كششيد و گفت: «تو چه هستي؟ كه هستي؟ چرا اينقدر دوري؟ چرا اينقدر نزديكي؟ چه كسي نامت را خدا گذاشت؟ اگر نميگذاشت چه چيزي از تو كم ميشد؟ من به تو رسيده ام؟ باور كنم؟ مطمئن باشم؟ واي به آن روزي كه بدانم به بيراهه رفته ام. صداي زنگولة قاطر او را به خانه آورد به حياط پايين آمد و نگاهش كرد و گفت: «اللهم صل علي محمد و و ال محمد. ما شاء الله.» پسرعمو خنديد گفت: «چهار وقته است.» سيد به حياط طبقه بالا آمد و به سر و گردن قاطر دست كشيد و گفت: «يك آن اگر رم كند، استخوانهاي پوكم را خورد ميكند.»
ـ آرام است.
ـ جواني كه آرام باشد، يك عيبي دارد. اين جوان قدر است، به درد كوبيدن دندان محمد رضا ميخورد. هيكل درازش را طناب پيچ كن و ببند به دم اين قاطر و مهميز را بكش به كپلش و رهايش كن به كوه و كمر گليرد. بعد طفلها را خبر كن، هر كدام دو سنگ بردارند و بيفتند دنبالش .آن وقت تماشايي است....؟ كاش خدا درخت انتقام جويي را در وجود آدم نميكاشت. خود او هم انتقام ميگيرد، ما كه پشه همك نيستيم. بدبخت محمد رضا كه اين طور برايش نقشه كشيده ايم. سوار بشوم؟
پسر عمو پاي راستش را گرفت و سيد به پالان چسبيد و بالا نشست. نفسش به زير زبانش رسيد و رنگش برگشت.
ـ كجا برويم؟
ـ هر جا تو بخواهي.
ـ دامنه كوههاي سياه بيشه را مه گرفته.
پسر عمو طناب پشمي قاطر را گرفت و نم نم از كوچههاي باريك و تنگ ده گذشت و به ميدانچه رسيد و از شيب راه گوران گذشت و به رودخانه طالقان رسيد. سيد طالقاني پياده شد و روي سنگها نشست و دامنه مه آلود كوه را نگاه كرد و سيگاري آتش زد. رودخانه پرآب بود، زلال بود، با كمي جستن ميشد چند ماهي زردپر و سفيد را ديد. چند جوان تور ميانداختند و پييش ميآمدند. كيسه اي به كمرشان بسته بودند. چشم سيد به ماهي درشتي افتاده بود. گفت:« چند دانه اش را به من بفروش.»
جوان سر به زير انداخت و عرق پيشاني اش را پاك كرد و گفت:« ناقابل است و ميآورم دم در خانهتان.»
سيد گفت:« پس به سلامت.»
جوان كوتاه آمد و پول سياهي برداشت و گفت كه محض يادگاري برمي دارد. سيد دعايش كرد و گفت:« به ما نيامده در ولايتمان زندگي كنيم. اين بندههاي خدا آدم را زير دين ميگذارند.» چند روزي گذشت و سيد طالقاني ديد پاهايش به رمق افاده ودلش هواي تهران را دارد. اين بود كه گفت: «برمي گردم.»
* . نام يكي از آثار آيت الله طالقاني
** . نام يكي از آثار آيت الله طالقاني